در ایران خیلی زود ادبیات دفاع مقدس که در دهه اول تقریباً تمام حوزههای هنری را در خود هضم کرده بود، با ادبیات ضد جنگ مواجه شد. ادبیات ضد جنگ، نوستالوژی یا ارزشهای تبیینی و یا مقدسی ندارد، ولی آثار تلخ جنگ را تبیین میکند.
جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، بعد از جنگ ویتنام از طولانیترین جنگهای قرن بیستم میلادی بوده است. داستانها میتوانند بهترین نگارههای حقیقی از واقعیت تاریخ یک ملت در زمان جنگ و صلح باشند.
جنگ عراق علیه ایران، مصائب و فجایع بزرگی را بر ملت ایران تحمیل کرد؛ اما روحیهی مقاومت توانست دگرگونیهای بزرگی را رقم بزند. یکی از آنها ادبیات دفاع مقدس است که نشانه روح عظیم مقاومت یک ملت فرهیخته است.
آثار بسیار ارزشمند ادبی و فرهنگی یادگار توانمندی و توجه هنرمندان به ارزشهای جهاد و دفاع مقدس میباشد. مجموعه داستان خالکوبی با چند داستان متنوع، از زاویهای نو به مضامین جنگ و دفاع مقدس مینگرد. نویسنده در هر یک از داستانهایش، خوانندهی امروزی را به خوبی با راوی و شخصیتهایی جدید همراه میکند.
موسوی با قلمی روان و رسا، واقعیتِ مصائب جنگ را بدون شعارزدگی، بیپرده در حین روایتهای جذاب و پر کشش به رشته تحریر میکشد و بازآفرینی میکند. کشمکشها بین انتخاب زندگی در حاشیه یا دور از جنگ و قرارگرفتن در متن جنگ، خواننده را در جریان دغدغهها و فشارهای روزگار سخت شخصیتهای داستان قرار میدهد.
نگاه نسبی نویسنده به مفاهیم جنگ در برخی داستانهایش، مخاطبان بیشتری را با خود همراه می کند. پرداختن به مضمامینی مانند عشق، وفاداری، فداکاری، نشان از جریان زندگی و امیدواری در بطن جنگ دارد.
پرداخت قوی شخصیتها که قهرمانانی از بین مردم عادی هستند روایتها را ملموس و دلنشینتر کرده است. نویسنده با دست پری از غنای مفاهیم و ادبیات هشت سال دفاع مقدس، به روایتهای داستان شهدای مدافع حرم نیز پرداخته است.
نویسنده کتاب نه در ادبیات شعاری جنگ در دهه اول انقلاب مستحیل شده و نه جنگ را خالی از احساسات انسانی با ارزش چون ایثار و ارزشهای دیگر میداند.
از این جهت سیدمهدی موسوی در یک وضعیت خاصِ هنری و ادبی، سعی میکند، ادبیات بیافریند و شاید روزگاری بتواند آثارش، مبنای هنری فیلمها و آثار دیگر این دورهی مهم از ایرانزمین باشد.
در داستان خالکوبی میخوانیم:
«برگشتم همین که میخواستم به طرف در خروجی بروم، سایهی زنی لاغر ندام کفِ پذیرایی افتاد که داشت تای چادرش را باز میکرد. سرم را پایین انداختم و بدون توقف بیرون رفتم. هوای بیرون ابری بود و نسیم ملایمی شروع به وزیدن کرد. داخل کوچه پر بود از برگهای زرد و سرخ درختان چنار که روی هم تلنبار شده بودند. نفس عمیقی کشیدم. میخواستم ریههایم از هوای پاک پر شوند و قدم زدن روی این همه برگ برایم لذتبخش بود. در میان خشخش برگهایی که زیر پایم له میشدند و قار قار کلاغهای بالای سرم، به حاج نعمت فکر میکردم.
یاد اولین جلسه مصاحبهام افتادم که با عاشق شدنش شروع شد و از چشمانی که مسیر زندگیاش را عوض کرد. از چشمهایی که به خاطرش ورزش قهرمانی را رها کرد و چسبید به کفتربازی... .»
نظر شما