«او داشت پشت هم دستش را تکان میداد و هی میگفت: «سلام دکتر هکتور!» و یک میکروفون ضمخت(زمخت) طبی را میچسباند به گلویش تا بهتر حرف بزند. شبیه آن میکروفون را وقتی بچه بودم روی گلوی دایی مادرم که بیمارستان شرکت نفت خوابیده بود و گاهی بعدازظهرهای پائیز که خیلی دلگیر بود با خط واحد تا خیابان سرهنگ سخایی میرفتیم ملاقاتش، دیده بودم و به یاد داشتم. (ص 10)
میشد این پاراگراف را به هفت هشت جمله تقسیم کرد تا نفس خواننده یاری دهد و نَبُرد! این حسین نه از آن آدمها بود که بشود به آسانی آنها را فراموش کرد. از این به بعد داستان با اندوهی سمج همراه میشود. تصور کنید شخصی را که با صوت خوش همراه پرندگان صدای خود را در طبیعت رها میکند و اکنون که با میکروفنی بر گلو خشدار و گاه نامفهوم صحبت میکند. کم پیش میآید که دو دوست این همه در مسایل ذوقی و هنری دارای سلیقه واحدی باشند هرچند که ظاهراً بعضی از عقاید یکدیگر را برنتابند. و بعد بتوانند بدون پردهپوشی عقاید خود را راجع به فیلم، شعر و ادبیات بیان کنند و هر دو عاشق نیما یوشیج باشند و در محل بهدنیا آمدنش شعرش را زمزمه کنند و از فیلم سکوت برهها و دقایق وهمآلود و ترسناک آن صحبت کنند. «و برهها ناله میکردن... اولش سعی کردم اونها رو آزاد کنم... من در آغل رو باز کردم ولی اونها فرار نکردن. اونها فقط گیج و مبهوت آنجا ایستاده بودند و حرکت نمیکردن»(ص 20) و بعد از فیلم که فارغ میشد به نویسندگان مورد تائیدش، فریدون تنکابنی، منصور یاقوتی، پرویز دوایی میگفت و آثاری از آنها را میخواند.
راجع به چهره زیبا و معصوم «جودی فاستر» حرف میزد. فیلم دزد دوچرخه و تارزان را میگذاشت تا با متفاوت بودن آنها حواسپرتی تولید کند. چنین کسی با آن همه خصوصیات ایدهآل برای دوستی حالا مانند شمعی است که در مسیر باد گذاشته باشندش. داستان همانند زندگی رو به خاموشی حسین با توصیفهای درخشان از طبیعت و روان آدمی به پیش میرود و با این شعر نیما که بیانگر همه چیز است پایان میپذیرد. و قبل از آن این وصفی از حسین که به شعر ماننده است و آدم را بیاد «تو بیمضایقه خوبی که باشی ایدوست» منوچهر نیستان میاندازد. «میخواستم بگویم تو بد نکردی، تو که به بیدها میگفتی بیدبن، تو که توی منقار قوهای گردن کشیده، غذا میگذاشتی، تو که هیچ جا آتش روشن نکردی، تو که ماشینت را فقط برای مسافرت از پارکینگ بیرون میکشیدی، هیچوقت خط روی جاده بکری نکشید و تو همهی آن راههای روستایی را با پای برهنه سبز از خون علفها گز کردی. نه تو با طبیعت هیچوقت بد نکردی حسین. اما اینها را نگفتم...» (ص 19)
برای مردی که مرگ هم نفس و همراه راه میپیماید. این شعر پایانی داستان بسیار بجاست. «من به راه خود باید بروم/ کس نه تیمار مرا خواهد داشت/ در پر از کشمکش این زندگی حادثهبار/ گرچه گویند نه/ اما/ هرکس تنهاست/ آنها میدارد تیمار مرا/ کار من است/ من نمیخواهم درمانم اسیر/ صبح وقتی که هوا شد روشن/ هرکسی خواهد دانست و به جا خواهد آورد مرا/ که در این پهنه در آب/ به چه ره رفتم و از بهر چهام بود عذاب».
اینبار نویسنده به سراغِ کارتنخوابهایی رفته است که ارتقاء درجه پیدا کرده و گورخواب شدهاند. تصورش هم برای یک انسان که سرپناهی دارد سخت است. در مکعب مستطیلی بخوابی که آسمانت هم به همین ابعاد باشد. انگار دو قهرمان داستان از همان کوچکی سرنوشت خود را به صورتی عیان میدیدهاند. نگارنده میتواند به راحتی صفت آزردگان را برای آنها استفاده کند. کسانی که وقتی ماموران دولت آنها را میخواهند به کمپ ببرند باز هم فرار میکنند. در باور عمومی تمامی آنها معتادند. در باور عمومی آنها دیگر فکر نمیکنند. حتی اندوه هم از آنها فراری است. در باور عمومی آنها جادهی مرگ را پیدا کرده و چهار اسبه به سوی آخرتی ناپیدا میتازند.
نویسنده نام داستان را آن لکلک سفید گذاشته است. لکلکی که عشقی معصومانه دارد و حاصل عشقش بچهای خیالی است که تر و خشکش میکند. با او دردودل میکند تا حضور مادر را هرچه بیشتر احساس کند.
«رخت بچههای ما هم عطر دارد. اصلاً رخت همه بچههای دنیا عطر دارد. بچه که نمیشود مثل ما بوی گند بدهد. بچه حتما بوی خوب میدهد و ردخور ندارد. من به لبهای تکتم نگاه میکردم. لبهایی که میلرزید و رنگ پوست پیاز بود و میدرخشید توی صورتش که مثل مرمر سفید بود: «آیا این لبها را بوسیدهام» (ص 26)
***
«هزار کاکلی شاد» داستانی است که در آن شوربختی پایانی ندارد. در این داستان تراژدی مانند همه حق دارند همه با روانی بودن فاصلهای ندارند. منتها یکی از آنها پیشانی سیاهتر از همه است. تمام بدبختیها، دردها و مرضها یکسره بر سر او آمده و میآید. فاجعه میآفریند؛ آنچنان که حد و مرزی ندارد. منتهای بدبختی و بدشناسی برای دیگر ایال خانه. یک بیمار روانی که خودش در به وجود آمدنش نقشی ندارد. در این میان یکی هست که مینویسد. یادداشت برمیدارد تا صحنههایی را هرکس میخواهد بزور و با بدبختی فراموش کند جاودان سازد.
«هزار کاکلی شاد در چشمان توست. هزار قناری خاموش در گلوی من» قهرمان داستان شاید هم به گونهای ضدقهرمان «فاطی» است که دلسوزی همه را باعث شده است. با این همه شعر در لابلای داستانی که از مصیبت سرشار است لانه کرده است.
«فاطی توی خانه شده بود برشکار خیاط خانه مامان. پیراهن و دامن و سارفون برش میزد. با یک قیچی تیز و سیاه و بزرگ و موهایش را آنقدر بلند کرده بود که تا کشکک زانویش میرسید. موهایی که هر روز شانه میزد و آرزو میکرد یک کاکلی سبزآبی میانش لانه کند.» (ص 37)
***
«روز اولی که آمد توی بخش با آن چادر سفیدی که سرش بود. مثل این بود که با خودش یک مه و خنکایی آورده باشد، از وسط دشت و دمن که دو سه تا تکدرخت بلوط دارد مثل فیلمهای کیارستمی.» (ص 47)
پیرزنی آلزایمری که کرونا گرفته و اکنون روی تخت بیمارستان به گذشتههای فراموش شده فکر میکند و تعریف میکند. راوی داستان به او میگوید تو که اینقدر خوب و دقیق کودکی و خاطراتش را بیاد میآوری چرا فرزندانت را نمیشناسی؟ پیرزن جوابی نمیتواند بدهد. حدس و گمان اینست که از فرزندانش روی خوش ندیده است. این منطقی است که پشت آن یکنوع لجبازی خوابیده است. نویسنده با توصیفاتی که از پیرزن میکند او را در قامت یک شعر دلپذیر میبیند. او بدون اینکه زیاد درباره کرونا بگوید بگونهای نوشته است که خواننده سایهی شوم آن را احساس میکند. این داستان میتواند یکی از زیباترین داستانهای کتاب باشد. پیرزنی که عشقش مرغ مینایش هست و سخت اصرار دارد قبل از مرگ آن را ببیند.
«اگه بمیرم چشمام وابمونه تو میبندیشون
ـ آره من میبندمشون
و وقتی مرد چشمانش را خودش بسته بود. مثل اینکه به یک خواب خوش فرو رفته باشد. خواب دم صبح زیر پشهبند، در گرگ و میش سپیدهدم.» (ص 52)
***
یک داستان مدرن ـ زمان و مکان بهم ریخته است. تنها کروناست که گویی پا روی لاشه زمان گذاشته و آن را متوقف کرده است. نویسنده در این داستان دردناک و تواماَ زیبا (از نظر نگارش) نشان میدهد که تجربه زیستی غنی و پروپیمانی از آدمها، از مناطق محروم دارد و میتواند با استادی دردها و معضلات آنها را بازگو کند.
در داستان خانوادهای را میبینیم که برای خاکسپاری بهمن که بر اثر کرونا از بین رفته است عازم قبرستان هستند؛ اما در ضمن مسیر داستان بازگشت به گذشته را گونهگون تجربه میکند که در آخر خواننده به خوبی با شخصیتها و درد و رنجشان آشنا میگردد. زاغی بازمیگردد زیبا نوشته شده است.
***
«سارو و پرندهی سیاه» داستان خانوادهای کولبر است در کوههای پر از برف کردستان. زندگی پر از زحمت برای بدست آوردن یک لقمه نان بخور و نمیر. نویسنده یک جمعبندی از دیدگاه مادر برای ما نوشته است که تکلیفمان را روشن میکند. «مادر از مردن میترسید. از دریا میترسید. از روی درخت زندگی کردن میترسید. از سوخت دست روی ساج میترسید. از بوی داروخانه و تاندولهای دست که پاره میشدند میترسید. از مرزبانی و صدای شلیک گلوله میترسید، از کرونا و آهک سفید میترسید. اما من کتابها را دوست داشتم، درختان و پرندهها را هم و گربهی سفید مرده را، حتی مرگ را،» (ص 73)
قهرمان داستان یک پا شاعر است، میخواهد همانند بارون درختنشین بالای درخت سپیدار برود. فکر میکند نگاهش از آن بالا همهچیز را به دور از پلشتی میبیند. همهچیز در زیبایی و لطافت اثیری غرق است و شاخههای درخت همانند پلهایی هستند که آدمی را به هرچه که خوبی و سلامت و شعر رهنمون میکنند. اما همه خیالبافی است ولی هرچه که در خانواده میگذرد خستگی و درد است و هیکل کمانی پدر که زیرسنگینی بار عقد گرفته است. حتی شبها نیز این کمان سرنوشت صاف نمیشود. گویی این زندگی است که هیچگاه برای بسیاری همواره نیست!
***
نسیم خلیلی نویسنده بسیار خوبی است. عناصر درون داستانهایش را میشناسد، باریکبین و موجزنویس است. نگاهی حساس و همهجانبه به جوانب داستانهایش دارد. به ستوه نمیآید از اینکه آدمهای متعددی از گوشه و کنار داستانش سر بیرون آورند، تمام آنها را همانند کف دستهایش میشناسد. او شاعری است که با واژگان نثرگونه شعر میسراید.
شیراز، دیماه 1400
نظر شما