بهعقیده برخی از منتقدان ادبی، کارکرد سبک ادبی نویسنده اینگونه است که مفاهیم درونی با جریان سیال ذهن به ناخودآگاه خواننده پل میزند و فحوای کلام یا معنای نهان در داستان را منتقل میکند. در این مجموعه اقلیم و افسانههای جنوب نیز از ناخودآگاه نویسنده تراوش یافته و با روایتی جذاب و هنرمندانه در جان و ذات برخی از داستانها نشسته است.
حسین باقری، منتقد ادبی، شاعر، نویسنده و متولد پانزدهم تیرماه ۱۳۶۲ در شهر وحدتیه از توابع شهرستان دشتستان استان بوشهر است. وی دانشآموخته رشته دریانوردی، مدیریت حمل و نقل دریایی در مقطع کارشناسی ارشد است و در حال حاضر دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه شیراز (کارشناسی ارشد) است. باقری در سال ۸۹ بهعنوان دریانورد نمونه کشور معرفی شد.
داوری جشنواره ملی داستان کوتاه پرراس در سال ۹۷، داوری همایش داستان کوتاه مدارس سمپاد کشور در سال ۹۷، داوری جشنواره مجازی داستان کوتاه خلیج فارس سال ۹۹، داوری شانزدهمین دوره جشنواره ملی داستاننویسی رضوی در سال ۹۹، انتخاب به عنوان چهره ادبی شهر وحدتیه در سال ۹۷ و ... از جمله سوابق ادبی این نویسنده و شاعر جوان بوشهری است. از افتخارات باقری در رویدادهای معتبر کشوری میتوان به کسب عنوان برگزیده شعر در بخش ویژه (بومی) در سومین دوسالانه ادبی بوشهر، کسب عنوان برگزیده بخش شعر در جایزه ملی شعر جم در سال ۹۶، کسب عنوان برگزیده در جشنواره ملی داستان کوتاه پرراس در سال ۱۳۹۶ و... اشاره کرد.
حسین باقری تاکنون دو اثر را به همت انتشارات «پاتیزه» راهی بازار کتاب کرده است که عبارتند از: مجموعه شعر «معشوقه در کِشو» و مجموعه داستان «سر گذاشتن روی زانوی ابن سیرین». پیرامون دومین اثر باقری با این شاعر و نویسنده جوان به گفتوگو نشستیم که در ادامه از نظر مخاطبان میگذرد.
آقای باقری نخست بگویید که چطور شد پس از تجربه دنیای شاعرانه، قدم در وادی داستان، آن هم داستان کوتاهِ مدرن گذاشتید؟
خُب من معتقدم اینها دو مقوله جدا از هم نیستند. خمیرمایه هر دو در واقع یکی است. هر دو از زبان و اندیشه تغذیه میکنند؛ هر دو محصول میل و یا بهتر بگویم ضرورتی است که شاعر یا نویسنده را وادار به نوشتن و حرف زدن کردهاند. شاعر یا نویسنده، بیش و پیش از هر چیز میخواهد با دیگری ارتباط برقرار کند. میخواهد از چیزی فرار کند و به جایی امن پناه ببرد. فرار از چیزی که دوست ندارد یا از آن هراس دارد و در پی پناهگاهی از آنِ خود میگردد. به همین خاطر سطرها را بنا میکند.
برخی از منتقدان معتقدند که در وادی داستان هم موفق ظاهر شدهاید، منتها رگههای شاعرانگی در داستانهای شما نمود دارد که البته این موضوع موجب نشده از ارزش داستان شما کاسته شود. با این عقیده موافقید؟
ممکن است متن و داستانهای من شاعرانه باشد. در این خصوص حرفی ندارم؛ اما بهتر است روی کلیت این قضیه بیشتر درنگ کنیم. به اعتقاد من، شاعرانگی منافاتی با نویسندگی ندارد؛ یعنی یک داستان میتواند شاعرانگی هم در خود داشته باشد، به شرطی که شاعرانگی ضرورت داشته باشد یا به نوعی در خدمت داستان باشد. همانطور که در شعر هم یک شاعر از عنصر روایت و یا شکست روایت بهره میگیرد تا خودش را به نثر نزدیک کند. جایی که این دو از هم جدا میشوند، به گمان من در منطق حاکم بر آنهاست؛ یعنی وقتی شاعرانگی به داستان پا میگذارد، باید از منطق داستان پیروی کند و برعکس. نمونههای داستانی بسیاری وجود دارد که نثر شعرگونه دارند. شما نگاهی به آثار خوان رولفو، ساموئل بکت، اوژن یونسکو، جیمز جویس و در ایران بهطور مثال صادق هدایت، صادق چوبک، هوشنگ گلشیری، رضا براهنی، بهرام صادقی، ابوتراب خسروی، محمدرضا صفدری، بیژن نجدی و کورش اسدی بیندازید، بهوضوح با نثری آهنگین و جهانی شاعرانه مواجه میشوید.
چطور شد که نام «سر گذاشتن روی زانوی ابن سیرین» را برای مجموعه داستان خود برگزیدید؟
همانطور که میدانید نام کتاب برگرفته از نام یکی از داستانهای این مجموعه است. پس برای پاسخ به این سوال، شاید بهتر باشد یک گام به عقب برگردم و از آنجا شروع کنم؛ یعنی فرایندی که اسم یک داستان را انتخاب کردهام. به اعتقاد من اهمیت اسم داستان، به اندازه خود داستان است. عنوان، درواقع بسیاری از ویژگیهای داستانی را در خود دارد؛ جذاب، پرکشش، دارای تعلیق، پرسش برانگیز و بیانگر نوع نگاه نویسنده به فرم و محتوای اثر. کم پیش میآید که من بلافاصله به اسم نهایی اثر دست یابم. بسیار پیش آمده که در مورد اسم یک داستان بارها تجدید نظر کنم. گاه در خلال نوشتن به اسم داستان میرسم و گاه پس از تمام شدن کار، چونان فرزند تازه به دنیا آمدهای که یک ویژگی بارز دارد، من را متقاعد کرده با چه اسمی آن را بشناسم.
آیا به داستانی از این مجموعه تعلق خاطر دارید؟
از میان داستانهای این مجموعه بیش از همه به داستان «جیبم را بگرد» و «بازیِ مردن» تعلق خاطر دارم. ماجرای هر دو، به تجربه شخصی من برمیگردند که مدتها روح و روانم را تسخیر کرده بودند. کابوسها و رنجهایی که نوشته شدهاند تا از آن خلاص شوم. به قول براهنی «زجرِ روانم بود که من را شطحخوان کرد.»
یکی از نقاط قوت شما در مجموعه داستان «سر گذاشتن روی زانوی ابن سیرین» خلق شخصیتهایی است که از دید روانشناختی و جامعهشناختی تازگی دارند، در خلق شخصیتها چه عوامل و فاکتورهایی را مد نظر قرار دادید؟
ببینید! ما هر روزه در احاطه سوژهها و ایدههای داستانی هستیم که شکلهای متفاوتی برای به داستان در آوردن آنها جلوی پای نویسندهها وجود دارد. شما گاهی از انتخاب یک شخصیت، سراغ داستانی کردن آن میروید، گاه از یک ایده و گاه از انتخاب یک فضا. طبیعتا برخی از شخصیتهای داستان من، آدمهای دور و بر من بودهاند؛ ولی موقع پرداخت سعی داشتهام، آنها از صافی ذهن و جهان ذهنی خودم عبور بدهم تا بتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم. در پارهای از داستانها هم شکل کار فرق میکرده، مثلا داستان «یک کیسه حرف برای مصرف خانگی» یا «سر گذاشتن روی زانوی ابن سیرین» و «چطور کف توی گوشمان نرود»، ابتدا فضا و ایدهی کار در ذهن من شکل گرفتهاند و هر کدام خودشان آدمها و شخصیتهایشان را به من معرفی کردند. در این وضعیت سعیام عکس موقعیت قبلی بوده، یعنی تلاش کردهام آدمهای داستان را با آدمهای بیرون انطباق بدهم که قابل لمس و پذیرش باشند.
شخصیتهای آفریده شده در این مجموعه داستان به نوعی گمشدهاند و در پی یافتن هویت خود به کنکاش پیرامون خود میپردازند.
بله همینطور است، اجازه بدهید به این ویژگی، چند مورد دیگر هم اضافه کنم: چندپارگی، ناامیدی، دلزدگی و مرگخواهی. همانطور که اشاره کردید داستانهای این مجموعه در بستر جامعه مدرن و گاه پسامدرن شکل گرفتهاند. آدمهای این داستانها هم، آدمهای جوامع مدرن و پسامدرن هستند. جایی که کلانروایتها اعتبار خود را از دست دادهاند. انسانها دیگر نمیتوانند با همان عینک سنتی به جهان و مقولات آن نگاه کنند.
همه امور آشنا دوباره بیگانه شدهاند. انسان مدام در جستوجوی معنای جدید یا به قول شما در پی هویت خویش دست و پا میاندازد؛ اما هیچ چیز وجود ندارد تا مایه دلگرمی او باشد. انسان در این وضعیت، چند پاره، سرگشته، حیران، مایوس و سرخورده میشود. جهان، دیگر برایش روشنای قبلی را ندارد. انگار خواب میبیند اما مطمئن نیست؛ زیرا مرز مشخصی دیگر بین وهم و واقعیت وجود ندارد. در فضایی خاکستری، نامطمئن و پر شک گامی به جلو برمیدارد و گامی به عقب. مرگ هم مدام او را فریاد میزند، اما این مرگ همان مرگ تسلی بخش نیست؛ زیرا مرگ و جهان مردگان هم پر ابهام و معناگریز شده است. شخصیتها، محصول جهانی از این دست هستند.
به اشاره خودتان برخی از شخصیتها را از آدمهای پیرامونیتان وام گرفتید؛ برای ورود آنها به داستانهایی با حال و فضای رئالیسم جادویی چقدر روی این شخصیتها کار کردید تا شخصیتهای ملموس و باورپذیر برای مخاطب آفریده شود؟
بگذارید در مورد فضای داستانهای این مجموعه «رئالیسم وهم» را جایگزین «رئالیسم جادویی» کنم. شاید گفتن این جمله خالی از لطف نباشد که حقیقا آن شکلی که من جهان را تجربه کردهام یا این جهان را میبینم، همانی است که در داستانها میبینید؛ یعنی جهانی که مرز رویا و بیداری، مرز وهم و واقعیت چندان برایم پر رنگ نیست. همانطور که اشاره کردهام، من سعی کردم شخصیتهای را ابتدا از صافی ذهن خودم عبور بدهم و بعد وارد داستان بکنم. آدمها و رفتارشان برای من سیال و متغیر هستند، متناقض و تکه تکه. به همین خاطر شما گاهی میبیند به بعضی از شخصیتها همانقدر که دارید نزدیک میشوید، از او دور میشوید؛ یعنی هرچه بهصورت و چهره آنها بیشتر خیره میشوید، بیشتر ناشناخته میشوند و در عین حال انگار که آنها را میشناسید.
شما در این مجموعه در برخی از داستانهایتان مثل «من یک چپدست هستم» به اعضای بدن شخصیت دادید که این مساله موجب شده از سطح یک نویسنده تازهکار عبور کنید. با این کار خواستید چه چیزی را به مخاطب تلنگر بزنید؟
ببینید یکی از موضوعات مورد علاقه من که همیشه ذهنم را به خود مشغول میکند، مساله اندامهاست. بهطور ویژه به رفتارشناسی و جامعهشناسی بدن علاقه دارم. اینکه چطور بدن انسان، مرز بین و او دیگری را مشخص میکند. چطور اندام بهعنوان مانعی بر سر راه موجودات است و چطور میشود از حرکات و اندامها به کشف دیگران یا خود دست یافت. این داستان، تقریبا آخرین تجربه داستانی در این مجموعه است.
به همین خاطر هم کمی از داستانهای دیگر فاصله میگیرد. شخصیت اصلی این داستان یک دست است که در نهایت خودش را از بردگی بدن جدا میکند و به اجتماع دیگر دستهای چپ میپیوند تا چیزی را طلب کنند که برایشان معنای حیاتی دارد. از طرفی، وضعیت صاحب آن دست، وضعیتی تراژیک است. ناگهان با فقدانی مواجه میشود که تمام زندگیاش را مختل میکند. در واقع صاحب دست، بیرون از دست چپ همهچیز را بیمعنا و رنگ باخته میبیند. گویی هویتش را از دست میدهد و زوال خویش را با چشم میبیند. در این داستان فقدان، چندپارگی، بیمعنایی در تقابل با مطالبهگری، اتحاد و هزینه دادن برای خواستهها، نمایش داده میشود.
از نقاط قوت این مجموعه داستان بهرهگیری از «توهم» برای ایجاد تعلیق در بیشتر داستانهاست، بهعبارتی میتوان گفت با توجه به فضای رئالیسم جادویی و یا سورئال داستانهای این مجموعه، «توهم» مبنای کار شما قرار گرفته و به پیچیدگی داستانها منجر شده است. آیا برای روایت این داستانهای پر پیچ و خم و کاربرد صحیح توهّم در قصههایتان از اثر یا نویسنده خاصی در این میان الهام گرفتید؟
بله. فضای وهمآلود، همان تجربه من از جهان بیرونی است. معتقدم واقعیت هیچگاه برای ما آشکار نیست. در ساخت جهان داستانی هم به همین شکل است. بههر حال در داستاننویسی ما هیچگاه با امر واقع بهصورت مستقیم روبهرو نمیشویم. ما حتی هنگامی که میکوشیم عینا واقعیت را به نمایش درآوریم، باز با تفسیر و دریافتمان از واقعیت مواجهایم. از طرفی، یکی از عادتهای من شاید همیشه این بوده که وقتی دنبال کشف چیزی هستم یا موضوعی برایم جالب به نظر رسیده باشد، آنقدر به آن خیره بشوم تا چشمهایم تار شود (خنده). در مورد دنبال کردن داستانهایی از این جنس هم میتوانم بگویم نویسنده مورد علاقه من خوان رولفو، آریل دورفمان، ساموئل بکت، کورت ونهگات و فرانتس کافکا است. از میان ایرانیها هم غلامحسین ساعدی را در این شگرد بسیار دوست دارم.
آقای باقری در داستانهای شما با وجود اینکه مستقیما به مکان اشاره نشده است، رگههایی از اقلیم جنوب در آنها نمود دارد. آیا تعمدی در کاربرد اِلِمانهای این اقلیم داشتید یا داستانها به خودی خود ذهن شما را به این زیستبوم هدایت میکردند؟
بههر حال تجربه زیسته و جغرافیا در شکلگیری ما بسیار نقش پررنگی دارد. بخشی از این فاکتورهایی که اشاره کردید، ممکن است از ناخودآگاه من سرچشمه گرفته باشد؛ ولی بخش آگاهانه من آن جایی است که دوست دارم اندیشههای جهانشمول را برای خودم بومی کنم؛ یعنی چیزیهایی را که خواندهام و اندیشیدهام، بیاورم و با جغرافیای خودم تلفیق کنم. از طرفی بهتر است اشاره کنم، بعضی از داستانهای من، از خوابها و کابوسها و اتفاقات زمانهای دور سرچشمه گرفتهاند که همه ریشه در مکان زیست من داشته و دارند.
به اعتقاد احمد آرام، شما در برخی از داستانهایتان از تکنیک در پیرنگ بهره گرفتید که به ساختار و حتی روایت شما جذابیت خاصی داده است، نظر خودتان در این باره چیست؟
حق با استاد آرام است. به باور من، زندگی انسان از منطق داستانی تبعیت میکند؛ اما نه بر قاعده علّی معلولی. یعنی ما در بازنماییها و داستانگوییمان بهدنبال ترتیب زمانی خاص خود میگردیم و چندان به روابط علی معلولی کار نداریم. این ظرفیتی است که به کمک ساختارهای روایی از آن بهره میبریم. به قول فرانک کرمود: «وقتی میگوییم ساعت تیک تاک میکند، به این صدا ساختار داستانی دادهایم. بین دو صدایی که از لحاظ فیزیکی هیچ تفاوتی با هم ندارند، فرق قائل شدهایم تا تیک آغاز باشد و تاک پایان.» این یک الگو و نقشهی راه است تا ارتباط اجزا و شکل روایت در پیوند با ساختمان و بدنه داستان حفظ شود و یک ترتیب زمانی داشته باشند؛ اما این بهرهمندی تکنیکی در مجموعهی مورد بحث، با نظم و انسجام مورد نظر ارسطو فاصله دارد؛ همانطور که از شکل روایتها پیداست، پیرنگ این داستانها حالتی اپیزودی و نامنسجم دارند. از طرفی، در تجربهی من، شخصیتها تا حدود زیادی آزادی عمل داشتهاند و گاه مسیر داستان را به سمتی بردهاند که من آن را قصد نکرده بودم.
داستانهای شما با وجود فضایی وهمآلود و انتزاعی از روایتی روان برخوردارند که مخاطب میتواند با آن همذاتپنداری کند، چگونه به این روایت سلیس و روان در داستاننویسی رسیدید؟
فضای وهمآلود لزوما نیازمند متنی پیچیده، سختخوان، دیریاب و پرمانع نیست. در این داستانها شما عموما با روایتی تلگرافی و کوتاه روبهرو میشوید. اینکه نویسنده بتواند مخاطب همراه کند، نیازمند خلق تعلیق و کشش است. عنصر وهم اگرچه یک ظرفیت پرکشش است؛ اما ممکن است پسزننده نیز باشد. جایی از گفتوگو به رئالیسم وهم اشاره کردم. اینجا میخواهم دوباره به این مفهوم بگردم و بگویم در این شگرد، نویسنده همواره باید خودش را در باریکه بین این دو حفظ کند. بهویژه که به سوی وهم قابل شناسایی در نیفتد. کشش این شکل داستانها در این است که مخاطب نتواند بهصورت واضح بگوید کجا با واقعیت سر و کار دارد و کجا داستان در وادی وهم سیر کرده است.
آیا به گذراندن دورههای داستاننویسی برای نویسنده شدن، اعتقادی دارید یا اینکه صرفا استعداد و پشتکار و مطالعه کتابهای آموزشِ نویسندگی را برای علاقهمندان به نویسندگی کافی میدانید؟
دورههای داستاننویسی بیتاثیر نیستند؛ اما اگر کسی گمان کند با شرکت در یکی دو دوره، میتواند نویسنده بشود، پر واضح است که اشتباه میکند. نویسندگی عرقریزان روح است. فاکتورهای زیادی در شکلگیری آن دخیل است. استعداد، نظم، پشتکار، خلاقیت، تخیل قوی، مطالعه و مداقهی مستمر و داشتن زیست نویسندهمحورانه از آن جمله هستند. تاثیرگذاری دورههای داستاننویسی از آن بابت است که میتواند بهعنوان یک محرک و عامل کمک کند تا ترسهای اولیه از روبهرو شدن با حجم سفید کاغذ و نگرانی از مواجهه با دیگران را بریزد. از طرفی میتواند محل و فرصتی برای گفتوگو ایجاد کند تا اشکالات اولیه یک تازهکار را مرتفع کند و از او بخواهد عمل خواندن و چگونه خواندن را در خود تقویت کند؛ اما چنین فضایی، آسیبهایی نیز در پی خواهد داشت که پرداختن به آن مجال دیگری میطلبد.
وضعیت داستاننویسی بوشهر را چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا فضا برای ظهور نویسندگان خوب مهیا است؟
من مطالعه دقیقی در این خصوص نداشتهام؛ اما اگر بخواهیم این وضعیت را تشریح کنیم، ناچاریم دست به مقایسه بزنیم. بهنظر من نسبت به گذشته دور الان در وضعیت بهتری هستیم، اگرچه با وضعیت مطلوب خیلی فاصله داریم. شما ببینید گذشته داستاننویسی بوشهر فقط با نام سه چهار داستاننویس مطرح گره خورده است؛ ولی امروز با جرات میتوان گفت در تمام ردههای سنی و نسلهای داستاننویسی، نویسندگانی داریم که جای خودشان را در ادبیات ایران تثبیت کردهاند.
درخت داستاننویسی بوشهر، پر شاخ و برگ شده است. همین امر، کمک میکند تا زمینهساز ظهور و به بلوغ رسیدن نویسندگان تازهکار و نوپا شود. تا جایی که من میدانم، ارتباط صمیمانهای بین تمام نسلهای داستاننویسی بوشهر برقرار است و هر یک بهنوعی چراغ راه دیگری هستند؛ اما یک نکته قابل ملاحظه است که باید به آن اشاره کنم. ساختار ایران، مرکزگراست. همین امر سبب شده تا به نسبت دوری از مرکز، نویسندههای بوشهری کمتر دیده شوند. در واقع شبکهای ارتباطی قوی برای شهرستانیها وجود ندارد.
از دید شما، دلایل سیر کُند ادبیات داستانی معاصر ایران در جهانی شدن چیست؟
پاسخ من به این سوال بیشتر بر مبنای فرضیههای موجود در راه جهانی شدن است. ادبیات داستانی، بیشتر یک محصول وارادتی بوده که پسزمینههای فلسفی، اجتماعی و سیاسی غربی دارد؛ از طرفی باید در نظر داشت، پارادایمهای مسلط جهانی، همچنان پارادایمهای غربی است؛ یعنی نمیتوان به جهانیشدن ادبیات داستانی بهصورت مستقل پرداخت و از نقش روابط و کنشهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی در گستره جهان و شرایط حاکم بر آن مغفول ماند. ادبیات داستانی ایران، برای مصرف بومی و مخاطبان بلامنازع خود که مردمان معاصر فارسیزبان است، تا حدود زیادی رضایتبخش بوده است و عملکرد بدی در این زمینه نداشته است؛ اما کمی مداقه و غور در همین آثار، نشان میدهد تفکرات و اندیشههای حاکم در فضای داستانی بیشتر تاریخمصرف و یا بهنوعی مصرف داخلی داشتهاند.
از دیگر سو، باید به نقش زبان فارسی و مهجوریت آن نیز اشاره کنم. زبان فارسی در گستره جهانی، از کاربران زیادی برخوردار نیست. همینجا یک پرانتز باز کنم، تعامل و بده و بستان اثربخشی بین دولت ایران و کشورها و زبانهای مسلط جهان وجود ندارد؛ یعنی بهطور مثال برای آلمانیها، اسپانیاییها، ژاپنیها، فرانسوی و ... یادگیری زبان فارسی چندان ضرورتی نداشته است. به همین نسبت، ترجمهی چندانی هم از آثار زبان فارسی به دیگر زبانها صورت نگرفته است. من بهعنوان یک مخاطب جدی ادبیات ایران و جهان معتقدم، دیگر فاصلهی پررنگی بین این دو وجود ندارد؛ اما موانع دیگری بر سر راه جهانی شدن بوده و هست.
و سخن پایانی؟
از شما بهخاطر این گفتوگو و طرح سوالات هوشمندانه، تشکر میکنم ولی بهطور مشخص پاسخهای من در اینجا، تنها اشاراتی بودهاند به مباحث گسترده و پر دامنه حوزه ادبیات داستانی. بهامید روزهای بهتر.
نظر شما