جمعه ۲۳ مهر ۱۴۰۰ - ۱۹:۳۰
روایت دیداری کوتاه با نویسنده‌ «خونخواهی»

فاطمه غفاری، نویسنده و مترجم، یادداشتی درباره کتاب «خوانخواهی» اثر الهام فلاح نوشته و در اختیار ایبنا قرار داده است که در ادامه می‌خوانید.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، فاطمه غفاری: به عنوان یک شمالی هرگز صدای تیر و خمپاره‌ای را نشنیده‌ام. سایه‌ی سیاه جنگ اما گویی خودش را تا اینجا و تا کافه‌ی توی بلوار انزلی کشانده... صمیمانه با الهام فلاح نشسته‌ایم، چای می‌خوریم و گپ می‌زنیم. در طلب باران آمده است به بندرانزلی و خانه‌ی پدری‌اش.

تلفن همراه را می‌دهم تا قهوه‌چی جوان عکسی یادگاری از ما بگیرد. کتاب «خونخواهی» توی دستم است و یک ‌ساعت تمام در کافه‌ خلوت، گاه به نجوا و گاه بلند از جنگ گفته‌ایم... عکاس‌ سیاهپوش‌مان که کلاه تنیس سیاهی هم بر سر دارد، گویی دردآشنا می‌بیندمان. می‌گوید که عراقی است و زخم‌خورده‌ی جنگ. لهجه ندارد؛ بغض دارد. اندوه فقط از چشم‌هایش نیست که می‌بارد؛ وجودش زخمی ناسور است. داعش داغ‌های مکرر گذاشته بر دلش.
دیگر نمی‌شود توی لنز موبایل لبخند زد.
نیمی از خونخواهی را پیش از دیدار با نویسنده خوانده‌ام و درنای سپیدی که دو‌سه باری سرک کشیده از لابه‌لای صفحات، بهانه‌ی من است برای خواندنش...
خانم فلاح می‌گفت: «درنا نماد صلح است و مردم در بعضی کشورها جلوی در خانه‌ آویزانش می‌کنند.»

احمد، راویِ خونخواهی، ساکن آلمان است و پیش از سفر به ایران خواب درنا دیده...

قصه را بی‌شک دوست داشتم. تقابل دو برادر؛ این‌بار دوقلو. رقیب عشقی‌اند و گویا، اویی که همه مقدسش می‌دانند و لاجرم سرکوفتش را به دومی می‌زنند، بد نارو زده به قل دیگرش.

تقابل دو ملتِ هم‌کیش، هم‌سایه و گاه هم‌خون. گرچه که تک‌صفت «همنوع» می‌باید کفایت می‌کرد برای صلح.

پدر پیر خانواده در بستر مرگ است و بدش نمی‌آید این کینه به عشق بدل شود: بتی، عروسِ پسر شهیدش، با پسر عمه‌ی عراقی وصلت کند و فرزندی بیاورد نماد یگانگی... جواب زن جوان به این خواستگاری چیست؟ خیلی پیش‌تر از او، عمه‌اش با یک عراقی وصلت کرده بود و این همزیستی یکهو کن‌فیکون شده بود... گویی جنگ با سرشت بشر تنیده است، و قدرت و شهوتْ برادر همخون و غیر نمی‌شناسد و اسطوره‌ی هابیل و قابیل مکرر تکرار می‌شود.

از خانم فلاح پرسیدم: «چطور شد از این زاویه به جنگ نگاه کردید؟»

از کتابی گفت که نویسنده‌ عراقی «سِنان انطون» نوشته است: «آن دیگری‌ها... آن‌ها هم خود را حق می‌پنداشتند و بالای اعلامیه‌ی کشته‌های جنگ متوسل می‌شدند به این آیه که شهدا در نزد پروردگار روزی دارند. حق کجاست؟ با کیست؟ و این جرقه‌ی رمان خونخواهی بود.»

حضور ذهن نداشتم که بگویم سپیدی حق و سیاهی ناحق، گاه چنان در هم می‌پیچند که جز خاکسترِ خاکستری توی چشم فرو نمی‌رود. و بگویم رگ حماقتی توی تن فربهِ خاورمیانه‌‌ای‌هاست که چشم‌آبی‌ها خوب می‌شناسندش.

در عوض، به او گفتم که کتاب عین فیلمنامه است. تصاویر را دیده بودم؛ قل دومی که راه افتاده و از اروپا آمده تا تکلیف خودش و گذشته را روشن کند.

حالا ولی اعترافی می‌کنم: مطمئن نیستم این شباهت به فیلمنامه، لزوماً حسن کار باشد که رمانْ رمان است و همین کافی است.

راستش دوست داشتم نثر داستان اندکی بیشتر مانیکور می‌شد؛ سوهان می‌خورد و کمی رنگ و لعاب می‌گرفت. شاید هم من بدعادتم... آیا ویراستار صرف اینکه کار الهام فلاح است، کوتاه آمده؟ در زمان گفت‌وگو با او، هنوز رمان را تمام نکرده بودم و نشد که این سؤال را از خود نویسنده بپرسم. بیایید با هم یک ‌نمونه را بررسی کنیم:
«سخت‌ترین کار عالم افتاده بود روی دوشش. کاش آقا گفته بود کوه بکند، جان بکند، اصلاً انگشت کند توی چشم خودش...»
بند آخر از قوت کار می‌کاهد و این واقعاً حیف است. گاه، رگبار جملاتی با قالب و معنی یکسان، حتی اگر به منظور تأکید باشد، خلاف آشنایی‌زدایی است.

در یکی‌ دو جای دیگر، این تکرارِ گزاره‌ها به جمله‌ای قصار خاتمه می‌یابد؛ کلیشه یا نسخه‌پیچی که گرچه جان می‌دهد برای یک عکس‌نوشت اینستاگرامی، ولی بر سیمای نثر خش می‌اندازد.

خانم فلاح نقال خوبی است و خودِ قصه از دید من کافی است: مواجهه با خانواده‌ای پرجمعیت و مذهبی از نگاه راویِ ازفرنگ‌برگشته. باید به هوش مخاطب اعتماد کرد و قضاوت را سپرد به درک خواننده از این «داستان» و از این «زیستن» که نویسنده البته خوب می‌شناسدش و نگاهی عمیق و تیزبین بهش دارد.

تکنیک رواییِ یکی‌درمیان (حال-گذشته) و احضار گذشته و احتراز از فلش‌بک را بسیار پسندیدم و حرفه‌ای یافتمش.

همان طور که گفته شد، قصه سوار بر نثر است و هنوز ابروی خواننده به ملالی بالا رفته‌نرفته، نویسنده آس جدیدی رو می‌کند: ورود به بستر جنگ... واگویه‌های بتی از سوءتفاهمی در عشقش... و داستان انیسای عراقی که بسیار تأثیرگذار است و کاش آنقدر فجیع و زود تمام نمی‌شد:
«انگشتان پسرش را حس کرد که چنگ می‌کشند به دیوار دلش. چشم انیسا به چشم ماهی بود. نکند تو حبیبم را خورده باشی؟ تو از نرمه‌ گوشش خورده‌ای و پسرم می‌خواهد تو را بخورد؟ جنگل است اینجا؟ وحشی‌ایم ما؟ این پسر چرا شبیه پدرش نیست؟»

پایان‌بندی کتاب و انتقام راوی از خودش، از گذشته، و از بندهای سنت و ایدئولوژی بر تن و جانش تکان‌دهنده است و آشنا. گرمای سرِ درنای سفیدِ توی خواب راوی، دیگر در کف دست او و منِ خواننده حس نمی‌شود؛ تلخ است و سهمگین این پایان. عین سختیِ اسم کتاب، عین واقعیتی که دردناک است و کتمانش راه چاره نیست. از این دردها ولی باید حرف زد، نشان‌شان داد و به چالش کشیدشان.

آگاهی آن رگ حماقت را خواهد برید و اصلاً بریده؛ اویی که زخم زده، زخم خورده است و تنها «شفقت» بر این زخم‌های ناسور مرهم خواهد گذاشت.
خواندن خونخواهی را توصیه می‌کنم؟

کتاب نگاهی متفاوت و چالش‌برانگیز دارد به جنگ. برای شخص من اضافه بر قصه‌ی جان‌دارش، یادکردی از درنا، انزلی و البته سیاحت قلم یک انزلیچی بود.

باز از الهام فلاح خواهم خواند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها