رامین سلیمانی، نویسنده به مناسبت درگذشت زندهنام مجتبی گلستانی یادداشتی را در اختیار ایبنا قرار داده است که در ادامه میخوانید.
وقتی همراه با جمعی سربالایی خیابان را میرفتیم تا به پارک هنرمندان برسیم، چرخهای صندلی چرخدارش را میچرخاند، حرف میزد و میخندید. هر چه سربالایی سنگینتر میشد، صدای خندهی او هم بلندتر میشد. زود میشد فهمید که سربالایی خوشحالش کرده است. هر سربالایی او را خوشحال میکرد. هر فرصتی که برای مبارزه به دست میآورد، خوشحالش میکرد و انگار زندگی برایش مبارزهای مکرر بود؛ حریفی که شاید هر بار رنگ عوض میکرد؛ اما نمایندهی زندگی بود. او کارکشتهتر و پختهتر از آن بود که از زیر مبارزه در برود یا کمک بخواهد. وقتی دوستی میخواست کمکش کند، با لبخند و متانت گفت: «راحتم.» و راحت بود. با آنچه بود و شرایطی که داشت، راحت بود؛ چون بلد بود که در سربالایی کوتاه نیاید. او قهرمان را خوب میشناخت، میدانست که قهرمان زود میمیرد؛ اما کوتاه نمیآید. میدانست که قهرمان فراتر از امکان و تواناییهایش اندیشهی قدرتمندی دارد. مجتبی در انتهای آن خیابان طولانی بلندتر از همیشه میخندید و قهرمان بود. آنقدر بلند که حالا هم صدای خندههایش را میتوانم بشنوم. انگار همین حالا در گلستان میدود و میخندد و اصلاً برایش مهم نیست که چرا نوبت واکسنش نرسید.
مجتبی گلستانی یاد گرفته بود که در موقعیتهای دشوار فرصتها را پیدا کند و موفق باشد. آموخته بود قرص و محکم باشد و در برابر زندگی کوتاه نیاید؛ حتی اگر سهمش نان جوی آلوده در خون باشد؛ و برای این درک گران، بهایی به اندازهی یک زندگی سخت توأم با معلولیت پرداخته بود. او با تلاش و پشتکار بیمانندش نشان داد که معلولیت محدودیت نیست و آیا کار آدمهای بزرگ همین نیست؟ انجامدادن حرفهای زیبایی که دیگران میگویند. فقدان او برای جامعهی ادبی و غیرادبی ما ضایعهای جبرانناپذیر است. مجتبی گلستانی را مردی شناختم که نمیگذاشت کسی صندلی چرخدارش را هُل دهد، مردی که با قدرت از معلولیت حرف میزد، مردی که دست زندگی را خوانده بود.
با احترام به آنچه بود و با احترام بیشتر به آنچه میخواست باشد و برایش تلاش میکرد.
نظر شما