اطلاع دارید که خاطرات یا تاریخ شفاهی حضور سردار سلیمانی در جنگ گردآوری شده است؟
حوزه من تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی بود و سردار در حوزه جنگ بودند اما تا جایی که خبر دارم انجام نشده است.
چه تلاشهایی برای این مهم صورت گرفت؟
بعدها فرصتی روی نداد تا با سماجت بیشتری خاطراتشان را بگیرید؟
نه، بعد از جنگ هم چندان دسترسی به سردار آسان نبود، ضمن اینکه جزء فرماندهانی هم نبود که خودش را تبلیغ کند. برای مثال لشکر 27 بیشتر در دسترس بود، چون همه سازمانها، نهادها و وزارتخانههای کشور با آن در تماس بودند و برای همین لشکر 27 همیشه مطرح بود و لشکر 10 یا لشکرهایی که در مراکز استانی مثل مشهد، اصفهان و مازندران جزء لشکرهایی پرسروصدا بودند، هم فرماندهانی داشتند که در دسترس بودند هم تبلیغات خوبی داشتند، اما لشکر ثارالله از تبلیغات برخودار نبود شاید چون سردار چنین رویهای را نمیپسندید و همیشه جزء فرماندهان مظلوم بیسروصدا به شمار میرفت حتی در نشریات به ندرت مصاحبه یا صحبتی از او چاپ میشد.
با افرادی که در لشکر ثارالله صحبت کردید به نکته یا خاطرهای از سردار اشاره نکردند؟
آن موقع تلاش ما به ضبط خاطرات جنگ بود نه اشخاص. به عبارتی ما در همان روزها که بچهها مشغول ثبت و ضبط خاطرات جنگ بودند شاید با سردار همت هم از نزدیک برخورد داشتند اما نسبت به ضبط خاطراتش اقدام نکردند، چون در آن زمان موضوع جنگ در اولویت بود نه اشخاص. ضمن اینکه حاج قاسم بعد از جنگ برای عموم مطرح شد، اگرچه ما او را میشناختیم، اما مردم با نام او پس از جنگ بیشتر آشنا شدند. بگذارید به یک خاطره اشاره کنم که در زمان گردآوری خاطرات جنگ روی داد. یادم است بچههای ارتش اجازه نداشتند با ما درباره خاطرات جنگ صحبت کنند و اگر هم این کار را انجام میدادند، حفاظت اطلاعات با آنها برخورد میکرد. چون معتقد بودند اسرار جنگ را نباید منتشر کرد. برای همین هر وقت سراغ بچههای ارتش میرفتیم میگفتند ما اجازه نداریم حرف بزنیم بروید با حفاظت صحبت کنید.
به این دلیل ما در طول جنگ نتوانستیم خاطرات ارتشیها را بگیریم. با این حال ما بعضی مواقع قاچاقی خاطراتشان را فقط میگرفتیم، اما چاپ نمیکردیم در حالی که در سپاه آزاد بودیم. از کسانی که خیلی با ما همکاری میکردند و کمتر اذیت میشدند، بچههای هوانیروز ارتش بودند. به دلیل ارتباط و حمل و نقل رزمندهها بین ما و آنها نزدیکی ایجاد شده بود و آن حالت دیسپلین ارتشی به سمت حال و هوای بسیجی آمده بود. برای همین موفق شدیم با تعدادی از خلبانها در زمان جنگ مصاحبه کنیم. خلبانها ابایی هم نداشتند که خاطراتشان را بگویند. یک روز خلبانی در میان مصاحبهاش به من گفت حاج آقا شما از مرکز تشریف آوردید؟ چون آن موقع ما از تبلیغات مرکز بودیم. به او گفتم بله چه طور مگه؟ خلبان گفت: شما که مرکزنشین هستید اگر در میان فرماندهان ارتش هم آشنا دارید به من کمک میکنید؟ گفتم برای چه کار میخواهید؟ گفت من میخواهم اگر بشود استعفای مرا از هوانیروز قبول کنند!
من قدری جا خوردم، چون اغلب کسانی که از ما کمک میخواستند دوست داشتند که به خط مقدم بروند اما این درخواست قدری عجیب بود. از او پرسیدم چرا چنین تقاضایی دارد؟ گفت: باید برای شما یک خاطره تعریف کنم که چرا به اینجا رسیدم. من اجازه گرفتم تا خاطرهاش را ضبط کنم و با خودم تصور کردم سختی زیادی کشیده و حالا دلش میخواهد از اینجا برود.
او گفت: من در تهران کارم این بود که اشخاص مهم سیاسی و حکومتی را با هلیکوپتر این طرف و آن طرف میبردم. چون گزینش خاصی شده بودیم، افراد خاصی را جا به جا میکردیم. (اوایل انقلاب که ترور زیاد شده بود، افراد رده بالای سیاسی به شیوه خاصی در شهر تردد داشتند.) یک روز به من گفتند نوبت توست و باید به جبهه بروی. من گفتم: مگه اینجا جایگزینی برای من دارید؟ جوابی دادند و من به خط مقدم آمدم. در نخستین اعزام به من گفتند میروی فلان منطقه شخصی با این مشخصات را سوار میکنی و بعد میبری به منطقه B بعد منتظر میشوی کارش که تمام شد دوباره به همان جایی برمیگردی که آن فرد را سوار کردی. قبول کردم و رفتم به نقشه نگاه کردم منطقهای که باید میرفتم نزدیک خط مقدم بود. متوجه شدم باید فردی را مثلا از اهواز بردارم و در یک پادگان بگذارم و منتظر بشوم تا کارش تمام شود و دوباره او را به اهواز برگردانم.
خلبان هوانیروز تعریف کرد که رفتم و نشستم و منتظر شدم تا فرد موردنظر بیاید. بعد دیدم یک جوان بلند قد لاغراندام نزدیک 25 ساله بسیجی را که دستش مجروح و به گردنش آویزان شده بود، باید به منطقهای که گفته بودند میبردم و برمیگرداندم. با خودم فکر کردم با این همه تجهیزات و امکانات باید یک بسیجی را بردارم و ببرم و بیاورم! مگر آمبولانس نبود که باید هلیکوپتر بیاید و ... قدری به من برخورد و با خودم گفتم هلیکوپتر مهم است و باید برای افراد مهم از آن استفاده شود نباید الکی و برای بردن یک بسیجی ساده اینقدر هزینه بشود. به هر حال فرد بسیجی سوار شد و من ناراضی بودم که به خط مقدم آمدم و هر لحظه امکان انفجار بود و امکان داشت هلیکوپتر را بزنند. با همه این دغدغهها فرد بسیجی را سوار کردم و به پادگان بردم.
تصور میکنم عملیات کربلای 5 بود که عملیات دشواری بود و در روز آخر به مشکل برخوردیم، راه باز نمیشد و درگیری زباد بود و شهید هم زیاد داشتیم و دشمن هم کشته زیادی داد، اما با این اوصاف عملیات موفقی بود. خلبان ادامه داد و گفت وقتی به پادگان رسیدم، افرادی منتظر بودند و جایی که قرار بود هلیکوپتر بنشیند، ازدحام کردند به طوری که ممکن بود در اثر نشستن هلیکوپتر با مشکل مواجه شوند. به هر زحمتی بود و با دشواری نشستم. جمعیت به سمت هلیکوپتر آمدند و چیزی نمانده بود در را بشکنند. در را باز کردم و آنها هم فرد بسیچی مجروح را روی دستهایشان بردند. تقریبا همه رفتند و کسی در اطراف هلیکوپتر نماند، فهمیدم هیچ کس برای دیدن هلیکوپتر نیامده بود و همه مشتاق بردن فرد بسیجی بودند. از برخی پرسیدم این فرد که بود؟ گفتند قاسم سلیمانی فرمانده لشکر ثارالله. با خود گفتم عجب، فردی به این جوانی چه طور فرمانده لشکر است! مدتی که گذشت فهمیدم برای چه به این منطقه آمده است، چون دستش بر اثر اصابت ترکش مجروح شده بود و خونریزی داشت و برای عمل به اینجا آمده بود. گویا حاضر نبود به دلیل شرایط منطقه و بچهها خیلی از خط فاصله بگیرد. او را قانع کرده بودند که با هلیکوپتر برود و بیاید تا زمان زیادی از خط دور نباشد.
در این خاطره چه نکاتی از سردار حائز اهمیت بود؟
خلبان هوانیروز تعریف میکرد که موقع صرف غذا برای من تن ماهی آوردند که در آن شرایط جنگ غذای لوکسی بود و حاج قاسم در کنار رزمندهها که غذای سادهای داشتند، غذایش را خورد. موقع رفتن دوباره بسیجیها دور هلیکوپتر جمع شدند و به او میگفتند حاجی ما کی باید بیاییم خط مقدم و نوبت ما چه زمانی میرسد؟ او در پاسخ آنها گفت: نوبت شما هم میشود. بعد با آنها خداحافظی کرد. منظره عجیبی بود، ما در شرایط برخاستن بودیم و آنها در حال گریه کردن بودند. با شرایط دشواری بلند شدیم و به سمت خط برگشتیم. تاثیر این اتفاق بر من به شکلی بود که ارتباطم با بچههای بسیجی بیشتر شد. بعدا احساس کردم اگر بخواهم کار درستی بکنم. بهتر است استعفا بدهم و بیایم کنار پادگانها بنشینم و یک جعبه واکس بخرم و کفشهای بسیجیها را واکس بزنم. اینطوری احساس میکنم شاید بیشتر به بسیجیها نزدیکتر باشم. من آن موقع فهمیدم هدف خلبان هوانیروز از استعفا دادن نه به معنای اینکه از جبهه برود بلکه به این دلیل بود که احساس عاشقانهتری نسبت به بسیجیها پیدا کرده بود. این رویه به دلیل دیدن حاج قاسم، نوع عملکرد او در جبهه و تاثیری بود که بر روحیه او گذاشت.
چه نظری درباره کتابهایی دارید که درباره قاسم سلیمانی منتشر شده است؟
به نظرم در حوزه تاریخ زمانی که یک اثر خوب میخواهد تولید شود حداقل به چند سال زمان نیاز دارد و کاری که با سرعت انجام میشود مثل غذایی که سریع پخته شود، قطعا آن جاافتادگی و کیفیت لازم را ندارد. اما در سالگرد سردار هم مردم انتظار کتاب یا مطلبی درباره او دارند. با این حال اگر میخواهیم آثار بهتری تالیف و تدوین شود که اکنون در جریان هستم در بنیاد مکتب حاج قاسم سلیمانی تدابیری و برنامههایی در صورت گرفته که کتابهای مناسب با تحقیقات و جامعیت کاملتری درباره حاج قاسم تهیه شود و قطعا در آینده شاهد کتابهای بهتری خواهیم بود اما به نظرم کتابهایی که امروز در حال چاپ شدن است، فقط نیاز امروز را برطرف میکند اما حتما نسبت به آن مطلوبیت که مدنظرماست، نقص دارد. ضمن اینکه ما هنوز حاج قاسم را تنها از یک زاویه دیدهایم، در حالی که او زوایای مختلفی دارد و باید از نگاه شخصیتهای سیاسی که با آنها تماس داشته و کشورهایی که به کمک آنها رفته است، به صورت تاریخی بررسی شود، سوژههایی که هر کدام میتواند در خودش یک پیام داشته باشد. همه اینها باید گردآوری شود، کنار هم قرار بگیرد و موضوعبندی شود و در اختیار علاقهمندان قرار بگیرد. چون در دوران حیات سردار اتفاقات بسیار زیادی رخ داده و او در مسائل زیادی حضور داشته است که نیاز به بررسی دارد و شاید در یک یا دو کتاب جای نگیرد.
به نظرتان این یک آسیب برای تاریخ شفاهی جنگ نیست که خاطرات یا تاریخ شفاهی سردار سلیمانی ثبت و ضبط نشده است؟
باید در نظر داشته باشید که برخی فعالیتهای سردار محرمانه بود و ما قادر به ثبت آنها نبودیم و نیاز به گذر زمان داشت. از طرفی برخی از شخصیتهای سیاسی و نظامی از جمله سردار تمایلی به ثبت و ضبط خاطراتش نداشت. بگذارید مثالی بزنیم ما تلاش زیادی کردیم که خاطرات دوستان حزب الله را گردآوری کنیم و آنها میگفتند اینکه حرفهایی در درون یک ضبط برود و بعد به کامپیوتر منتقل شود، ما اعتمادی به آن نداریم. چون اگر این اطلاعات بیرون برود، دیگر نمیتوانیم حافظش باشیم. لذا ما به سختی توانستیم بچههای حزبالله لبنان را ترغیب کنیم که خاطراتشان را بگویند و دست آخر هم توسط ما انجام نشد بلکه ما افرادی از درون حزبالله را آموزش دادیم که چگونه تاریخ شفاهی را ثبت و ضبط کنند و آنها بعد از آموزش به این کار آن هم در شکل محدودی آن هم نه با فرماندهان ارشد انجام دادند. بنابراین مشکلاتی از لحاظ امنیتی وجود دارد که مانع از گردآوری خاطرات یا تاریخ شفاهی برخی اشخاص سیاسی و نظامی میشود. لذا درباره حاج قاسم نوعی محدودیت وجود داشت که مانع از این کار میشد.
اطلاع دارید که حاج قاسم خاطراتش را نوشته بود یا اصلا قصد نوشتن آن را داشت؟
او جزء نخستین فرماندهانی بود که بعد از جنگ به اهمیت ثبت و ضبط خاطرات واقف بود و بیشترین حمایت را از لشکر ثارالله در انجام این مهم داشتند. باید یگویم از جامعترین ثبت خاطراتی که درباره جنگ در لشکرها انجام شد در لشکر کرمان است که اکنون اغلب کتابهای خاطرات و تاریخ شفاهی مراحل تدوین و ویرایش را میگذراند و دارای آرشیو بسیار بزرگی است. نخستین باری که من با لشکر ثارالله در کرمان آشنا شدم آنها حتی یک موزه جنگ را به راه انداختند که شاید بیشتر به نمایشگاه شبیه بود اما به اهمیت ثبت وقایع جنگ آگاه بودند. بنابراین خود حاج قاسم به این مساله اعتقاد و تمایل داشت که خاطرات و وقایع جنگ ثبت و ضبط شود. درباره نوشتن خاطرات، قطعا سردار یادداشتهایی در سررسیدهایش دارد و نامههایی که نوشته به جای مانده و سوابق مکاتبات، جلسات و گزارشهای عملکرد موجود است، اما اینکه فرصت پیدا کرده که یادداشتهای دایمی یا روزانه داشته باشد احتمالا به دلیل فعالیتها و سفرهایی که داشت و هم به دلیل احتیاط در نوشتن بعید است که چنین خاطراتی از او به جای مانده باشد.
نظر شما