فاطمه شهدوست، روزنامهنگار در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده به رمان «نبودن»، اثر مهدی زارع پرداخته است؛ اثری که از سوی انتشارات سوره مهر راهی بازار نشر شده است.
«نبودن» عنوان تازهترین رمان منتشر شده از نشر سوره مهر است که مهدی زارع در آن از این ماجرا گفته است. قصه هم دقیقا به شکلی از همین اتفاق شروع میشود: «اولش فقط حس مبهمی کف پای چپم بود. انگار مورچه کوچکی تقلا میکرد از آن بالا بیاید. مهم نبود. اما بعدش کف پایم سوخت. خیال کردم حشرهای نیشم زده. توی تاریک و روشن اتاق نشستم و ملحفه سفید را کنار زدم که بخارانمش اما، واقعیت هیولا شد و مثل سرمای خشک اتاق به تنم افتاد. پای چپم از زانو قظع شده بود؛ سالها قبل و جایی دور.»
قصه «نبودن» ماجرای منصور، تخریبچی را تعریف میکند که تصمیم داشت تا بدون حتی یک تیر در جنگ حضور داشته باشد و از آدمها و کشورش دفاع کند. حالا سالها از آن ماجرا گذشته و امروز او مانده و پای جاماندهاش و عشقی که اینجا به چند شکل حضور دارد. در بخشی از داستان با عشقی مواجه میشویم که فقط دوست او باورش دارد نه حتی خودش و در بخش دیگر هم عشق پنهانی را میبینیم که منصور حسش میکند اما گویا میخواهد نادیدهاش بگیرد. اینجا هم برای نویسنده سوال است که آیا از همه این حسها باید با یک کلمه یعنی تنها عشق نام برد؟ و آیا لازم نیست تا واژههای مختلفی برای سطوحی که این جریان دارد کشف و یا ساخته شوند؟!
این درگیری و در جست و جوی کلمات بودن البته پیش از آن در مورد پای مصنوعی مطرح میشود؛ جایی اول قصه که منصور میگوید: «نمیدانم برای وصل کردن پای مصنوعی به زانویم از چه فعلی استفاده کنم. پای مصنوعی را پوشیدم؟ نه! شبیه شلوار که نیست. بیشتر شبیه کفش است. باید بگویم پای مصنوعی را پا کردم. هنوز نتوانستهام کلمه جدیدی حتی برای مشکل خودم بسازم. انسان بدون کلمه چگونه میخواهد از خودش دفاع کند؟ نمیدانم؛ لابد با تفنگ.»
القصه که در «نبودن» اشاره هر ازگاهی به این خلأها وجود دارد، اشارتی که البته در حد ایجاد پرسش است نه رسیدن به جواب. در کنار آن اما این سرگشتگی در جزئیات قصه و بخشهای مختلف آن هم وجود دارد. از ذات شخصیت اصلی گرفته تا حتی اطرافیان او؛ مثل خالهای که دچار زوال حافظه شده و مدام به دنبال همسر خیالی منصور است تا پرستاری که تا بخش عمدهای از قصه معلوم نیست از کجا آمده و با پیچیدگیهایی در شخصیتش همراه است. همه اینها دست به دست هم دادهاند تا به شکلی بحث نبودن و سرگشتگی را هر چه بیشتر به رخ بکشند و ذهن مخاطب را به سمت آن ببرند.
در این قصه فضاسازی به خصوص در حوزه رساندن حس و حال آدمها، یکی از ویژگیهایی است که به وفور به چشم میخورد. علاوه بر آن پرشهای زمانی در طول ماجرا اتفاق دیگری است که بین حال و گذشته مدام ادامه دارد. این جریان گاهی باعث میشود تا مخاطب به کمی زمان نیاز داشته باشد تا بفهمد در حال است یا گذشته. از سوی دیگر اما این روند موجب شده تا یکنواختی و بیان خطی آن هم بدون ریتم در داستان وجود نداشته باشد و چشم ذهن خواننده از یه تیک خواندن قصه خسته نشود.
به اشتراکگذاری بخشی از جغرافیای سمنان با مخاطب هم از دیگر مواردی است که زارع سراغش رفته و با تعریف از فضا و داستانهای آن منطقه در طول کار از آن میگوید.
در آخر هم یادآوری نبودنهایی که همیشه ردشان باقی میماند بازهم انگار مفهوم عنوان کتاب را به رخ میکشد. شاید اصلا خاله منصور درست میگوید؛ «جهان مثل قصه نیست که بشود یک روز از جایی بروی و هیچ وقت برنگردی.»
نظر شما