«شاید نیم ساعت در حال و هوای معنوی خودمان بودیم. اصلا یادمان رفت که راه را گم کردهایم. ناگهان راننده گفت: حاجی جان، راه را پیدا کردیم. آن موقع متوجه شدم که بیش از بسیجیان، این همت است که آنها را دوست دارد.»
محمدابراهیم همت، 12 فروردین 1334 در شهرضا در خانوادهای مستضعف و متدین به دنیا آمد. او در هفتسالگی وارد مدرسه شد و با موفقیت مقاطع دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت. هنگام فراغت از تحصیل بهویژه در تعطیلات تابستانی، باکار و تلاش فراوان، مخارج تحصیلش را بهدست میآورد و از این راه به خانواده زحمتکش خود نیز کمکهای فراوانی میکرد. همت در سال 1352، پس از اخذ مدرک دیپلم با نمرات عالی، وارد دانشسرای اصفهان شد. سپس به سربازی رفت و در همین مدت، فعالیتهای خود را نیز علیه رژیم ستمشاهی آغاز کرد. وی پس از پایان سربازی و بازگشت به زادگاهش، شغل معلمی را برگزید و به دلیل روحیه انقلابیاش، چندین نوبت ساواک به او اخطار داد.
همت با گسترش مبارزات مردمی علیه رژیم پهلوی، پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. سخنرانیهای پرشور و آتشین او علیه رژیم، مأموران رژیم را به تعقیب وی واداشت، طوریکه به فیروزآباد، یاسوج، دوگنبدان و سپس اهواز رفت و درنهایت به شهرضا بازگشت. پس از بازگشت به شهرضا، در تظاهرات مردمی علیه رژیم، بسیار فعال بود تا اینکه فرماندار نظامی اصفهان، دستور ترور و اعدامش را صادر کرد، ولی او با تغییر لباس و چهره، مبارزات علیه رژیم را دنبال میکرد، تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.
پس از پیروزی انقلاب، همت در تشکیل کمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش مهمی ایفا کرد. مدتی بعد هم مسئولیت روابط عمومی سپاه شهرضا را بر عهده گرفت. همچنین اواخر سال 1358 با هدف اجرای فعالیتهای فرهنگی، به خرمشهر و سپس بندر چابهار و کنارک در استان سیستان و بلوچستان عزیمت کرد.
در خرداد 1359 مسئول روابط عمومی سپاه پاوه شد. از مهر 1359 تا دیماه 1360 نیز در پاکسازی روستاها از وجود افراد ضدانقلاب نقش ویژهای داشت. مدتی بعد هم به فرماندهی سپاه پاوه منصوب شد و در زمستان 1360 نیز مسئولیت ستاد تیپ 27 محمد رسولالله (ص) را برعهده گرفت. وی در عملیاتهای فتحالمبین و بیتالمقدس هم رئیس ستاد تیپ 27 بود. همچنین از عملیات رمضان در 23 تیر 1361، فرماندهی تیپ 27 محمد رسولالله (ص) برعهدهاش گذاشته شد.
در سال 1361 با گسترش سازمان سپاه پاسداران و تشکیل سپاه 11 قدر و ارتقای تیپ 27، ابتدا فرماندهی سپاه 11 قدر بر عهده همت گذاشته شد، اما پس از انحلال این سپاه، فرماندهی لشکر 27 را بهطور مستقیم برعهده گرفت. وی عملیات مسلم بن عقیل (ع) را از سنگر فرماندهی قرارگاه ظفر، هدایت کرد. در عملیاتهای والفجر مقدماتی و والفجر 1 نیز در سمت فرمانده سپاه 11 قدر، لشکرهای 27 محمد رسولالله (ص)، 31 عاشورا، 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا (ع) را فرماندهی کرد. در عملیاتهای والفجر 3، والفجر 4 و خیبر هم فرماندهی لشکر 27 بهطور مستقیم برعهده او بود.
شهادت یک اسطوره[1]
عملیات خیبر فرارسید. مأموریت اصلی لشکر 27، عبور از منطقه طلاییه بود. این لشکر درحالیکه با موانع عدیده و غیرقابلعبوری روبرو بود، مأموریت داشت، زیر آتش متمرکز و کوبنده کاتیوشا و تیربارهای دشمن از معبری با عرض 20 سانتیمتر عبور کند، خط دشمن را بشکند و بهسوی منطقه سوقالجیشی نشوه پیشروی کند.
بدین منظور از 3 تا 10 اسفندماه، حداقل 7 بار، لشکر 27 بیمحابا به دشمن حمله کرد، اما تلاش توصیفناپذیر رزمندگان به نتیجه نرسید تا اینکه عبور از طلاییه از دستور کار خارج شد و لشکر 27 مأموریت یافت برای تقویت جزایر آزادشده مجنون، وارد جزایر شود. هواپیماهای دشمن بهشدت جزایر را بمباران میکردند. نزدیک خط آلونکی قرار داشت که حاج همت بیسیم و تجهیزات مخابراتی را در آنجا مستقر کرده بود، ولی ارتباط قطعشده و هر پیکی که برای کسب اطلاعات رفته بود، بازنگشته بود؛ گویا از سهراهی موسوم به شهادت کسی نمیتوانست زنده عبور کند.
در این هنگام، همت سری تکان داد و درحالیکه زیر لب میگفت «مثلاینکه خدا ما را طلبیده»، سوار بر موتور، عازم عقبه شد تا آخرین اطلاعات را کسب و دستورهای لازم را دریافت کند، اما سهراهی شهادت، معراج محمدابراهیم همت شد. همت در حالی بهسوی محبوب خود شتافت که ترکشها دست و سر او را از بدنش جدا کرده بودند. به همین دلیل، ابتدا در معراج شهدا، جزء مفقودین بود تا اینکه مسئول تدارکات لشکر، پیکر او را از روی لباسهایش شناسایی کرد.
در پایان عملیات خیبر و پس از کاهش درگیریها، ابتدا بدن مطهر او به دوکوهه، میعادگاه عاشقان منتقل گردید. سپس برای تشییع به تهران برده و پس از تشییع باشکوهی در تهران، در زادگاهش شهرضا به خاک سپرده شد. گفتنی است در بهشتزهرا (س) نیز قبری بهعنوان یادبود او بنا گردیده است.
کرم و بخشندگی[2]
راوی؛ پدر شهید: شهید همت همیشه سعی میکرد که دیگران در بهرهمندی از مواهب بر او مقدم باشند. تا آنجا که میتوانست، از مال و نعمتهای دنیا گریزان بود.
یادم هست یکبار برای دیدن ابراهیم همراه خانوادهاش به اندیمشک رفتم. فردای آن روز هم همراهش به پادگان دوکوهه رفتیم. هنگام خروج از پادگان، متوجه شدم پوتینهای ابراهیم بسیار کهنه است و به خاطر پارگی زیاد، توی هر لنگهاش پر از خاک است.
چون جلسه داشت، از من عذرخواهی کرد و رفت. من به اکبر آقا؛ یکی از همکارانش گفتم «مگر دولت به رزمندهها کفش و لباس نمیدهد؟» اکبر آقا متوجه منظور من شد، سری تکان داد و گفت «من یکی زبانم مو درآورد، ازبس به حاجی گفتم، پوتینهایت را عوض کن... توی گوشش فرو نمیرود که نمیرود.» پرسیدم «حرف حسابش چیست؟» گفت «حرف حسابش این است که میگوید؛ یک فرمانده باید خودش را با کمترین نیروهایش مقایسه کند. من باید همرنگ بسیجیها باشم.»
گفتم «خودم درستش میکنم. اگر من یک جفت کفش نو به پایش نکردم، تو هرچه میخواهی بگو. من پدرش هستم و اگر از من حرفشنوی نداشته باشد، پس از کی میخواهد داشته باشد؟»
ابراهیم را با خودم به بازار بردم، یک جفت کتانی برایش خریدم و باهم به سمت پادگان برگشتیم. در راه، نوجوان رزمندهای، دست بلند کرد، اکبر آقا ایستاد و سوارش کرد. ابراهیم در یک نگاه متوجه شد پوتینهای نوجوان کهنه و رنگ و رو رفته است.
فهمیدم چه در ذهنش گذشت. ابراهیم رو به من کرد و گفت «پدر جان، شما وظیفه خود را انجام دادی، ولی این نوجوان از من بیشتر به این کتانی نیاز دارد.» بعد رو به آن نوجوان کرد و گفت «این کتانیها داشت پایم را داغان میکرد. مانده بودم چکارش کنم که خدا تو را رساند.»
روایت سردار مجتبی عسگری؛ خونسردی و سعهصدر
هوا خیلی گرم بود. حاج همت از مأموریتی سنگین برگشته بود و در سنگر مشغول تشریح اقدامات خود و برنامههای آینده بود. ناگهان یکی از نیروها، سرزده و بدون اجازه، وارد سنگر فرماندهی شد. او بدون توجه به جلسه توجیهی و در حضور بچهها، با لحنی اهانتآمیز و بلند، بر سر حاج همت فریاد میکشید که چرا به فرمانده گردان گفتی که من و چند نفر از بچهها را به فلان محور بفرستند؟ مگر ما توانایی همراهی گردان را نداریم، چرا در حق ما ظلم میکنی؟
همت آرام و خونسرد به حرفهای آن برادر گوش میداد. من از این رفتار بهشدت عصبانی شدم. طاقت نیاوردم و پریدم وسط حرفش که مرد مؤمن، اینطور با فرمانده صحبت نکن. برفرض اینکه حق با تو باشد، ولی تو نباید اینجوری حرف بزنی. به من گفت، برو ببینیم بابا، اصلاً شما چهکارهای؟
بعد از اینکه خوب سروصدا کرد و به قولی تخلیه شد، حاجی با تبسم خاص خود به او گفت «از حسن نظر شما نسبت به ما تشکر میکنم. مطالبی که گفتی حتماً پی گیری خواهد شد.» این در حالی بود که فکر میکردیم، حاجی با آن برادر بهتندی برخورد میکند.
انتقادپذیری
یکی از خصوصیات بسیار بارز و شاخص همت در فرماندهی، برخورداری از روحیه انتقادپذیری بود. اگر کسی نسبت به کارش نظری یا مطلبی داشت، بهدقت گوش میکرد و اینطور نبود که بگوید من فرمانده هستم و دارای تجربیات بسیار.
پس از پایان عملیات والفجر 1 نامهای از یک بسیجی که از روی دلسوزی و احساس مسئولیت نوشته بود، به حاج همت دادند؛ با این مضمون؛ در این عملیات شما چند ایراد داشتی و قبول کن که مشکل داشتی.
حاج همت بدون اینکه احساس کند در جایگاه فرماندهی قرار دارد و آن برادر یک نیروی عادی است، نامه را در جلسه فرماندهان و ارکان لشکر خواند و بر دو نکته از ایرادات آن برادر بسیجی تأکید کرد که حق با ایشان است. حاج همت در آن جلسه با تواضع کامل اعلام کرد که من از این دو نکتهای که آن برادر بسیجی به آنها توجه کرده، درس گرفتم و انتقادات را میپذیرم.
عدم تمایز و جدایی
بعضی از افراد تا به پست و مقامی میرسند، سریع رنگ عوض میکنند و رفتار و منش خود با اطرافیان را تغییر میدهند. حاج همت از آن دسته آدمهایی نبود که با منصوب شدن به جایگاهی، یا به دست آوردن مقامی خود را ببازد و برای دیگران فخرفروشی کند.
حاجی از اولین روزهای ورودش به فعالیتهای انقلابی گرفته تا به دست آوردن جایگاه فرماندهی لشکر مهمی همچون لشکر 27 محمد رسولالله (ص)؛ خاکی بود و هیچ تغییری در رفتارش پدید نیامد.
مجید حامدیان دکتری است که در فعالیتهای فرهنگی در شهرضا، در پاوه هم با حاج همت همکاری میکرد. بین مجید و همت رابطهای بسیار عاطفی برقرار بود. مجید نقل میکند: بعد از عملیات بیتالمقدس، دلم برای حاجی تنگشده بود.
برای دیدنش رفتم گیلان غرب و سومار. حاجی در چادر نشسته بود، من را که دید، خوشحال شد. نشستم توی چادر، بدون کوچکترین تکلف و حجابی، شروع کردیم به حرف زدن، همان حرفهای همیشگی. آن روزها فرمانده لشکر بود.
یکی از فرماندههای ارتش چند بار آمد، چادر را کنار زد، نگاهی به ما انداخت و رفت. بار آخر گفت «حاج همت اینجا تشریف دارند؟» گفتم: «بله ایشان هستند.»
نگاهی به حاجی کرد و گفت «ایشان هستند؟» انتظار داشت فرمانده لشکر، دفتر و تشکیلاتی داشته باشد. خندید و گفت «اصلاً نمیشود بین فرمانده لشکر و بقیه تفاوتی دید. نمیدانم این عیب است یا حسن، فقط میدانم که خیلی جا خوردم، چون فکر میکردم الآن باید با چند نفر هماهنگ کنم تا بتوانم با شما ملاقات داشته باشم. ولی شما در این چادر نشستهاید و من هم بهراحتی میتوانم با شما صحبت کنم.»
اگر روزی کسی بشوم از این رفتارها زیاد میکنم[3]
راوی؛ ناصر مرسلی: «یکبار از دور دیدیم فرماندهمان نشسته پیش سربازان ارتشی؛ تا برسیم فرمانده رفته بود. به سربازها گفتیم «چه خبر؟ دمتون گرم. با گنده ها میگردین؟» گفتند «بابا اومده نشسته اینجا و داره مارو ارشاد میکنه که نماز چیه؟ معراج مومنه و از این حرفها!»
ماهم یه کم الکی تحویلش گرفتیم و سر به سرش گذاشتیم. من و سعید به هم نگاه کردیم و مانده بودیم که به آنها چه بگوییم. گفتم «شما بیجا کردین، سرکار گذاشتین! می دونید این بابایی که الآن رفت و شما سرکارش گذاشتین، کیه؟» سربازها خودشان رو جمعوجور کردند و یکیشان با تعجب پرسید «مگه کی بود طرف؟»
گفتیم «حاج همت!» انگار آب سرد ریخته باشند سر سربازها؛ باهم گفتند «هممممممت!؟» هنوز راجع به شهید همت و حرفهایش داشتیم صحبت میکردیم که یک ماشین کنار ما نگه داشت. رانندهاش چند تا کمپوت و کنسرو... گرفت طرف ما و گفت «اینا رو حاجی فرستاد و عذرخواهی کرد از اینکه دست خالی اومده بود برای دیدن شما.»
ارتشیها، خیلی از من و سعید خجالت میکشیدند و شاید داشتند با خودشان فکر میکردند؛ ایکاش به ما نگفته بودند، چه برخوردی با شهید همت داشتهاند.
بعدازآن روز، سعید (امیری مقدم) چند بار این اتفاق و برخورد آن روز شهید همت با ارتشیها را با آبوتاب تعریف کرد. حتی میگفت اگر من یک روز کسی بشوم، از این رفتارها زیاد میکنم.
عاشق بسیجیان؛ روایت حاج محمدصادق آهنگران [4]
به همان اندازه که مردم و رزمندهها، همت را دوست داشتند، او هم آنها را دوست داشت و این محبت و علاقه دوطرفه بود. همت علاقه زیادی به بسیجیها داشت و بر حال معنوی و عرفانی آنها غبطه میخورد.
شاهد سخنانم ماجرایی است که او برایم تعریف کرد. همت در روزهای قبل از شهادت، حال و هوای خاصی داشت. چند شب قبل از عملیات خیبر، به همراه او با ماشین، برای خواندن نوحه به مقر لشکر محمد رسولالله (ص) میرفتم که در مسیر راه را گم کردیم. در همان حال، به من گفت «میخواهی خاطرهای برایت نقل کنم؟»
گفتم «سراپاگوشم.» گفت «یک روز نیروهای لشکر به من اطلاع دادند که نوجوانی شبها از محوطه گردان فاصله میگیرد و بعد از دو ساعت برمیگردد. پرسیدم که کجا میرود؟ گفتند که او را تعقیب کردهایم. بهجایی دور از محوطه گردان میرود و در قبری که درست کرده، دراز میکشد و قرآن میخواند. گریه میکند و از خدا طلب بخشش و آمرزش دارد.»
همت همانطور که قصه آن نوجوان را برای من تعریف میکرد، مثل ابر بهار گریه میکرد. بعد ادامه داد «حاج صادق، میبینی نوجوانی که هنوز موی صورتش درنیامده و شاید هم گناهی نکرده، اینطور از خدا طلب عفو میکند؟! اینها کجا و من کجا؟ این آدمها کی هستند؟»
شاید نیم ساعت در حال و هوای معنوی خودمان بودیم. اصلاً یادمان رفت که راه را گمکردهایم. ناگهان راننده گفت «حاجی جان، راه را پیدا کردیم.» آن موقع متوجه شدم که بیش از بسیجیان، این همت است که آنها را دوست دارد.
منابع:
[1] شیری، حجت، اطلس لشکر بیستوهفت محمد رسولالله (ص) در دوران دفاع مقدس، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، هزار و چهارصد، صفحه دویست و هفتادوهفت
[2] شفیعی، علیرضا، شهید همت در مکتب نبوی، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ دوم، ۱۴۰۰، صفحات ۶۰، ۶۶، ۶۷، ۸۹، ۱۰۵.
[3] گنجی، سمیه، بهشرط بهشت، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، چاپ اول، ۱۳۹۹، صفحات ۱۳۵، ۱۳۶.
[4] بهداروند، محمدمهدی، بانوای کاروان: تاریخ شفاهی دفاع مقدس: روایت حاج صادق آهنگران، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، هزار و سیصد و نودونه، صفحات 250، 251.
نظر شما