درباره عنوان این یادداشت خواهند گفت شمس را در مقام شوریدهسری بیدل و عاشقپیشهای بیقرار و سرمست با فلسفه و تفکر فلسفی چه کار، زیرا در نظر شمس و پیروان او تفکر فلسفی محدود کردن نظر و چشم اندازهای شناخت و تنگ کردن هستی و آفاق آن به مرزهای عقل کرانمند و متناهی بشر است در حالی که اهل عرفان هیچ حدودی برای نظر کردن و وجود نامتناهی حق قائل نیستند. خواهند پرسید شمس الحق تبریزی را با فلسفه چه کار، زیرا که خورشید عالمتاب را به هیچ ستاره و سیارهای نیاز نیست، چرا که خورشید عالمتاب به هیچ دلیل و برهان و فلسفهای حاجت ندارد، زیرا:
یوسف کنعانیم روی چو ماهم گواست
هیچ کس از آفتاب خط و گواهان نخواست
شمس میتابد چون میتابد، روشنایی میبخشد چون میبخشد، حرارت میدهد چون میدهد. وجود شمسالدین تبریزی دقیقا همانند هستی خورشید است: «بی علت و بی رشوت، انس و عشق و محبت و شناخت و حقیقت را عطا میکند.» شمس فقط مولانا نساخته بلکه صد هزاران چون مولانا به یاری دست غایب او به اوج معرفت و عرفان رسیدهاند.
نیز خواهند پرسید فلسفه را با شمس چه کار، ظاهر قضیه حاکی از آن است که آن دو کاری با یکدیگر ندارند اما فلسفه هم بر خلاف آنچه شمس از آموزههای فلسفی دوره اسلامی دیده و دریافته، بسی فراختر از مابعدالطبیعه متعاطیان آن دوره است. فلسفه منحصر به مابعدالطبیعه ارسطوییان نیست. فلسفه میتواند با شمس پیوندی فکری داشته باشد، از این حیث که فلسفه هیچگاه از پرسندگی و جویندگی حقیقت به ستوه نمیآید و هرگز از اندیشندگی و تفکر و فراروی به دل آفتابِ معنا سیر نمیشود.
شمس در زمره آن دسته از عارفان تاریخ ماست که به کلی عاری از جمود و تحجر و جزمیت و قشریت بودهاند. شمس در عداد آن گروه از عارفان تاریخ ماست که سعه صدر و مدارا و تسامح و آزادگی و بزرگواری و لطافت را در خود جمع کرده بودند و چنین بزرگانی همواره فلسفه و اصحاب آن را به گونهای تحمل کردهاند. بنابراین شاید بتوان گفت که فلسفه و شمس از این حیث که هر دو نستوه و پایانناپذیر و دریاصفتاند، مشترکاند.
در حقیقت، عرفان عاشقانه شمس تبریزی - که شمس مبدع و مبتکر آن نبود بلکه پیداییاش به سدههای دیرینه باز میگشت - آغوشی گشوده به روی همه اندیشهها و مکتبها و نحلههای فلسفی و عرفانی داشت. این عرفان عاشقانه، برخلاف عرفان زاهدانه و خائفانه غزالی و هم مسلکان او، این استعداد را داشت که فرهنگ و تمدن دوره اسلامی را بارورتر و تناورتر از آنچه هست، بسازد.
عرفان زاهدانه و خائفانه غزالی و امثال او در اصل و اساس با هرگونه فکر و فرهنگ و فلسفه و آزاداندیشی و خلاقیت و استقلال جویی ضدیت و خصومت داشت، اما عرفان عاشقانه شمس تبریزی نمیتوانست با توسل به نیروی تفسیق و تکفیرِ فیلسوفان برای خود تقدس و تقرب کاذب دست و پا کند. زیرا عرفان شمس تبریزی عرفانی ناب و اصیل است. این عرفان گشودهتر و پذیراتر و وسیعتر و ژرفتر از آن بود که مانع حرکت و رشد تفکر فلسفی گردد. عرفان کثرت انگار (پلورالیست) شمس تبریزی میتوانست خود را با هر عقیده و سلیقه و رای و نظری وفق دهد بی آنکه تسلیم آن شود، یا مطابق آن باشد.
نظر شما