جمعه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۱ - ۱۱:۵۵
افطار بعد از شنیدن صدای توپ

احمد یوسف‌زاده؛ نویسنده کتاب «آن بیست و سه نفر» می‌گوید: روزه‌داری در اسارت بعثی‌ها، سختی‌ها و لذت‌های خاص خودش را داشت. هم تحمل گرما و تشنگی بسیار دشوار بود، هم نگهبانان زندان به منظور آزار دادن اسرا بی‌معرفتی‌هایی می‌کردند. اما با صدای شلیک توپ افطار همه‌چیز تمام می‌شد و روزه‌‌مان را باز می‌کردیم. در عراق، اعلام موعد افطار نه با اذان که با شلیک گلوله توپ است. روزهای اول رمضان تا این توپ بخواهد شلیک بشود جان ما به لبمان می‌‌رسید!»

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، کتاب «آن بیست و سه نفر» خاطرات احمد یوسف‌زاده است که در سال‌های نوجوانی، در جریان عملیات بیت‌المقدس به اسارت بعثی‌ها درآمد. به گفته راوی «این كتاب، خاطرات هشت ماه از هشت سال اسارت بنده است و در آن خاطرات 23 نوجوانی را که در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به اسارت درآمدند هم بازگو کرده‌ام.» این کتاب نخستین بار سال 1393 به همت انتشارات سوره مهر منتشر و از همان زمان به یکی از کتاب‌های پرمخاطب در حوزه کتاب‌های فرهنگ مقاومت تبدیل شد. بخش‌هایی از آن، که ما در این گزارش به آن می‌پردازیم، به ماه رمضان و دشواری‌های روزه گرفتن در اسارت اختصاص دارد.
 
روزه‌داری در گرما و اسارت
رمضان سال 1361 با نخستین روزهای تابستان همزمان شده بود. راوی می‌نویسد «اقامتمان در زندان بغداد بیش از یک ماه طول کشیده بود و از لحاظ شرعی می‌‌توانستیم نمازمان را کامل بخوانیم و روزه بگیریم. موضوع را با صالح در میان گذاشتیم و او از عراقی‌‌ها خواست ناهار و شام ما را یک‌جا غروب تحویل بدهند تا با یکی افطار کنیم و با دیگری سحری بخوریم. عراقی‌‌ها قبول کردند.» اما ادای این فریضه، در آن شرایط بسیار دشوار بود؛ «اولین روزه را گرفتیم؛ با سختی بسیار. تشنگیْ کشنده و طاقت‌‌سوز بود. اما، به هر حال، با صدای شلیک توپ افطار همه ‌‌چیز تمام شد و روزه‌‌مان را باز کردیم. در عراق، اعلام موعد افطار نه با اذان که با شلیک گلوله توپ است. روزهای اول رمضان تا این توپ بخواهد شلیک بشود جان ما به لبمان می‌‌رسید!»
 
چیزی به اندازه تشنگی، روزه را سخت نمی‌کند. «روز سوم ماه رمضان، وقتی تقاضایمان از عراقی‌‌ها برای گرفتن یخ یا دست‌‌کم فلاکسی آب خنک بی‌‌پاسخ ماند، عباس پورخسروانی برای تهیه آب خنک افطار دست به کار شد. قوطی خالی شیر خشکی که افسر تهرانی زن کوزه به دوش را روی درش خلق کرده بود هنوز گوشه زندان بود. عباس ظهر که از دست‌شویی برمی‌‌گشت قوطی را پر از آب کرد و داخل زندان آورد. روکش یکی از بالش‌‌ها را پیچید دور قوطی آب و خیسش کرد و گذاشتش زیر پنکه. باد پنکه دایره‌‌های کوچکی روی سطح آب درست می‌‌کرد. به این ترتیب آب خنک افطارمان جور شد؛ گرچه به هر یک از ما یک استکان بیشتر نمی‌‌رسید و مجبور بودیم عطش را با آب سطلی فروبنشانیم که صالح از شیر آب پر می‌‌کرد.»
 
اما برخی از بعثی‌ها، از آزار و اذیت اسرا لذت می‌بردند و از هر فرصتی برای آن استفاده می‌کردند. «قوطی آب عباس پورخسروانی هر روز ظهر زیر پنکه قرار می‌‌گرفت و تا عصر زیر باد پنکه خنک می‌‌شد. اما آن آب خنک همیشه نصیب ما نمی‌‌شد. بارها اتفاق می‌‌افتاد که یکی از نگهبانان بی‌‌معرفت عراقی، نیم ساعت مانده به افطار، می‌‌آمد داخل زندان و قوطی آب را قلپ‌‌قلپ سر می‌‌کشید. بعد نگاهی می‌‌کرد به ما، خنده‌‌ای می‌‌زد، و از زندان خارج می‌‌شد. این‌‌طور وقت‌‌ها، بیشتر از ما، حاجی عصبانی می‌‌شد؛ اما نه او جرئت اعتراض داشت و نه ما قدرت ممانعت.»
 
خروج از حد ترخص و فتوای به‌موقع
یوسف‌زاده می‌نویسد «پیش از ظهر بیست و سوم ماه رمضان عراقی‌‌ها ریختند داخل زندان و با عجله دستور دادند آماده حرکت شویم. مقصدمان نامعلوم بود... امیدوار بودیم مقصدمان اردوگاه اسرا باشد. برای ما و به‌خصوص صالح، که ده ماه از اسارتش می‌‌گذشت و این مدت را در آن شکنجه‌‌گاه گذرانده بود، چه مژده‌‌ای بهتر از رفتن به اردوگاه بود؛ جایی که وسیع بود و هزاران اسیر می‌‌توانستند با هم ارتباط داشته باشند، حمام کنند، و زیر نور آفتاب بنشینند. اما ما فقط امیدوار بودیم این اتفاق بیفتد. کسی نگفته بود داریم به اردوگاه منتقل می‌‌شویم... ماشین حرکت کرد؛ آژیرکشان. از شهر بغداد خارج شدیم. داشتیم امیدوار می‌‌شدیم در راه اردوگاهیم. در جاده‌‌ای به سمت شمال بغداد با سرعت در حرکت بودیم. همچنان داشتیم از گرما و کمبود اکسیژن خفه می‌‌شدیم. خیس عرق شده بودیم و کم مانده بود بی‌‌هوش شویم که ماشین از جاده اصلی منحرف و داخل پادگانی بزرگ شد.»
 
راوی ادامه می‌دهد «گمان می‌‌کردیم آنجا همان اردوگاه موعود است. اما آن ساختمان کوچک و بی‌‌روح هیچ شباهتی به آنچه درباره اردوگاه شنیده بودیم نداشت. بی‌‌صبرانه منتظر بودیم آن در بزرگ را باز کنند و به آن چهاردیواری وارد شویم. در باز شد. ماشین تا وسط حیاط ساختمان رفت و همان‌جا ایستاد. پیاده شدیم؛ با پاهایی که خواب رفته بود. برخلاف تصور ما، هیچ اسیری توی آن ساختمان نگه‌داری نمی‌‌شد. اول گمان کردم اسرا توی اتاق‌‌هایشان خوابیده‌‌اند؛ اما حدسم درست نبود... تشنگی امانمان را بریده بود و ما همچنان روزه بودیم. صالح به دادمان رسید. او گفت ما از حد ترخّص خارج شده‌‌ایم. بنابراین می‌‌توانیم روزه‌‌مان را بخوریم. با شنیدن این فتوای به‌موقع، تا حد انفجار از آب‌‌های گرم و گل‌‌آلود آن بشکه زنگ‌‌زده نوشیدیم و بعد به دستور سرباز لاغر‌‌اندامی که آبله‌‌رو بود داخل یکی از اتاق‌‌ها شدیم؛ اتاقی کوچک‌‌تر از زندان بغداد.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها