سه‌شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱ - ۰۹:۱۴
کوتاه درباره کتاب «جانا»، سرگذشت نخستین شهید مدافع حرم

کتاب «جانا» روایت فصل‌هایی از زندگی نخستین شهید مدافع حرم، محرم ترک است که چندی قبل چاپ پنجم آن در بازار کتاب عرضه شد. روایتی ساده و صمیمی است، که در حجمی کم تدوین شده و نقاط قوت زیادی دارد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) محمدمهدی شیخ صراف؛ راوی می‌نویسد «دلتنگی بی‌خبر می‌آید، وسط یک مهمانی، سر سفره کنار پسرهای دیگرات، هنگام رانندگی، وقتی می‌روی هیئت، وقتی انار دانه می‌کنی برای شب یلدا. به شکل یک آدم می‌آید، یک نگاه یا شاید هم یک صدا. ردش را که می‌گیری می‌رسی به یک اسم، یک عکس، یک خاطره گوشه ذهنت. سرت را پایین می‌اندازی که نبینی، نشنوی، یادت نیاید. نمی‌شود، نمی‌خواهی. با او می‌روی به روزهای بودنش، مردانگی‌اش، غیرت و ایمان محکمش. به خودت که می‌آیی، داری زمزمه می‌کنی: اندوه بزرگی‌ست زمانی که نباشی! مُحرم تُرک، اولین شهید مدافع حرم است. یکی از بهترین‌های تخریب در خنثی‌سازی تله‌های انفجاری و مین‌های دست‌ساز و مربی بسیاری از شهدای مدافع حرم که بعد از او نام‌آشنای شهرشان شدند.» و کتاب «جانا» درباره اوست. درباره زندگی‌اش، نه همه آنچه او در سال‌های حیات تجربه کرد، که فقط گوشه‌ای از آنچه گفتنش برای راوی ممکن بود.
 
کتاب، انصافاً کتاب جذابی است و جملات و قطعات خواندنی بسیار دارد. «گاهی با ماشین سه‌چهار ساعت در خیابان‌ها می‌گشتند تا رستوران یا فست‌فود خوبی پیدا کنند. کیفیت غذا آنقدر مهم بود که هرکدام‌شان هر رستورانی پیدا می‌کردند، اول غذایش را امتحان می‌کردند بعد به بقیه خبر می‌دادند. یکی از نشانه‌های فست‌فود خوب، داشتن سس بزرگ روی میزهایش بود. این یک قانون بود. از سس کوچک یک‌نفره خوششان نمی‌آمد. اگر رستورانی سس کوچک داشت، به آن‌ها برمی‌خورد و نیامده راهشان را کج می‌کردند.»
 
یا «آخرهای ترم که برگشته بود تهران، یک شب بعد از هیئت با سعید سر کوچه‌شان ایستاده بود و درد دل می‌کرد. از اینکه رشته‌اش را دوست ندارد و با روحیه‌اش سازگار نیست، گله می‌کرد. سعید از حالت چشم‌هایش فهمید که حسابی سردرگم است و نمی‌تواند تصمیم بگیرد. محرم به چشم‌های سعید خیره شده بود و می‌گفت: رشته‌ام رو دوست ندارم، ولی نمی‌تونم به پدر و مادرم چیزی بگم. دلم نمیاد نگران‌شون کنم! سعید کمی این‌پا و آن‌پا کرد و گفت: می‌ری سپاه؟ چشمان محرم برقی زد و گفت: مگه می‌شه؟ سعید کمی فکر کرد و گفت: ولش کن، اونجا خطرناکه، می‌ری اتفاقی برات می‌افته داستان می‌شه، پدر و مادرت نگران می‌شن!»
 
راوی ادامه می‌دهد «محرم پافشاری کرد. سعید گفت: داداش اشتباه کردم، از دهنم پرید. دست از سرم بردار! ولی محرم ول‌کن نبود. با لحنی ملتمسانه گفت: می‌رم با آقام صحبت می‌کنم و راضیش می‌کنم! آنقدر اصرار کرد و آسمان ریسمان بافت تا سعید را راضی کرد با دایی‌اش که در سپاه بود، صحبت کند. دو سه جلسه که با دایی سعید صحبت کرد، تأیید شد. رفت امتحان داد و قبول شد. درس و دانشگاه را رها کرد و رفت نیروی قدس سپاه و دانشگاه افسری امام حسین(ع).»
 
همچنین صفا و صداقتی در متن هست که نمی‌شود نایده‌اش گرفت. «فهیمه از همان ماه‌های اول دوست داشت زودتر بچه‌دار شوند، آن‌هم یک دختربچه تپل که موهایش را دم‌خرگوشی ببندد و دامن صورتی بپوشاندش. ولی محرم اصلاً بچه دوست نداشت. هنوز خیلی زود بود. دوست داشت بیشتر دوتایی باهم باشند. اگر فهیمه بچه‌ای را بغل می‌کرد، چشم‌غره می‌رفت و بهانه می‌گرفت و زیر لب غُرغُر می‌کرد. فهمیه چند شب یک بار، زیر گوش محرم می‌خواند: بیا زودتر بچه‌دار شیم! از هر دری وارد می‌شد، محرم از در دیگر بیرون می‌رفت و راضی نمی‌شد. می‌گفت: زوده. وقت زیاده! ولی فهیمه دست‌بردار نبود. آنقدر گفت و گفت تا این آخرها محرم دیگر حرفی نمی‌زد. نرم‌تر شده بود و ته دلش بدش نمی‌آمد.» چندی بعد بچه هم به دنیا آمد. نامش را فاطمه گذاشتند، اما پدر او را «جانای بابا» صدا می‌زد. عنوان کتاب هم به همین نام اشاره دارد.
 
کتاب «جانا» نوشته منصوره قنادیان، که نخستین بار سال 1397 منتشر شده بود چندی قبل به چاپ پنجم رسید و انتشارات روایت فتح چاپ تازه‌اش را به بازار کتاب فرستاد. کتاب 14 فصل دارد و در 152 صفحه تنظیم شده است. از آن دسته کتاب‌هاست که نقاط قوت آن به اندک عیب و ایرادهایش می‌چربد و خواندنش قطعاً ارزش وقتی را که صرف آن می‌کنیم دارد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها