«ژوئل اگلوف » متولد 1970 و یکی از نویسندگان جوان و معاصر فرانسه است. در رشته سینما تحصیل کرده، دستیار کارگردان بوده و در کارهای دیگر مربوط به سینما شرکت داشته است. پس از آن به فیلمنامهنویسی روی آورده، اما از سال 1999 با نوشتن رمان «ادموند گانگلیون و پسر» رماننویسی را آغاز کرد و بیشتر رمان مینویسد. البته این اواخر دوباره نوشتن فیلمنامه را از سرگرفته است.
با همین رمانِ اول، نظر منتقدان، علاقهمندان و مخاطبانِ جدی ادبیات را به خودش جلب کرد. این رمان برنده جایزه «آلن فورنیه» شد و یک نویسنده جدید را به ادبیات فرانسه معرفی کرد. آثار اگلوف تحتتاثیر نویسندگانِ بزرگ فرانسوی مثل بوریس لیون و ساموئل بکت و همچنین نویسندگانی دیگر چون کافکا بود. ژوئل اگلوف رمانهای دیگری هم نوشته از جمله، رمان «منگی» که در سال 2005 جایزه ادبی «لیورانتر» را دریافت کرد. رمان «آنچه اینجا نشسته روی زمین انجام میدهم»، رمان «عوضی» و آخرین رمانش به «نام تحقیق میکنم» از جمله آثار اوست. آثار او به زبانهای زیادی ترجمه شدهاند و او یکی از معروفترین نویسندگان معاصر فرانسه است.
ژوئل اگلوف سبک نوشتاری خاص خودش را دارد. این سبک و زبان نوشتاری از منظر شما چگونه است؟
یک نوع طنز آمیخته به ابزورد در آثار اگلوف مشاهده میشود. معمولا شخصیتهایش آدمهای خیلی معمولی و حاشیهای اجتماع هستند؛ اما با یک ویژگی خاص! یعنی آدمهای معمولی که یک ویژگی خاص آنها را منحصر به فرد میکند و این باعث میشود که فضای رمانهای اگلوف خیلی منحصر به فرد باشد. او میتواند خوانندگان عام را راضی نگه دارد، چراکه خواندنِ کارهایش بسیار لذتبخش و خیلی روان است، از طرف دیگر علاقهمندان جدی ادبیات، منتقدان و آنهایی که دنبال چیزی بیشتر از سرگرمی هستند، در رمانهای او با آثار عمیقی روبهرو میشوند که پر از نقد اجتماعی است. آثارش پر از مضامین جهانشمولی است که برغم سادگی، دارد به سوالهای هستیشناسانه انسان جواب میدهد. برای همین، کارهای او به زبانهای زیادی ترجمه شده است. در نوشتارش جملهها خیلی با دقت نوشته شدهاند و کلمهها خیلی با دقت انتخاب میشوند. آثارش همیشه یک نوع موسیقی دارد. گرچه داستانی را که تعریف میکند تله است؛ یعنی آدمهای معمولی که در یک بحران اسیر شدهاند را برای ما روایت میکند، اما چون با طنز همراه است میتواند هر نوع خوانندهای را راضی نگه دارد.
در «ادموند گانگلیون و پسر» نوعی لحن طنز بر داستان مسلط است؛ که این با موضوعِ داستان (مراسم خاکسپاری و مرگ...) منافات دارد، آیا میتوان این اثر را در زمره آثارِ «گروتسک» به شمار آورد؟
بله، صفت گروتسک را میشود به خیلی از آثار اگلوف داد. طنزی که اگلوف در کارهایش دارد، چون یک فکری پشت سرش هست، طنز خیلی ساده نیست که شبیه یک بذلهگویی باشد و فقط برای خنداندن باشد. یک ایده و فکر پشت سر این سوژه خنده هست که باعث میشود این خنده به گروتسک نزدیک بشود.
خودش میگوید؛ شخصیتهای من شبیه دلقکها هستند. دلقکهایی که ما را میخندانند ولی در عین حال توجه ما را به یک موضوع مهم جلب میکنند. از این نظر، کارهای اگلوف را با آثار بکت و کافکا مقایسه میکنند؛ که در آثار این دو نویسندهِ بزرگ هم بعضی از مسائل مطرح میشود که در ظاهر خنده دارد. ولی پشتش یک درد و رنج انسانی پنهان شده است. ولی هیچکدام از این دو نویسنده (بکت و کافکا) نمیخواهند همه چیز را عیان کنند. یعنی اصلا اصراری ندارند که حرف فلسفی بزنند؛ اما پشت این فضای ساده و در واقع طنزآلود، مضمونهای عمیقی پنهان شده و هر خوانندهای بسته به نوع تفکر خودش و بسته به نگاهش به دنیا، میتواند بعضی از این مضمونهای پنهان در آثار این نویسندهها (که اگلوف هم یک نمونه معاصر از این دست نویسندگان است ) را کشف کند و این کشف در عین حال که همراه با خنده است؛ میتواند حتی همراه با رنج باشد. اگلوف در بسیاری از کارهایش از مسائلی مثل هویت، جایِ درست در زندگی، تاثیر محیط روی ما حرف میزند.
مثلا در رمان «منگی» که قبلا با ترجمه من در نشر افق چاپ شده؛ ما یک شخصیت معمولی داریم، که یک شغل خیلی معمولی دارد. اما فضایی که در آن زندگی میکند، اصلا فضای معمولی نیست. یک فضای پر از مه پر از کثیفی در حاشیه شهر...
این شخصت کارگر کشتارگاه است. بیرون شهر در کنار همان کشتارگاه زندگی میکند، یکطرف محل تخلیه زباله است که طرف فرودگاه است. یک طرف محلی برای تصفیه آب و تیرکهای برق فشار قوی است.
در چنین محیطی، اگلوف روزمرگی این آدم را برای ما روایت میکند و در این روزمرگی، اتفاقهای خیلی بامزهای رخ میدهد؛ اما ما به آرامی در همین محیطی که بر فضا حاکم است فرو میرویم و تازه چشمانمان به مه عادت هم میکند و چیزهای بیشتری میبینم. یعنی درد و رنجهایی را میبینم که آنقدر عادی شدهاند که همه به آن عادت کردهاند و کاراکتر اصلی مدام میگوید که من زندگیم را در اینجا به آخر نمیرسانم و یک روز از اینجا میروم. حتی تا اگر بگویند که همه جا مثل هم است و جاهای دیگه هم خبری نیست.
یعنی بر خلاف همه که به یک وضعیت عادت کردهاند؛ یک نفر نمیخواهد عادت کند و میخواد فضای دیگری را تجربه کند. در حالی که هیچ فضای دیگری جز این فضایی که در آن به دنیا آمده، بزرگ شده و کار میکند را نمیشناسد. اما همین آگاهی که یک نفر نمیخواهد مثل همه بشود، یک رنجی را در واقع به دنبال دارد. رنجی که دیگران ندارند، دیگران به همین محیط عادت کردهاند. از این نظر خیلی از کارهای اگلوف جنبه نمادین هم پیدا میکند.
در رمان «گانگلیون و پسر» یک داستان ظاهری داریم. قصه کارمندان یک بنگاه کفن و دفنه؛ که در شهری که دیگر کسی در آن نمیمیرد و بازار آنها کساد شده است کار میکنند و بعد از مدتها یک مُردهای پیدا میشود و ماجراهای دفن و انتقال این جسد از جایی به جای دیگر و دفنش برای ما روایت میشود.
جزئیات بسیار خنده آورند؛ اما در عین حال شخصیتهای متفاوتی نسبت به این ماجرا داریم. یعنی ما دو تا کارمند این بنگاه را داریم. یکی پیر یکی جوان ،که رویکردهای متفاوتی به ماجرا، شغلشان و به این وضعیت دارند. و این دو نفر میتوانند نماد دو دسته آدم باشند در مواجهه با یک وضعیت انسانی.
درباره نثر آثار اگلوف گفته شده که آثارش ابزورد هستند، در این مورد و مشخصا عناصر ابزوردیسم در اثر حاضر بگویید.
در واقع ابزوردیتهای که در کارهای اگلوف وجود دارد، خیلی شبیه به ابزوردیته آثار بکت است. ببینید یکی از ویژگیهای فضای ابزورد این است که بر خلاف رمانهای کلاسیک یا نمایشنامههای کلاسیک، که ما از یک نقطه سکون شروع میکنیم، وارد بحران میشویم، در این بحران شخصیتها در مواجهه با بحران تغییر میکنند و در آخر داستان یا نمایشنامه آدمها دیگر آن آدمهای قبلی نیستند! بسیاری از رمانهای کلاسیک یا نمایشنامههای کلاسیک چنین وضعیتی دارند.
اما در اثار اَبزورد ما از همان ابتدا با بحران مواجه هستیم و در آخر دوباره به بحران میرسیم! در واقع در دایره بحران گیر کردن شخصیتها مطرح است. اگر به خاصیت دایره توجه کنید،در دایره شما از هر نقطهای شروع کنید، آن نقطه هم میتواند آغاز باشد هم پایان! یعنی شما وقتی حرکت دایرهای طی میکنید از یک جایی شروع میکنید و دوباره به همانجا میرسید. بسیاری از آثار بکت هم چنین وضعیتی دارند. مثل نمایشنامه معروفش «در انتظار گودو» که ما دو تا شخصیت داریم که از ابتدا منتظر گودو هستند! بدون اینکه بدانند گودو کیه یا چیه؟ و بدون اینکه نمایشنامه به مخاطب بگوید این استراگون و ولادیمیر (شخصیتهای در انتظار گودو) که منتظر گودو هستند اصلا کی هستند؟
برخلاف آثار کلاسیک، این نمایشنامه به این سئوال جواب نمیدهد. نمایشنامه که با وضعیت انتظار شروع میشود و با همان هم تمام میشود و ما شاهد وضعیت انتظار هستیم. بسیاری از رمانهای اِگلوف هم چنین وضعیتی دارند. یعنی آخر کتاب ما به همان جایی میرسیم که اول کتاب هستیم! در همین «ادموند گانگلیون و پسر» و در دیگر آثارش نیز همینطور است. البته زبان در اینجا خیلی مهم است و نثر خیلی اهمیت دارد. همانطور که برای بکت و آثارش چه در رمانها و چه نمایشنامهها، زبان و موسیقی کلام خیلی اهمیت دارد. یعنی زبان دیگر فقط یک وسیلهای برای انتقال معنا نیست. در حالیکه دارد آن معنا را انتقال میدهد؛ اما خود شخصیت مستقلی هم پیدا میکند. یکی از ویژگیهای آثار ابزورد این است که گاهی زبان دارد فضا را میسازد به جای اینکه معنا انتقال بدهد! برای همین است که به آثار ابزورد، آثار معنا گریز یا معنا باخته هم میگویند.
چون خیلی وقتها شخصیتها حرفهایی میزنند که معنا ندارد. پس چرا این حرفها را میزنند؟ برای اینکه ما با آن حرفها به حال آدمها پی ببریم. در حالی که خودشان هم نمیدانند و چون خودشان هم نمیدانند، یعنی خودشان نمیدانند چه چیزی در درونشان میگذرد. پس نمیتوانند با جملههای معنادار آن را بیان کنند. پس اینجا بیانِ این جملهها تبدیل به شبه جمله میشود. یعنی کاراکتر یا شخصیت حرف میزند که با این فعل حرف زدن، حالی را به نمایش بگذارد، نه اینکه معنایی را انتقال بدهد. این ویژگی در آثار اِگلوف هست و در همین رمانِ ادموند گانگلیون و پسر» هم هست.
شخصیت مولو گاهی وراجی میکند، فقط برای اینکه از سکوت میترسد یا سکوت اذیتش میکند و حرفهایی که میزند بیمعنی است و مقابل او شخصیت ژرژ را داریم که بسیار کم حرف است. یعنی تقابل این دو تا آدم، انگار تقابل دوتا رویکرد به یک وضعیت است. یکی رویکردِ در سکوت و رویکرد دیگر به زبان آوردن کلمات بدون اینکه معنایی داشته باشند. اِگلوف معمولا در نوشتن خیلی روی کلمات و جملهها کار میکند. آثارش بسیار موسیقیایی هستند و خودش در جایی گفته که من برای گوش مخاطب مینویسم. یعنی مخاطب باید جملههای مرا بشنود و خودم موقع نوشتن بارها جملاتم را با صدای بلند میخوانم تا موسیقی کلام درست باشد. پس اینجا نویسنده به چیزی بیشتر از انتقال معنا از طریق کلمات فکر میکند.
این داستان در واقع به سه قسمت تقسیم شده، بخش اول درباره شرکت گانگلیون، شخصیتها و جغرافیای داستان. بخش دوم مراسم خاکسپاری، کفن و دفن. و در نهایت بخش سوم، اتفاق شوکهکننده پایانی! هر کدام از اینها در واقع میتواند یک داستانک مجزا و البته جذاب باشد... نظر شما چیست؟
بله من هم با شما موافقم که داستان به سه قسمت تقسیم میشود. ولی فکر نمیکنم این سه داستانک مجزا از هم است. در واقع این سه قسمت سه مرحله است که ما وارد یک دنیا بشویم. در قسمت اول، نویسنده فضاسازی میکند و آن روستا را خیلی خوب برای ما به تصویر میکشد. در واقع دقیقا مثل یک نقاش، نقاشی میکند. نقاشی که با خطوط ساده، کلیت یک اثری را که میخواهد نقاشی کند، اول طراحی میکند تا بعد به جزئیات بپردازد. اگلوف هم از شروع و از همان جمله اول؛ با جملات خیلی ساده یک فضا، یک جغرافیا و یک مکان را برای ما طراحی میکند. مکانی که به ظاهر شبیه هر روستایی در فرانسه یا کشورهای دیگر اروپایی است. ولی خیلی زود میفهمیم که این روستا ویژگی منحصر به فرد خودش را دارد. انگار یک روستای فراموش شده است. انگار همه آدمها مردهاند و زندگی جریان ندارد؛ اما بلافاصله بعد متوجه میشویم که اتفاقا زندگی بیشتر از هرجای دیگری در آنجا جریان دارد و اینجا اصلا مرگ پایش را نمیگذارد و آدمها دیگر نمیمیرند! پیرترین آدمها هنوز خیلی سالم دارند به زندگیشان ادامه میدهند و این برای موسسه کفنودفنی که در این روستا قرار دارد باعث بحران شده است. از طرفی دیگر باز با همان خطوط ساده که در طراحی اشاره کردم، خطوط ساده انسانی را طراحی میکند. با نقل عادتهای روزانه شخصیتها، اگلوف طرح کلی شخصیتها را میزند و ما با شخصیتها و با طرح کلی آدمهای مهمی که در قصه نقش ایفا خواهند کرد آشنا میشویم. سه نفر که رئیس و کارمندان این موسسه هستند و بعد شخصیتهای دیگری که از این روستا انتخاب شدهاند. مثل کشیش و خادم کلیسا و دیگران. این قسمت اول است ماجرا است.
قسمت دیگر از جایی شروع میشود که بالاخره یک جسد پیدا میشود؛ که طبیعتا برای این موسسه کاری پیدا میشود و آنها جسد را باید ببرند و در جایی خارج از روستا دفن کنند. ما با شخصیتهای اصلی در اینجا و در جریان حمل جسد با یک ماشین بیشتر آشنا میشویم. در اینجا با جزئیات شخصیتها و جهانبینی آنها و نگاهشان به کارشان و برخورد متفاوت آنها در برابر اتفاقهای کوچک و بزرگ روبهرو هستیم.
در قسمت سوم و بخش پایانی یک اتفاق خیلی شوکآور و ناگهانی و عجیب میافتد که من در اینجا به آن اشاره نمیکنم تا لذت آن برای خوانندگان محفوظ بماند. اتفاق آخر را نویسنده طوری نوشته که ما دوباره برمیگردیم به همان جای اول...
درباره دو کتاب دیگر ژوئل اگلوف که ترجمه کردهاید برایمان بگویید؛ آیا وجه تشابهی بین این سه اثر وجود دارد؟
من در ابتدا رمان «منگی» و بعد رمان «عوضی» را ترجمه کردم. «ادموندگانگلیون و پسر» رمان سومی است که از او تا بهحال به فارسی ترجمه کردهام. «منگی» البته معروفترین کار اگلوف تا به امروز است و به خیلی از زبانهای دنیا ترجمه شده است و خیلیها او را با این رمان میشناسند. «عوضی» رمانی است که بیشتر از کارهای دیگر اگلوف به کافکا نزدیکتر است. در این رمان کاراکتری داریم که آدمهای دیگر، بدون هیچ منطقی، او را با کسانی دیگر عوضی میگیرند! نویسنده از ظاهر این شخصیت چیزی به ما نمیگوید. او اسم ندارد و گویا خودش هم نمیداند کیست؟ تنها آدمی که او را میشناسد زنی پیر (عمه یا خاله) در آسایشگاه است که او هم دچار فراموشی است. این عوضی گرفتنها باعث ایجاد موقعیتهای خندهداری میشود و گاهی هم البته دردسرساز میشود. در این رمان مضمون اصلی که نویسنده روی آن تاکید دارد این است که ما کی هستیم؟ آیا ما آن چیزی هستیم که خودمان فکر میکنیم؟ یا چیزی هستیم که دیگران درباره ما فکر میکنند و آیا اگر درباره فکری که دیگران درباره ما میکنند بایستیم، میتوانیم هویت داشته باشیم؟ یا اینکه هویت ما اساسا همان چیزی است که دیگران فکر میکنند؟
اگلوف در همه کارهایش یک تم اصلی دارد که رمان را بر پایه آن میسازد. مثلا در «منگی» تم اصلی آن است که ما چقدر در واقع میتوانیم مکان زندگیمان را انتخاب کنیم و چقدر مکان زندگی بر زندگی ما تاثیر دارد؟ آیا ما آگاهی داریم به مکانهای دیگر برای زندگی؟ یا این فقط یک خیال است. من وقتی رمان منگی را برای بار اول خواندم؛ جدا از ارزشهای ادبی، تکنیکهای روایتی برایم خیلی جالب بود. فکر کردم که چقدر رمان منگی شبیه زندگی حال حاضر در ایران است. خیلی از ایرانیها، مخصوصا جوانها میخواهند بروند. حتی نمیدانند کجا و چطور؟ خیلیها نمیدانند جای دیگر زندگی چطور است؟ فقط میخواهند از اینجا بروند و این وضعیت را ما در منگی میبینیم. آدمی که میخواهد از محل زندگیاش برود ولی نمیرود. هیچ خاطرهای از جای دیگر ندارد و نمیداند جای دیگر کجاست...
در همه کارهای اگلوف تقریبا این وضعیت را میبینیم. یعنی در نگاه اول، روایت زندگی یک آدم معمولی، بدون هیچ امتیاز خاصی! ظاهر رمان این است؛ اما بعد کشف میکنیم که این رمان روی یک فکر و مضمون کلی ساخته شده و همه این جزئیات در واقع دور همین مضمون اصلی شکل میگیرند. ولی خود اگلوف خیلی نویسنده بیادعایی است کارهایش هم بی ادعا هستند. شاید بعضی آثارش را بخوانند و فقط بخندند و لذت ببرند. اما برای کسانی که کمی دقیقتر ادبیات را دنبال میکنند، مسلما چیزهای زیادی برای کشف وجود دارد.
رمانِ « ادموند گانگلیون و پسر» در سال 1400 با 116 صفحه و قیمت 35000 تومان از سوی نشر افق منتشر شده است.
نظر شما