گفتوگوی پیشرو در سال ۱۹۸۲ طی سفر بورخس، نویسنده برجسته امریکای لاتین، به امریکا انجام گرفت. بورخس در این مصاحبه از شکسپیر، روند نابینایی و بیزاریاش از شهرت میگوید.
بورخس که در سال ۱۸۹۹ متولد و در دهه ۱۹۵۰ بر اثر یک بیماری مادرزادی بیناییاش را از دست داد، از بوئنسآیرس آمده بود تا در دانشگاه تولین درباره زیباییشناسی و مفهوم معنا سخنرانی کند. صبح روزی که در سال ۱۹۸۲ با او در سوئیتش در هتل فِیرمونت ملاقات کردیم، همراه ماریا کُداما، جوان دوستداشتنی ژاپنی-آرژانتینی بود که بعدا همسر دوم بورخس شد. وقتی بورخس در سال ۱۹۸۶ از دنیا رفت، آرژانتینیها از اینکه که او کل داراییهایش را برای ماریا باقی گذاشته خشمگین شدند.
بورخس برای مصاحبه کنار پنجرهای زیر نور درخشان خورشید نشست و با حوصله به تمام سوالاتمان جواب داد.
دیشب خواب دیدید؟
هر شب خواب میبینم. قبل از آنکه بخوابم، خواب میبینم، و بعد از بیدارشدن هم خواب میبینم. وقتی شروع میکنم به ادای کلمات بیمعنی، دارم چیزهای غیرممکن میبینم. یادم هست یکی از رویاهایی که دیدم داستانی را برایم رقم زد. رویای آشفته و پیچیدهای که تنها چیزی که از آن به یاد داشتم، این بود: «من خاطرات شکسپیر را به تو میفروشم». و داستانی دربارهاش نوشتم.
شکسپیر چه نام خوبی دارد، نه؟ اما او خیلی بد بود، اینطور فکر نمیکنید؟ کسی که شعر «انگلیس، این نیمبهشت» را نوشت. مثل یک شوخی بد است. منظورم این است است که شکسپیر همیشه تو را ناامید میکند. نویسندهای بسیار ناموزون و غیرقابل اعتماد. یک خط خیلی خوب از او میخوانید و بعد یک جمله شعارگونه.
دوست دارید در نمایشهایش شرکت کنید؟
خواندن نمایشنامه را دوست دارم، دیدنش را نه. خواندن، بخش بزرگی از زندگی من است. تمام تلاشم را میکنم که به خواندن ادامه بدهم. به خریدن کتابها و زندگی با آنها ادامه میدهم، اما خب، نمیتوانم بخوانمشان.
کتاب مثل هواست. من در محاصره کتابها هستم. وقتی شعر میخواندم، کور شدم و این اتفاق مثل برزخی آهسته و تدریجی به سویم آمد. بسیار آرام. نه در یک لحظه غمانگیز بهخصوص. آدمها بیچهره شدند، کتابها بدون تصویر و نمیتوانستم خودم را در هیچ آینهای ببینم.
آخرین چیزی را که دیدید به خاطر دارید؟
آخرین چیزی که دیدم، زرد بود. رنگ زرد. چون اولین رنگهایی که ناپدید شدند مشکی و قرمز بودند. مردم فکر میکنند آدمهای نابینا در تاریکی زندگی میکنند. اینطور نیست. اولین رنگی که آنها از دست میدهند سیاه است. من آرزوی سیاه و قرمز را دارم. کاش میتوانستم رنگ قرمز روشن را ببینم؛ و حالا در مرکز مِهی درخشان زندگی میکنم که مایل به خاکستری، آبی یا سبز است؛ اما همیشه نورانی است.
پدرم هم کور شد. مادربزرگ انگلیسیام هم نابینا از دنیا رفت، پدر پدربزرگم هم همینطور. این را میدانم که من چهارمین نسل از این خانواده نابینا هستم. همیشه میدانستم چهچیزی در انتظارم است.
به خط بریل میخوانید؟
نه؛ و چه حیف. خواندن بریل میتوانست زندگیام را به کلی تغییر دهد. حالا دیگر خیلی پیر شدهام. برای دستانم زیادی پیرم.
یکبار گفتید کاش هرگز کتابخانه پدرتان را ترک نکرده بودید. جایی که وقتتان را در کودکی در آن میگذراندید.
خب، در حقیقت این کار را نکردهام. هنوز آنجا هستم و در عین حال، اینجا. همچنان همان کتابهایی را میخوانم که در کودکی میخواندم. هربار که میخوانمشان، عوض میشوند؛ و البته مرا عوض میکنند.
در خانه حتی یکی از کتابهای خودم را هم ندارم، یا کتابی که درباره من نوشته شده باشد. به سختی میدانم چه نوشتهام. نویسندگان دیگر و بهتر از خودم را میخوانم. اگر چیزهایی که خودم نوشتهام را دوباره بخوانم، ممکن است ناامید شوم. میخواهم به نوشتن ادامه بدهم. نمیخواهم ناامید شوم.
حالا چطور مینویسید؟
تمام مدت در حال رویاپردازی، طرحریختن و برنامهریزیام. کسانی میآیند و من برایشان دیکته میکنم. این تنها کاری است که میتوانم بکنم. خیلی پراکنده کار میکنم. رویه خاصی ندارم. شیوهام تصادفی است. همه چیز در مورد من تصادفی است. تمام تلاشم را میکنم که با کلمات ساده و به سبک ساده بنویسم. تمام تلاشم را میکنم که فرهنگ لغت را بررسی کنم. فکر میکنم نوشتههایم در ظاهر سادهاند. یک نوع نیاز درونی و مبرم برای این کار احساس میکنم. و برای برآوردن این نیاز زندگی میکنم، چیزی که نگرانم میکند و وقتی مینویسمش دیگر نگرانش نیستم.
تا به حال این نیاز را برآورده کردهاید؟
خب، نه. برای همین به نوشتن ادامه میدهم.
در حال حاضر چه مینویسید؟
خیلی چیزها. باید زنده بمانم تا یک عالم کتاب بنویسم. کتابی درباره سوئدنبرگ (فیلسوف و دانشمند عرفان و الهیات سوئدی)، کتاب شعر، داستان کوتاه. من و ماریا کُداما زبان انگلیسی باستان را با هم یاد گرفتیم و حالا داریم، نورس باستان را یاد میگیریم. زبانهای بسیار جالبی هستند.
زبان مورد علاقهتان چیست؟
فکر میکنم بین انگلیسی و آلمانی یکی را انتخاب کنم، اما شاید اگر ایسلندی بلد بودم، آن را انتخاب میکردم. فکر میکنم اسپانیایی بدقلق و بیظرافت است. مثلا شعری از رودیار کیپلینگ هست که در آن میگوید: «ماهِ کمارتفاع را از آسمان بیرون کشیدیم و سوار کردیم.» در اسپانیایی نمیتوانید چنین چیزی بگویید. زبان اجازه نمیدهد. شما چقدر خوششانسید که با زبان انگلیسی متولد شدید. زبان فوقالعادهای است.
خواندن ترجمه انگلیسی آثارتان چه حسی دارد؟
مترجمان کارهایم را بسیار بهتر میکنند.
چرا خودتان به انگلیسی نمینویسید؟
برای زبان انگلیسی احترام زیادی قائلم. من که هستم که در این زبان مداخله کنم؟
به الهامبخشی اعتقاد دارید؟
بله. فکر میکنم حداقل در مورد من همه چیز با الهام آغاز میشود. چیزی که آن را روح مقدس، ذوق هنری یا ناخودآگاه مینامیم. وقتی شعر میگویم، معمولا به یک چیز بیواسطه و مطلق فکر میکنم. برای خودم شعرهایم صمیمیتر و درونیتر از نثرهایم است؛ اما در کشورم بسیاری از مردم شعرهایم را دوست ندارند و از نثرم لذت میبرند.
در مورد نثر باید یک داستان و طرح سرهم کنم، شخصیتها را خلق کنم و از این قبیل کارها. بعد، وقتی چیزی دریافت میکنم، سعی میکنم بنشینم و ادامه بدهم. هرگز نمیگذارم نظرات شخصیام با کار درآمیزد.
به ناخودآگاه اشاره کردید. نظرتان در مورد روانشناسی چیست؟
میگویند همه از پدر یا مادرشان متنفرند. پدرم فکر میکرد روانشناسی علم بیهودهای است. من آدمهایی را که ادعا میکنند بر روانشناسی تسلط دارند، درک نمیکنم. دلم برایشان میسوزد. اینکه اینقدر به خود و تجزیه و تحلیل خودشان علاقه دارند. من بهسختی خودم را میشناسم. همه همینطورند.
فکر میکنم ما یک علم بسیار مهم را از دست دادهایم: اخلاق. مردم دروغ را تحسین میکنند. تقلب را تحسین میکنند. میلیونربودن یک آدم را تحسین میکنند. چیزهایی که واقعا اهمیت دارند، کتابهایی است که یک آدم میخواند، احساسات و اعمالش است؛ نه نظراتش. آنها میآیند و میروند. من زمانی ملیگرا بودم؛ زمانی کمونیست و یک وقتی هم آنارشیست.
منظورتان این است که آرژانتین وجدان اخلاقیاش را از دست داده؟
بیایید امیدوار باشیم که این فقط یک پدیده محلی است. کشور من فقط یک کشور ناامید است. تنها چیزی که برای ما باقی مانده، این واقعیت است که ما ناامیدیم. هیچکس هیچ انتظاری ندارد. اختلاس، فساد، آدمربایی... ما پیوسته در حال سقوطیم.
اخلاقیات را چطور تعریف میکنید؟
من نباید آن را تعریف کنم. منظورم این است که وقتی یک کاری انجام میدهم، میدانم کجا هستم، درست یا غلط. هربار هر کاری میکنم، میدانم دارم کار درست را انجام میدهم یا کار غلط. حداقل فکر میکنم که میدانم. یک احساس درونی است.
آیا این احساس به مذهب هم ربط دارد؟
فکر نمیکنم. من یک ندانمگرای شاد و سرزندهام. فکر میکنم هر روز در بهشت و در جهنم هستیم. همهچیز تمام شده. چیزی درونم احساس میکنم؛ شاید به چیزی امید دارم، اما به هر حال این سوالات شخصیاند.
تنها چیزی که تجربه کردهام، جادوست. شاید چیز دیگری را تجربه نکرده باشم. «دنبالهدار هالی» را به خاطر دارم. به عنوان یک کودک خیال میکردم بخشی از جشنهای صدسالگی بوئنسآیرس است. تمام شهر روشن شد. فکر میکردم آتشبازی است.
آیا منتظر بازگشت دنبالهدار (در سال ۱۹۸۶) هستید؟
نه، اصلا. اگر میتوانستم همین حالا بمیرم، عاقلانه بود؛ نه؟ همینجا در نیواورلئان که نشستهام و با شما صحبت میکنم. دیگر چه کاری از من ساخته است؟ بستر بیماری طولانی؟ ترجیح میدهم زودتر بمیرم.
اما هنوز داستانهایی برای نوشتن دارید.
بله؛ اما فکر میکنم بهترین داستانهایم را نوشتهام. ۸۲ سالم است. هیچ آینده یا رویایی برای آینده ندارم.
با کارهایتان به زندگی ادامه نمیدهید؟
خب، بعد از مرگم دیگر اینجا نیستم. غایب خواهم بود. در دنیای دیگری خواهم بود و ذرهای به آن اهمیت نمیدهم. فکر میکنم آثارم راهشان را پیدا خواهند کرد.
دوست داشتید زودتر از این به شهرت برسید؟
نه. از شهرت لذت نمیبرم و با آن راحت نیستم. همانطور که پدرم میگفت: «دلم میخواهد یک مرد ثروتمند نامرئی باشم.» هرگز به هیچ نوع مهمانی و ملاقاتی نمیروم... مدام باید با این و آن دست بدهی و بگویی «از ملاقاتتان خوشحالم». واقعا وحشتناک است. باید لبخند بزنی و ممنون باشی.
پس سفرکردن هم مزاحمتان است؟
برعکس. بسیار خوشحالم میکند. میتوانم کشورها را احساس کنم. مصر را ندیدهام؛ اما آنجا بودهام. ژاپن را ندیدهام؛ ولی به ژاپن رفتهام. تمام تفاوت در همین است. نمیدانم از حواس نشأت میگیرد یا چیزی فراسوی حواس است.
نظر شما