«کوچه باغهای اضطراب»، «کوفیان»، «شب»، «غمهای کوچک»، «دوست من»، «قالیبافان»، «دو چشم کوچک خندان»، «مویههای منتشر»، «انگار هیچوقت نبوده»، «پلنگهای کوهستان» و «رقصندگان» تعدادی از عناوین آثار فقیری در حوزههای رمان، مجموعه داستان و نمایشنامه به شمار میآید.
فقیری متولد 30 آذر 1322 است و در واپسین روزهای 78 سالگی، علاوه بر نگارش کتابهایش، سالهاست مسئول سه صفحه ادبی «داستان»، «جوان و نوجوان» و «کتابخانه» در روزنامه «عصر شیراز» است و میگوید: «در صفحه کتابخانه هم تحلیلی از کتابهایی که میخوانم مینویسم. به خودم میگویم که اگر 5 نسخه از یک کتاب بیشتر فروش برود، باز من یک کاری کردهام.»
تماشای مسابقات ورزشی؛ آنهم در سطح بینالمللی، یکی دیگر علاقهمندیهای روزانه برنده لوح زرین بهترین نویسنده بیست سال داستاننویسی ایران در سال 1376 است. آرشیوی پر و پیمان از فیلمهای مهم سینمای جهان دارد و... شما در خانودهای اهل مطالعه و کتاب رشد کردید. کمی از آن روزگار بگویید و اینکه پرورش در چنین فضایی چه تاثیری بر انتخاب مسیر زندگی شما به عنوان یک نویسنده داشته است؟
بله. خوشبختانه در خانوادهای که اهل فرهنگ بودند، بزرگ شدم و از وقتی که به اصطلاح عقلرس شدم و چشمانم را باز کردم، دوروبرم کتاب و مجله و روزنامه دیدم. در حقیقت دانشکده من همان خانوادهام بود و نقش مهم را پدرم داشت؛ با روزنامهای در دست و مجلات سنگین و رنگینی که به صورت هفتگی میخرید. آرامآرام از هشتسالگی شروع به خواندن کردم. بماند که چقدر درک میکردم و یاد میگرفتم، اما به خواندن عادت کرده بودم و این بهخودیخود بسیار خوب بود. تاثیری که از دو برادر بزرگترم گرفتم هم بسیار مهم بود؛ بهخصوص ابوالقاسم که هفت سال از من بزرگتر است. او کتابهای زیادی داشت و وقتی از خانه بیرون میرفت، شروع به خواندن کتابهایش میکردم. به اینترتیب شاهکارهای بزرگ جهان را در یازده سالگی خواندم؛ مثل آثار داستایفسکی و تولستوی مانند «جنگ و صلح» و...
بعد از آن، بهمرور وقتی خودم به این آثار علاقهمند شدم، علاقه خاصی به کارهای تاریخی پیدا کردم؛ مثل آثار آلکساندر دوما همچون «کونت مونت کریستو» و «سه تفنگدار». تا قبل از 13-14سالگی همه این آثار را خوانده بودم. منتها وقتی آثار نویسندهای چون داستایفسکی را میخواندم، بیشتر دنبال حوادثی که در کتاب اتفاق میافتاد بودم، ولی بعدا فهمیدم که نتوانستهام درست این آثار را درک کنم و در آن سنوسال، برداشت درستی از آنها نداشتم. به همینخاطر در سنین بالاتر، یکبار دیگر این آثار را خواندم. البته کتابهایی مثل آثار آلکساندر دوما و کتابهای تاریخی- تالیفی داخلی مانند آثار شاهپور آریننژاد را میفهمیدم و مشکلی نداشتم، ولی آثار نویسندگانی مثل تولستوی و داستایفسکی تا حدودی برایم مشکل بود. خوشبختانه در سن 18 تا 25 سالگی همه این آثار را دوباره دوره کردم. نتیجهگیری مهم اینکه خانوادهام باعث شدند در این راه و مسیر قرار بگیرم و بعدها شروع به نوشتن کنم که خود حکایت دیگری دارد.
بله. تعدادی از آن کتابها را دارم. البته بعدها چاپ جدید کتابهایی را که متعلق به برادرم بود و من خوانده بودم، برای خودم خریدم. ابوالقاسم که خودش دست به قلم شده بود، کتابهایی داشت که به اصطلاح زرد نبودند و آنها را از میان آثار نویسندههای بزرگ دنیا انتخاب میکرد.
در 24 سالگی اولین کتاب از شما به نام «دهکدهی پرملال» منتشر شد. این اثر بعد از انتشار بسیار مورد توجه مخاطبان و منتقدان قرار گرفت و شما با نخستین کتابتان به جایگاه قابل توجهی دست یافتید. این موضوع باعث شد که اغلب باور داشته باشند مسیری که انتخاب کردید، مسیر درستی است. حتما خیلی تحسین شدید. این مساله چه تاثیری بر روند نویسندگی شما داشت؟ با انتظارهایی که بعد از انتشار این اثر نسبت به شما شکل گرفته بود، چطور کنار آمدید؟
به نظر من اینکه کار اول نویسندهای موفق میشود، حسنها و بدیهایی دارد. حُسنش این است که انسان از تعاریفی که از سوی دیگران میشنود، مغرور میشود. نوع بشر از تعریف خوشش میآید. اما بدی آن این است که نویسنده نمیداند کارهای بعدیاش به خوبی کار اول میشود یا نمیشود. البته این مساله در همه هنرها وجود دارد؛ از خوانندگی گرفته تا نقاشی.
بعد از انتشار کتاب «دهکدهی پرملال» از این اثر بسیار راضی بودم که این مساله هم به واسطه تعریفی بود که از سوی دیگران میشنیدم. درواقع از تعریف دیگران، این فکر در مخیلهام به وجود آمد؛ نه که خودم مغرور باشم و بگویم کتاب خوبی نوشتم! چون وقتی این کتاب را مینوشتم، اصلا نمیدانستم که کتاب خوب یا بدی است. دیگران که خواندند و از آن گفتند، مرا متوجه مسائلی کردند که موقع نوشتن حواسم به آنها نبود.
درواقع «دهکدهی پرملال» را ناخودآگاه نوشتم و وقتی دوستان نویسنده و منتقدان بزرگ کشور اثر را شکافتند و از آن تعریف کردند، به ویژگیهای اثر پی بردم. این نقدها و اظهارنظرها از سوی نویسندگان و منتقدانی انجام میشد که آن روزها بالاتر از این افراد در ادبیات ایران وجود نداشت؛ از قبیل محمدعلی جمالزاده، بهآذین، فریدون تنکابنی، م.قائد. وقتی این تعریفها را شنیدم، آنموقع متوجه شدم که کتاب خوبی نوشتهام و خوشبختانه با استقبال هم روبهرو شد.
نخستین کتاب شما در دهه 40 و در سالهای رشد و اوج رماننویسی مدرن منتشر شده است؛ سالهایی رویایی در تاریخ ادبیات که با معرفی و پرورش استعدادهای بسیاری همراه بود. از تجربه زیستن در آن فضا و ویژگیهای ادبی دهه 40 و 50 بگویید.
به نظر من دهه 40 و 50 دهههای رشد و شکوفایی ادبیات بود؛ چون کتابهای خوبی از نویسندههای ایرانی منتشر شد. هر کتابی که منتشر میشد، در نوع خودش شاهکار بود. خوشبختانه کتاب من هم جزو همین کتابها بود و با بازخوردی که از سوی اهالی کتاب دیدم، از کار خودم راضی شدم.
به نظر من آن دههها، واقعا بینظیر بودند. در تاریخ ادبیاتمان هیچ دههای از نظر چاپ کتابهای معتبر، شاهکار و خوب ایرانی به دهههای 40 و 50 نمیرسد.
به نظر شما دلیل این موضوع چه بود؟ چرا در این دههها آن تعداد نویسنده شاخص داشتیم؟
من فکر میکنم تا حدودی مسائل سیاسی هم موجب این اتفاق شد؛ چون در آن دوران، یک مقدار آزادیهای سیاسی زیاد شد، سانسور کمتر شده بود و در نتیجه نویسندههایی که جوان بودند، به شکوفایی رسیدند و کتابهای خوبی از آنها منتشر شد. به این خاطر، من فکر میکنم یک مقدار اثرات سیاسی هم دلیل بود. به این معنی که مقداری آسان گرفتند و این شد که نویسندهها جرات کردند آنچه را که دلشان میخواهد، بنویسند.
آیا انتشار کتاب و نظرات مثبتی که دریافت میکردید، موجب شد که وارد محافل ادبی شوید و با نویسندگانی که پیش از آن آثارشان را خوانده بودید و دوستشان داشتید، آشنا شوید؟
در شیراز بله. افرادی مثل آقای عبدالعی دستغیب را دیدم اما آن روزها کمی کمرو بودم و این باعث شد که فرصتهایی را از دست بدهم. برای مثال وقتی شاملو و جلال آلاحمد به شیراز آمدند، روم نشد بروم پیششان و به همینخاطر آنها را ندیدم؛ در حالیکه خیلی دلم میخواست آنها را از نزدیک ببینم.
احمد شاملو درمجله «خوشه» 7-8 داستان از من را چاپ کرده بود و فکر میکنم خیلی هم به من علاقه داشت؛ به خاطر اینکه یکی از بهترین داستانهایم که هنوز هم یکی از بهترین داستانهای من است -به نام «با باران ببار» از کتاب «دهکدهی پرملال»- دیالوگهایی داشت که به زبان لری بود و آقای شاملو همه این کلمات را درست کرده بود؛ یعنی با حوصله، یک داستانِ بیش از ده-دوازده صفحهای را با دقت پاکنویس کرده بود، البته فقط قسمتهای دیالوگهایی که به صورت لری نوشته شده بود. به همین خاطر دوست داشتم ایشان را ببینم که میسر نشد.
این کلمات در دیالوگهایی که احمد شاملو ترجمه کرد، چه تعداد بود؟
برای مثال در یک جمله، تنها یک کلمه با زبان لری نوشته شده بود که ایشان ترجمهاش کرد. فکر میکنم نظرش این بود که برای مثال وقتی یک مشهدی، تبریزی یا رشتی این داستان را میخواند، متوجه معنی کلمات بشود و در واقع متعلق به اقلیم خاصی نباشد.
در دورهای که داستانهای شما در نشریه «خوشه» منتشر میشد، از خودشان پیامی دریافت نکردید؟
نه. در مجله گاهی اسمی از من برده میشد؛ اما پیام خاصی نبود. این را بدشانسی خودم میدانم و حالا میفهمم که چه چیزهایی را از دست دادم.
برادر شما که از چهرههای ماندگار استان فارس است، سابقه فعالیت در حوزه نویسندگی، پژوهش و روزنامهنگاری دارد. از تاثیر ابوالقاسم فقیری بر فعالیتهای خودتان در حوزههای نویسندگی و روزنامهنگاری بگویید. چگونه وارد عرصه نویسندگی شدید؟
باید از کمی قبلتر شروع کنم تا به برادرم برسم. اولین کسی که به من گفت تو نویسنده میشوی، دبیر ادبیات دبیرستانمان بود؛ آقای مصباحی که البته امیدوارم هنوز زنده باشد. کلاس هشتم بودم که او موضوعی داد برای نگارش انشای، به نام پاییز. مدرسه ما ساختمانی در میان درختان بود و من سر امتحان به درختان نگاه میکردم و مطلبم را مینوشتم. هفته بعد که او سرکلاس آمد و داشت برگهها را به دانشآموزان میداد، برگه همه را داد الا من. نمره بیست آقای مصباحی، چهارده بود! یعنی به هرکسی که چهارده میداد، به منزله بیست بود. در نمره دادن بسیار سختگیر بود. آنروز هم به چند نفراز بچهها نمره چهارده داده بود و تنها یک برگه در دستش باقی مانده بود. هزار فکر به مخیلهام رسید... با خودم میگفتم خدایا؛ حتما بد نوشتهام و معلمم نمیخواهد آبروی مرا ببرد. ولی یکباره شروع کرد به تعریف از انشای من و گفت که برای اولینبار به انشای یک نفر نمره 17 دادم. بعد گفت بیا و بخوان اما من از هیجانی که داشتم صدایم میلرزید، بنابراین خودش انشا را سرکلاس خواند. بعد رو کرد به من و گفت: «تو نویسنده میشی». یعنی اولین کسی که به من چنین چیزی گفته بود دبیر ادبیاتم بود.
وقتی میخواستم انشا بنویسم، پیش هریک از برادرانم میرفتم و میگفتم چه کار کنم؟ میگفتند بنویس و بعد از آنکه نوشتی، ما میخوانیم. یعنی هیچ کمکی به من نمیکردند. بعدها دیدم که کار درستی میکردند؛ گذاشتند روی پای خودم تربیت ادبی بشوم.
وقتی در هنرستان بودم، همشاگردهایی داشتم که رابطهای با ادبیات نداشتند. قبل از ساعت انشا، و در زنگ راحت (تفریح) باور کنید تندتند، دو-سه انشا برای آنها مینوشتم. همین شد که دستم تا حدودی روان شد. وقتی به روستا رفتم و مسائل و زندگی، فقر و خرافات روستاییان را دیدم، به خودم گفتم: چرا ننویسم؟ و نوشتم. حدیث نویسنده شدن من به این شکل بود.
شما تجربه پژوهش و نمایشنامهنویسی هم دارید. نمایشنامهنویسی نیازمند شخصیتپردازی و فضاسازیهای خاصی است. ازسوی دیگر پژوهش، اطلاعات تازه و جدیدی در اختیار نویسنده قرار میدهد. این دو ویژگی چقدر به شما در حرفه نویسندگی کمک کردند؟
در حوزه نمایشنامهنویسی، هفت یا هشت نمایشنامه نوشتم که خوشبختانه اکثر آنها -فکر میکنم تعداد 6 تا از آنها- در جشن فرهنگ و هنر اجرا شد. این جشن هر ساله به مدت ده روز برگزار میشد که در هر دوره، حتما یکی از نمایشنامههای من اجرا داشت. خب نمایشنامهنویسی باعث شد که گفتوگو را به خوبی یاد بگیرم و از این مهارت در کارهای داستانیام بهره ببرم که البته این نکته خیلی مهم است. در بحث شخصیتپردازی نیز، من بعضی از داستانهایم را به صورت نمایشنامه درآوردم. این بود که شخصیتها را از قبل میشناختم و برای نمایشنامه تکمیلشان کردم.
پژوهشهایی که انجام دادم، حالت سفارشی داشتند. از انتشارات مدرسه، آقای داوود غفارزادگان تماس گرفتند و گفتند که قرار است مجموعه آثاری به نام «چلچراغ» منتشر کنیم، شما کمکمان میکنید؟ من قبول کردم و کتاب «قوامالدین شیرازی» را نوشتم که احتیاج به تحقیق داشت؛ کتابی که به کاشیکاری و مسائل از این دست نیز میپردازد و من دراینباره تحقیق بسیاری کردم. داستان از این قرار است که امیرتیمور که به شیراز آمد، هنرمندان، بهخصوص آنهایی که در کار بنایی و کاشیکاری و... استاد بودند را با خود برد تا مسجد بسازند که داستان ساخت مسجدهای سمرقند و گوهرشاد در مشهد از این قرار است. یکی از کسانی که در این کار هنرمند و استاد بود قوامالدین شیرازی بود.
بعد کتابی درباره میرعماد قزوینی که خوشنویس است، نوشتم که همه این موضوعها باعث میشد که من کتابهای زیادی بخوانم. بعد از آن سعدی را نوشتم که برنده جایزه شد، انتشارات رشد جایزه اول را داد و 5 یا 6 بار و در هرنوبت با تیراژ چهار هزار نسخه، از سوی این مرکز نشر تجدید چاپ شد و به نظر من یکی کارهای خوبم، کتاب سعدی است.
این پژوهشها باعث میشد که من کتاب بیشتری بخوانم؛ برای مثال آخرین کتاب منتشر شده از من به نام «ظلمت شب یلدا» که از سوی انتشارات آفتابکاران و به مدیریت آقای احمد تهوری چاپ شده است، درباره تاجمحل است و من برای نگارش آن مجبور شدم کتابهایی درباره هنر و تاریخ هند بخوانم. این مطالعهها به من کمک کرد تا دیدم بازتر شود. در نویسندگی هرچه نویسنده بیشتر بخواند، موقع نوشتن راحتتر است.
تا به حال شده که شخصیتهای داستانهایتان را براساس تجربیات زندگی شخصی و خودتان بنویسید؟
بله. گاهی یک مقداری در شخصیتپردازی یک شخصیت اتفاق میافتد، تمام نه. برای مثال بعضی از داستانها را با اول شخص شروع کردم؛ مثلا سال گذشته کتابی از من از سوی نشر چشمه منتشر شد به نام «اسبهایی که با من نامهربان بودند». در این کتاب، بیشتر قهرمانان داستانها خودم بودم؛ به طوریکه از 10 داستان این مجموعه، در بیش از نیمی از داستانها، خودم نقش داشتم و به اصطلاح شخصیت اول داستان بودم. یعنی تمام حوادث از ذهنیات خودم میگذشت و روی کاغذ میآمد.
شما پیشتر گفته بودید که به سینما علاقه بسیاری دارید و زیاد فیلم میبینید. هنوز هم سینما از علاقهمندیهایتان است و آن را دنبال میکنید؟
بله. البته در حال حاضر کمتر شده اما در گذشته بیشتر فیلم میدیدم. تا جاییکه اکثر فیلمهای قدیمی که در شبکههای تلویزیون پخش میشود، قبلا دیدهام. آرشیوی هم برای خودم درست کردم که فیلمهای کلاسیک، پلیسی، جنایی، وسترن و جدید، هرکدام را در یک کیف علیحده دارم و همه جدا از هم و تقسیمبندی شده است.
چه تعداد فیلم در آرشیوتان دارید؟
خیلی دارم. خیلی...
از چه سالی فیلم آرشیو میکنید؟
حالا دیگر، نه آنطور حال و حوصله این کار را دارم و نه وقتش را. اما از حدود 20 سال پیش جمعآوری فیلمها را شروع کردم. دوست داشتم از میان فیلمهایی که از دوستان میگرفتم و میدیدم، فیلمهای خوب را داشته باشم، به همین خاطر یک نسخه برای خودم کپی میکردم و نگه میداشتم، یعنی آنهایی که خوب بود. بنابراین، فیلم بد در آرشیو من نمیبینید.
به نویسندههای جوان توصیه میکنم که حتما فیلم ببینند. چون صحنهآرایی و مخصوصا موجز بودن از نکاتی است که میشود از فیلمها آموخت؛ خیلی خلاصهاند. وقتی نویسنده مینویسد، بسیار به حاشیه میرود؛ اما در فیلم میبینیم که با یک دیالوگ بسیار کوچک -مثلا با هفت یا هشت کلمه- یک دنیایی را یکدفعه میگوید! مخصوصا در فیلمهای آمریکایی. خب فیلمنامهنویسها در نوشتن دیالوگ بسیار پرقدرت و استادند.
فکر میکنید به همین خاطر است که در هالیوود از آثار داستانی بسیاری اقتباس سینمایی شده است؟
میدانید یک کارگردان موضوع خوب میخواهد. در آمریکا به این صورت است که کتابهایی که به اصطلاح «میگیرد»؛ یعنی مشهور میشود و فروش بالایی دارد، بلافاصله کمپانیها در رقابتی که با هم دارند، اثر را خریداری میکنند. مثلا فیلم «دیوانهای که از قفس پرید» که اسم اصلی کتاب آن «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» است، بلافاصله توسط تهیهکننده خریده شد. بعد از آن، کتاب به سناریونویس سپرده میشود که اغلب یک نفر نیستند و شامل گروهی سه چهار نفره هستند. دور هم مینشینند و سناریو کتاب را مینویسند. و خب میدانید؛ اکثر شاهکارهای بزرگ ادبی دنیا که چاپ شده، فیلمهای اقتباسی آنها هم موفق بودند.
آقای فقیری؛ عادتهای روزانه شما چیست؟ روزها را چگونه میگذرانید؟ کمی از فعالیتها و دلمشغولیهای این روزهایتان برایمان بگویید.
رمانی دارم که حالت طنز دارد، هرازگاهی مینشینم به نوشتن. متاسفانه بیماری کرونا و فکرهای زیادی که دوروبرم هست؛ برای مثال مساله طالبان، یک مقدار روی اعصابم اثر گذاشته. به این دلیل، یکی دو صفحه که مینویسم، خسته میشوم اما خوشبختانه به صورت مداوم مینویسم. یعنی پشت سرهم، حتی 10-20 سطر را مینویسم و چون موضوع آن را میدانم، هیچ مشکلی برای من پیش نمیآید. در نتیجه یواشیواش مینویسم و پیش میروم. ولی -به ازای آن- در روزنامه «عصر شیراز» سه صفحه دارم و مسئول سه صفحه به نامهای «داستان»، «جوان و نوجوان» و «کتابخانه» هستم.
موقعی که در مدرسه راهنمایی دبیر انشا بودم، صفحه جوان و نوجوان را گرفتم که بتوانم آثار شاگرانم را چاپ کنم و هنوز این صفحه را دارم. در صفحه کتابخانه هم تحلیلی از کتابهایی که میخوانم مینویسم. نمیتوانم بگویم نقد، چون من نقاد نیستم؛ ولی خب وقتی از یک داستان یا رمان مینویسم، بهتر میتوانم اثر را تحلیل کنم. این کتابها را معرفی میکنم؛ یعنی به خودم میگویم که اگر 5 نسخه از یک کتاب بیشتر فروش برود، باز من یک کاری کردهام. به همین خاطر کتابها را معرفی میکنم. اینطوری خودم را مشغول میکنم.
از مشغولیتهای دیگر من دیدن ورزش است؛ چون من در دوره دبیرستان والیبال و پینگپنگ بازی میکردم و عضو تیم بسکتبال مدرسه بودم. وقتی دیپلم گرفتم دو سال فوتبال بازی کردم. من از دیدن همه ورزشها -البته در سطح بینالمللی- لذت میبرم و خسته نمیشوم. یعنی یک مقدار وقتم را سعی میکنم به این صورت بگذرانم؛ چون آدم که نمیتواند دائم مطالعه کند و دائم بنویسد! این جوری خودم را مشغول میکنم.
طرفدار تیم خاصی هم هستید؟
بازیهای انگلیس را خیلی دوست میدارم. منچستریونایتد، رئال حتی بارسلونا. هر تیمی که خوب بازی کند، من دوستش میدارم. اصلا تعصبی ندارم.
با توجه به اینکه گفتید سعی دارید تا با معرفی آثار در صفحه کتابخانه، کتابهای بیشتری خوانده شود و از سوی دیگر، پیشتر گفته بودید، قبل از انقلاب تیراژ کتابها 3000 نسخه بود و بعد از انقلاب این رقم به 1500 نسخه رسید. البته که این رقم در حال حاضر بسیار کمتر شده است.
بله. 500 نسخه به زور منتشر میشود.
بله. و نکته دیگر اینکه جمعیت کشور از آن زمان افزایش داشته و از 30 میلیون به 85 میلیون رسیده است. در این میان؛ هستند افراد بسیاری که سطح درآمد بالایی دارند، اما چرا تیراژ آثار تا این اندازه پایین آمده؟ به نظر شما دلیل این مساله چیست؟
من مساله را از دبستان میبینم. به نظر من بیشترین مسولیت برعهده آموزش و پرورش است. آموزش و پرورش باید ساعتهایی را برای مطالعه دانشآموزان در نظر بگیرد. باید ساعتهایی وجود داشته باشد تا کتابهایی که برای سن دانشآموزان مناسب است، در اختیارشان قرار داده شود و بعد از مطالعه، از آنها امتحان بگیرند تا مشخص شود کتابها را با چه فهمی خواندند. نه اینکه بروند خانه تا پدر و مادر کمکشان کنند. به اینترتیب برای دانشآموزان دوم یا سوم دبستان کتاب ده صفحهای در نظر بگیرند و بعد از مطالعه همانجا در قالب امتحان از آنها بپرسند که چه خواندهاند. همینکه پنج سطر هم درباره کتاب بنویسند بسیار عالی است. و بعد در دوران راهنمایی کتابهای سنگینتر و در دوران دبیرستان هم به همین صورت.
ولی ما متاسفانه هیچ کمکی نه از تلویزیون میبینیم، که تبلیغی دراینباره داشته باشد، و نه از آموزش و پرورش که اصل است. وقتی هم به دانشگاه میرسند، میبینیم بعضیها آمدهاند سرکلاس ادبیات که در عمرشان دو تا کتاب هم نخواندهاند و اصلا ادبیات را نمیشناسند.
یکبار در یک مدرسه غیرانتفاعی به من گفتند که چند داوطلب برای دبیر ادبیات داریم، از آنها امتحان بگیرید. وقتی با آنها صحبت کردم، دیدم نویسندههای بزرگ را هم نمیشناختند؛ مثلا نمیدانستند صادق هدایت، محمدعلی جمالزاده، جلال آلاحمد و بزرگ علوی که هستند. اصلا پرت بودند. شاید در ده نفری که برای معارفه آمده بودند، یکی بود که چیزهایی در ذهنش داشت، بقیه اصلا. و این نتیجه تربیتی است که از دوران ابتدایی روی بچهها انجام نمیشود.
در میان نویسندگان نسل اول کدامشان را بیشتر دوست دارید؟
بوف کور صادق هدایت و آثار صادق چوبک را بسیار دوست دارم. از کتابهای بزرگ علوی به نظرم چندتای آنها خیلی خوب است، بقیه بد نیست، متوسط است؛ یعنی آدم را آنطور که باید، نمیگیرد. ولی کارهای چوبک بیشتر به دلم میچسبد.
شما در سال 1376 لوح زرین بهترین نویسنده را دریافت کردهاید. از حس و حالتان وقتی که این خبر به شما رسید بگویید.
طبیعتا خیلی خوشحال شدم. اینکه یکدفعه دعوت کنند به تهران برای اهدای جایزه، آن هم برای کلیه آثار، خوشحالکننده بود. من و آقای محمود دولتآبادی این جایزه را برای کلیه آثارمان دریافت کردیم. دیگران برای کتابهایی که همان سال منتشر شده بود، جایزه گرفتند. درواقع با این جایزه به ما احترام خاصی گذاشته بودند. حالت تشکر داشت. خیلی خوشحال بودم که مورد توجه قرار گرفتم؛ البته من هیچوقت با چنین چیزهایی مغرور نمیشوم.
از زمانی که این جایزه را دریافت کردید، خاطرهای دارید؟
وقتی به تهران رسیدم، به خانه خانم یغمایی، دختر حبیب یغمایی رفتم. شاعر بودند و با همسرشان که پسرعمویش هم بود، به نام سرهنگ یغمایی انتشاراتی به نام «سروا» را تاسیس کرده بودند که کتاب «رقصندگان» من نیز از سوی این انتشارات منتشر شده بود. این کتاب نیز جزو شش رمان برتر بیست سال داستاننویسی شد و جایزه اول معلمان مولف را نیز برد.
یادم میآید آنجا کتابی بود که اجازه انتشار نداشت. فکر میکنم این کتاب درباره شاهدبازی بود. دوروزه این کتاب را خواندم. دیدن احمد محمود، هوشنگ گلشیری و بعضی از نویسندگان دیگر در این سفر برای من خیلی باارزش بود که اگر چنین برنامهای پیش نمیآمد، موفق به دیدارشان نمیشدم. این اتفاق بهخودی خود برایم مهم بود. بعضیها دوست داشتند مرا ببینند و عدهای هم بودند که من دوست داشتم ببینمشان و خوشبختانه اغلب مرا میشناختند.
کتابیکه گفتید، از کدام نویسنده بود؟
سیروس شهمیزاد. اهل رشت هم است. البته در دانشگاه پهلوی شیراز تحصیل کرده و از دوستان ما بود. در این کتاب گفته شده بود که بیشتر شاعران انحراف جنسی داشتند، به این خاطر هم انتشار آن ممنوع شد.
«ظلمت شب یلدا» آخرین اثری است که از شما منتشر شده؛ کمی درباره این کتاب و تجربه نگارش آن بگویید؟
این کتاب را اول درباره تاجمحل نوشته بودم؛ اما بخش چلچراغِ انتشارات مدرسه تعطیل شد. وقتی با آقای غفارزادگان که مسئول چلچراغ بود صحبت کردم، گفتند این کتاب را به رمان تبدیل کن و من هم به حرفش گوش دادم. اتفاقهایی که در این رمان رخ میدهد، تماما از تصورات و تخیلات خودم نوشتم، منتها سعی کردم در این کتاب نسبت به فضا و مکان شیراز صمیمی باشم و درست فکر کنم و خصوصیات معماری شیراز را روی کاغذ بیاورم. سعی کردم قهرمان داستانم را از میان سنگتراشها انتخاب کنم چون فکر کرده بودم که سنگتراش باید مجسمه بسازد. شخصیت اصلی داستان با دختری به نام یلدا آشنا میشود که درمییابد پیشتر همه مجسمهها را ناخودآگاه به شکل یلدا ساخته بود. قهرمان سنگتراش رمان، پس از اتفاقهای بسیار راهی هند میشود و در آنجا با زرتشتهای هند روبهرو شده و داستان تا به دربار هند ادامه مییابد.
نظر شما