نکته جالب این داستانها، دقت نویسنده در این است که دیالوگها مزاحمت ایجاد نکنند. ذات دیالوگ بر سکته و مکث است ولی خیاوی اینجا ترفند خلاقانهای به کار برده و دیالوگها را در جمله گنجانده تا دستاندازی و سکتهای در روند جریان داستان نباشد و داستان نفسبُر پیش برود؛ نگذارد خواننده فرصت داشته باشد به عقب برگردد یا فکر کند به آنچه خوانده و دیده و شنیده. راه یکطرفهای ساخته است که فقط به جلو باید رفت و برگشتی در کار نیست و نکته اینکه جملات بههمپیوسته با داستانهای بههمپیوسته و بینام که با عدد مشخص شدهاند، ارتباط تنگاتنگی دارد.
حتماً شما هم میدانید که داستانها اکثراً یا حادثهمحور هستند یا شخصیتمحور. مجموعه داستانهای به هم پیوسته «حرف اول اسمش نون بود» هیچکدام نیست و در عین حال هر دوی اینهاست. پستمدرنی است که قالب و زبان و لحن خاص خودش را دارد. حادثه خواستید، یک بال پرده را کنار میزند و یک قسمت از حوادثی که باید ببینید را نشانتان میدهد؛ شخصیت خواستید، نوری روی شخصیتهایش میتاباند که آنچه را که نیاز هست بدانید، ببینید و دریابید. جزئیات تا دلتان بخواهد هست؛ جزئیاتی زنده، ملموس و زیبا و مسلما! لازمهی داستان و شخصیتپردازی. نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر!
زبان و لحن یکدست، معماریشده و دقیق. هیچ جایی از طرح، زبان و لحنش بیرون نزده است. تصاویر داستانی پیاپی با جزئیات جذاب و زیبا، در کمترین کلمه، نقطه پررنگ در این داستانهاست. مورد دوم، طنزی است که در داستان میبینیم. موقعیتها و زبان طنزآمیز و رندش است که نمیگذارد خسته شویم. قرار است خسته شویم، چون نه حادثه شگفتی دارد نه تعلیق خوانندهکِشانی. پس طنز نجاتمان میدهد.
آدمها و اسامی زیادی را راوی نام میبرد، روایت میکند و بعد رهایشان میکند. انگار دوربینی دست گرفته، در موقعیتی که روایت میکند ایستاده و میچرخاند روی هر آنچه و هر آن کس که آن دور و اطراف است و نشانمان میدهد، فلانی چطور بود و چه کار کرد! گاهی تعداد این آدمها در یک صفحه آنقدر زیاد است که گیجکننده میشود. اگر جملات طولانی اجازه دهد، یک نظر برمیگردی و دنبال اسامی خاص میگردی که ببینی درست متوجه شدهای!
این کتاب 96 صفحهای، هزاران داستان در دل خود دارد که حافظ زیپش کرده و به زیبایی در هم چفتوبست کرده است. برای ارتباط بین تصاویر در داستاننویسی نیاز به سرنخی، نقطهای، اشارهای داریم که از همان سرنخ در تصاویر بعدی استفاده کنیم که در ذهن خواننده این دو تا تصویر کاملا! مجزا را به هم گره زده باشیم تا انسجام داستان زیر سوال نرود؛ اما خیاوی این کار را نکرده است. تصاویر را آنقدر کوتاه، ولی گویا تصویر کرده - گاهی در حد یک جمله - که اصلا! نیاز به این تکنیکهای قدیمی ندارد. هرچند پرشهای ذهنی در خواننده ایجاد میکند ولی چون کل روایت به همین شکل است، خواننده ذهنش را مهیا میکند برای پذیرش تصاویر پازلی داستان که از قبل، از شکل نهایی کل پازل اطلاعی ندارد. بنابراین هر آنچه را که به دست میآورد، کنار هم میچیند؛ به سلیقهی خودش، نه به سلیقهی نویسنده. آخر کار، هر خوانندهای پازلی متفاوت از دیگری دارد اما با همان تصاویر و رنگهایی که مشترک بوده است. آیا این لذت ادبیات و داستان نیست!؟
این مجموعه، داستان نویسندهای شهرستانی است به نام خود نویسنده. (چندان موافق این ترفند نامگذاری شخصیت به نام نویسنده نیستم.) او داستانِ آدمهای اطرافش و تجریبات زیستهاش را مینویسد. (قابلتوجه نوقلمها؛ بهترین تمرین نویسنده شدن!) آیا منظور نویسنده از نوشتن داستانهای آدمهای اطراف و محیطش نشاندادن درجه چندم و نوقلم بودن شخصیت است که در داستان، شغلش نویسندگی است؟ که نویسندهای قَدَر و حرفهای مثل «حافظ خیاوی»ِ خارج از کتاب، آن را مینویسد؟ آیا نامگذاری شخصیت به نام نویسنده کتاب، آینهای تودرتو میسازد که نویسنده اصلی روبهروی آن ایستاده و خودش را تماشا میکند یا فقط عکسی از اوست که در لحظهای خاص ثبت شده و در تعداد زیاد تکثیر کرده و در اختیار مخاطب قرار داده است؟
خیاوی در صفحه 58 این مجموعه نوشته است: «و از آن بوی خاک بنویسم. وقتی یوسف میخواست بدود بیاید صدایتان کند، اول سطل را پر آب میکرد میآورد و ما مشتمشت میزدیم به دیوارها تا خیس شود، تا بوی خاک خوب بلند شود وقتی تو با شیرین میآمدی آنجا و حالا که فکرش را میکنم میبینم بهترین چیزی که ما داشتیم تا از شماها پذیرایی کنیم همان بوی خاک بود که حتی بهتر از ذرتی بود که زنعمو بودادهاش میکرد میآورد وقتی شماها میآمدید و بهتر از گندمتوشیرخواباندهی تفتدادهاش بود که چندباری آورد و از دانههایی که کنار گوشهی بعضیهایش کمی میسوخت و دور لبت سیاه میشد و در آن خوابی که تو را دیدم و هیچوقت هم رویم نشد به تو بگویم خوابم را و تو پیراهن بلندی پوشیده بودی، باز دور لبت سیاه بود و به من که نگاه کردی و خندیدی من بغلت کردم بوسیدمت و داشتم که میبوسیدمت شدی من، شدی حافظ و ما دو تا حافظ شده بودیم که داشتیم همدیگر را میبوسیدیم…»
نظر شما