چهارشنبههای امامرضایی، پیشنهاد مطالعه -30؛
مرا با خودت ببر؛ روایتی عاشقانه از وضعیت اجتماعی دوران جوادالائمه(ع)
در سیامین هفته از پویش مردمی «چهارشنبههای امام رضایی» و در آستانه سالروز شهادت حضرت جوادالائمه(ع) کتاب «مرا با خودت ببر» اثر مظفر سالاری را مرور میکنیم.
«مرا با خودت ببر» داستان عاشقانهای را روایت میکند که در زمان حیات حضرت جواد(ع) اتفاق میافتد و در بستر این داستان به کرامت و مقتضیات زمانه این امام اشاره دارد. این کتاب رمانی پرحادثه است که از دوران امام جواد علیهالسلام روایت میشود. رمان داستانی عاشقانه دارد و درباره سه شخصیت بزرگ تشیع در زمانه امام جواد علیهالسلام گفتوگو میکند.
«مرا با خودت ببر» از سوی نویسنده به بزرگمرد تاریخ تشیع، ابن سکیت هدیه شده است و مظفرسالاری در این باره نوشته است: این رمان به آخرین ساعت از زندگی ابن سکیت این رادمرد ولایت مدار تقدیم شده است. داستان مرا با خودت ببر در عصر امام جواد(ع) رخ میدهد و سایه زندگی آن امام برای مخاطب جوان نوشته شده است. کتاب روایتی دقیق از وضعیت اجتماعی و اقتصادی آن زمان است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: از آن گاریهای یغور بود که برای حمل علوفه استفاده میشد. بین تیرهای چوبی نتراشیده و زمخت کف و دیوارهاش، فاصلههای درشتی بود. ابن خالد از دور و با همان نگاه اول این را فهمید. گاری با رسیدن به سه راه، سمت بازار را در پیش گرفته بود. روی شیارهای راه که از گلهای خشکیده بود، بالا و پایین میرفت، تکان میخورد و محور چر خهایش جیرجیر میکرد. معلوم نبود از کجا آمده بود و به کجا میرفت، اما مشخص بود که قرار است از بازار سرپوشیده و میدان میان آن بگذرد. ابن خالد از لحظهای که نگاهش به گاری افتاد، نتوانست چشم از آن بردارد. او مردی قدبلند و پنجاه ساله بود و در قوس میدان، دکان داشت. میدان بزرگ بود و به خلاف بازارهای کوچه مانند اطرافش، سقف نداشت. دستش را بالای چشمها گرفت تا بهتر ببیند. ساعتی به ظهر مانده بود و آفتاب تیز و داغ بود. گاری وارد سایۀ بازار شد.
آن را قاطری دورنگ میکشید. از دور گمان کرد قاطر یک گوش ندارد. دقت که کرد، دید یک گوشش سیاه بود و دیگری سفید. افسارش در دست سربازی لاغر و دراز بود که لباس نظامی بر تنش زار میزد. بزرگش بود. میتوانست مثل ماری که پوست میاندازد، از یقۀ شوره زده و چرمی لباس بیرون بخزد. رمق راه رفتن نداشت. فهمید از راه دوری آمدهاند. سرباز تنومندی سوار بر اسبی کرند از عقب گاری میآمد و تازیانهای حلقه شده در دست داشت. از یکی از تیرهای دیوارۀ گاری، مشکی آب و لیوانی مسی آویخته بود. میان گاری قفسی بود. روی آن گلیمپارهای افتاده بود.
ابن خالد با توجه به اندازه قفس گمان کرد یوزپلنگی یا توله خرسی آوردهاند تا به یکی از قصرهای دارالخلافه ببرند و برای اشرافزادگان دست آموزش کنند. از روی چهارپایه برخاست. از سایهبان چوبی و کنگرهدار جلو دکانش فاصله گرفت و وارد آفتاب شد. بازاریهایی که کنارش نشسته بودند، با کنجکاوی رد نگاهش را گرفتند و در ازدحام بازار، چیزی دستگیرشان نشد. ابن خالد لحظهای سر چرخاند و به غلام سیاه و نوجوانش گفت: «یاقوت، مراقب دکان باش»
به گزارش ایبنا؛ «مرا با خودت ببر» به نویسندگی حجتالاسلام «مظفر سالاری» و با تصویرسازی جلد مهدی بادیهپیما و صفحهآرایی حسن علیپور از سوی انتشارات بهنشر تاکنون در 15 چاپ و بیش از 15 هزار نسخه روانه کتابفروشیها شده است.
نظر شما