اوجی رفت اما در بسیاری از شعرهای او، زندگی به تمام معنی جریان دارد و عشق تمامقد ایستاده است. بوی معطّرِ طبیعت شیراز، بوی باغها و گلها و پرندههای شیراز در کوچهباغهای شعرش منتشر شده است. از این به بعد همین عطرهای دلانگیزند که او را در ما میدمند و ما را از او پر میکنند.
اوجی تجربههای شخصی خودش را شعر کرد. او همیشه پیرامونِ خودش را از پنجره شعر میدید و همیشه پر از الهام شاعرانه بود. با عینک دیگران پیرامونش را نگاه نمیکرد؛ با چشمانِ خودش تماشا میکرد. این همان چیزی است که نیمای بزرگ بسیار بر آن تأکید داشت: عینیت. عینیت!
سلوک شخصی ویژهی خودش را داشت. بیشتر اوقات در تنهایی خودش غرق بود. شاید همین یگانگی، همین رهایی، همین تنهایی و همین خلوتهای رشکبرانگیز بود که از اوجی، شاعری نامدار برآورد. به دام هیچ گروه و حزب و دسته و ... نیفتاد. اهل هیچ دود و دمی هم نبود. خودش در جایی گفته:
«اهل هیچ گروه و فرقه و دسته و دود و دمی نبوده و نیستم. زندگی سادهای دارم. ماشین ندارم و نخواستهام که داشته باشم. من شاعر طبیعتم، سحرخیزم، به کوه میروم، شنا میکنم و پیاده میروم به کشف شعر و خیلی از شعرهایم را در گشت و گذارهایم گفتهام. هفتهای دو سه روز تدریس میکنم و بقیه هفته را میخوانم، بهترینها را و مینویسم، فیلم نگاه میکنم، موسیقی گوش میدهم و به سیر و سفر میروم و شعر ترجمه میکنم. و هرچند با خیلیها سلام و علیک دارم ولی دوستان گرمابه و گلستانم اندکند. خودم خواستهام چنین باشد و هرگز مردِ «هر جا آش است کچلک فراش است» نبودهام و همیشه هم با بهترین جانها و بهترین انسانها همکلام و دمخور بودهام. والسلام،»
سرودههای سادهی اوجی پُر است از تمرکزهای هنری، پر است درنگهای بهتآمیز و پر است از حیرتهای شاعرانه – امّا آنچه مهمتر است این است که او از چیزهایی حیرت میکند که هر روز و هر شب همه میبینند و هیچ حیرتِ آنها را برنمیانگیزد. اوجی به درجهای از حساسیت شاعرانه رسیده بود که دیدارِ سادهترین عناصرِ طبیعی پیرامونش او را به حلول و به استغراق میکشید و او را به یگانگی با پدیدههای پیرامون و به درنگ در هستی میبرد:
شاخهای از ماه
«دلو بیارید/ آب برآرید/ وه که شکفته است/ شاخهای از ماه/ تنگِ دلِ چاه»
«نه این پنجره/ نه این شکوفهی نارنج/ و نه این گنجشککِ صبح/ هیچکدام به تنهایی کفایت شعری را نمیکنند/ هیچکدام/ که سراپا، چشم باید باشی و هوش/ چشم به راه تلنگری بیگاه بر رگ جانت/ تا قلمی برگیری و بنویسی/ که این پنجره و این شکوفه/ و این گنجشک صبح/ هر کدام شعری است بهتمام/ تنها کافی است چشمی آنها را ببیند و/ هوشی آنها را بشنود و/ قلمی برگیرد».
و همین درنگ و همین حلول و همین استغراق است که در سرودههایی اغلب منسجم و خوشساخت بهشعر درآمده و اوجی را از بسیاری دیگر متمایز و متفاوت کرده است.
در هریک از سرودههای اوجی با اتفاقی شاعرانه روبهرو میشویم. گاهی عاطفهای عمیق، گاهی اشارهای دقیق، و گاهی تصویری رقیق این انگیزش شاعرانه را پدید میآورند. خواننده شعر اوجی برای درک لحظههای شاعرانه او دستِکم باید در درنگ و تامل با خودِ او مشترک باشد، یعنی خصلتی همچون منصور اوجی باید داشته باشد تا بهتر بتواند به یک آشتی همهجانبه با شعر او برسد و «آن»های موجود در سرودههایش را دریافت کند.
سادگی شعرهای او برای برخی از خوانندگان سادهانگار میتواند فریبنده باشد. و آنها را از مشارکت در عاطفههای شاعرانه باز دارد. بهگمانم برای دریافت کاملترِ زیباییهای هنری و لذت از عطر و بوی حقیقی اشعار اوجی باید به کوچهباغهای شعرِ او راه یافت؛ در آنها قدم زد و قدم زد و قدم زد و دل سپرد و همدل شد و تماشا کرد و تماشا کرد و کمکم به کشف شاعرانه رسید و لذت هنری برد. و گرنه تماشای درختها و گلها و پرندهها تنها از بیرون باغ و از روی دیوار، نمیتواند همهی زیباییها را بازنماید و پیشِ چشم آورد.
البته این تاکید بر همزیستی شاعرانه با طبیعت پیرامون سرودههای اوجی هرگز بدان معنا نیست که او از مسائل و مصائب اجتماعی مردم روزگار خود غافل مانده باشد، بلکه همانگونه که سیمین دانشور گفته است: «اوجی شاعری زمانآگاه و مرگآگاه است. بهخوبی روزگارش را میفهمد و مصائب روزگارش را. و عجیب نیز مرگآگاه است و این که ما و همهی ما بر لب بحر فنا منتظر نوبت خویشیم». بسیاری از شعرهای اوجی آشکارا وضعیت فرهنگی و اجتماعی روزگار او را بهگونهای هنری بازنمایی میکند و نشان میدهد که او از جامعهی خود و مردم روزگار خود غافل نبوده است.
«هوای باغ نکردیم»
کجاست بام بلندی / و نردبان بلندی / که بر شود و بماند بر سرِ دنیا / و برشوی و بمانی بر آن و نعره برآری: / - هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت».
نظر شما