تأسی به امام حسین(ع) در جنگ با ظلم و زشتی
شهادتطلبی رزمندگان ما به سرچشمهاش در کربلا وصل بود و این اتصال در گفتهها و نوشتههای آنان به خوبی دیده میشد. مانند شهید چمران که میگفت «ای حسین! در کربلا، تو یکایک شهدا را در آغوش میکشیدی، میبوسیدی، وداع میکردی . آیا ممکن است هنگامی که من نیز به خاک و خون خود میغلتم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا به تو و به خدای تو سیراب کنی؟ از این دنیای دون میگریزم. از اختلافات، خودنماییها، غرورها، خودخواهیها، سفسطهها، مغلطهها، دروغها و تهمتها خسته شدهام. احساس میکنم که این جهان، جای من نیست. آنچه دیگران را خوشحال میکند، مرا سودی نمیرساند.» باورش این بود که «آمدهام تا در رکابت علیه کفر و ظلم و جهل بجنگم. با همه وجود آمدهام... گروهی بزرگ از یزیدیان با تانکها و توپها و زرهپوشها و ماشینهای زیاد و سربازان فراوان در حرکتند. حق با باطل روبهرو شده است. دشمن سیلآسا پیش میآید و من میخواهم مثل یکی از اصحاب تو در کربلا بجنگم.» (به نقل از کتاب «یادنامه شهید چمران»، دفتر انتشارات اسلامی).
یا روایت تقی متقی در کتاب «ما آن شقایقیم» (انتشارات سپاه) در روزهای منتهی به سقوط سوسنگرد که مینویسد «شب تاسوعای امام حسین علیهالسلام بود. غربت و غم از سر و روی بچهها میبارید. نیروهای بعثی لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند. چیزی به سقوط سوسنگرد نمانده بود. دشمن ناجوانمرد، پیشتر هویزه مظلوم را زیر پا گذاشته و از سد بستان و دهلاویه نیز گذشته بود. بچهها با آنکه نفراتشان اندک بود و ساز و برگشان ناچیز، اما با شهامت تمام به دفاع از شهر ایستاده بودند. به سرافرازی نخلهای سرجدایی که در میانه آتش و خون هنوز ایستادن را پای میفشردند. در آن شب جانسوزترین نالههای عاشقان حسین علیهالسلام در زیر چرخهای زمخت تانکهای بعثی له شد و سوسنگرد بر مظلومیت یاران پاکبازش گریست. عاشقانی چند در این شب رازناک، قفس خاک نهادند و به افلاک بال گشودند.»
شکوه شهادتطلبی و نشانههایی در تأیید حقانیت ما
همچنین گاهی، آنهم در بدترین حملات دشمن و سختترین لحظات جنگ نشانههایی دیده میشد که صدق و حقانیت رزمندگان ما و درستی و اصالت باورهایشان را معلوم میکرد. در کتاب «مشقهای آسمانی» که مجموعهای از خاطرات فرهنگیان ایثارگر است میخوانیم « پیرمرد 70 ساله بود. پشت خط، مسئول ایستگاه صلواتی بود. محاسنی سفید و چهرهای نورانی داشت. بسیجیان به او بابا صلواتی میگفتند. و گاهی به شوخی میگفتند: بابا امروز نور بالا میزنی! واقعاً چهرهای دوستداشتنی و شخصیتی مجذوبکننده داشت. از گفتار و رفتارش لطف و عطوفت میبارید. چهار ماه بود به مرخصی نرفته بود. هر وقت علتش را میپرسیدیم میگفت: چرا به مرخصی بروم؟ من آمدهام در خدمت رزمندگان باشم. عمرم را کردهام. این آخر عمری از خدا خواستهام شهادت را نصیبم نماید. آرزو دارم شهید شوم و مانند امام حسین علیهالسلام سرم از بدن جدا شود و بر نیزه قرار گیرد.» راوی میافزاید «از نظر ما، محال بود این آرزوی باباصلواتی برآورده شود. تا این که یک روز هواپیماهای دشمن منطقه را بمباران کردند. یک راکت به ایستگاه صلواتی اصابت کرد. پیرمرد به شهادت رسید. وقتی به کنار جنازه سوختهاش رسیدیم، سر در بدن نداشت. دو روز بعد بچهها سر باباصلواتی را در نیزارهای اطراف رودخانه پیدا کردند. او به آرزویش رسیده بود.»
این نشانهها، نه یک بار و دو بار، که به دفعات جلوی چشم کسانی که آماده دیدنشان بودند بروز میکردند و بر باور رزمندگان ما میافزودند. همین باورها بود که نیروهای ما را در اوج تنگناها مصمم و دلیر میکرد، زیرا میدانستند هستی و حیاتشان با اتصال به کدام مکتب معنی و ارزش مییابد. یک نمونه باشکوه آن، در کتاب «هزار قله عشق» (نشر ستارهها) و از زبان علی بنیلوحی روایت میشود. «عملیات کربلای 5 در جبهه شلمچه مامور حمل مجروح بودیم. نیروها به سمت شهرک دوعیجی پیشروی میکردند. دو نفر مجروح را به سمت آمبولانس بردیم. آتش خمپارههای دشمن شدید بود. به پشت خاکریز رسیدیم. یکی از آر.پی.جیزن شدیداً از ناحیه سر مجروح شده بود. قمقمه آب را درآوردیم و نزدیک دهانش بردیم. ولی او نخورد و اشاره کرد آب را به دیگران بدهیم. یک وقت دیدم او به من نگاه کرد و با اشاره دست از من خواست او را به طرف راست بچرخانم. خیال کردم سمت چپ و شانه چپ او مجروح شده و نمیتواند به آن طرف بچرخد. او را به طرف راست چرخاندم. لبخندی روی لبهایش نشست. نفس بلندی کشید و آهسته گفت السلام علیک یا اباعبدالله! و بعد تمام کرد.»
نظر شما