تا به خودم آمدم دیدم همینطور یکریز و پشت سر هم دارد صدایم میکند؛ البته نه با لحنی خوب و گرم، بلکه حسابی عصبانی بود و گلایه داشت. تمام انسانهای کره زمین را پیش چشمم آورد تا بهم بفهماند چهقدر ناراحت است. وقتی داد زد و گفت: «شما نمیخواهید دست از سرِ ما جنها بردارید؟!» تکانی خوردم و به چشمهایش خیره شدم. چه دلِ پری داشت. حالا مگر چه شده بود؟ چه کار کرده بودیم؟
به خدا و پیغمبر و زمین و زمان متوسل شد تا بهم بگوید «از خدا نمیترسید که اینقدر چرت و پرت دربارهی ما میبافید؟! خسته نشدید از این همه دروغ که پشتسرِ ما گفتهاید؟!» دیگر زد به سیم آخر و گفت «ببخشید، مگه شما بیمارید؟ بیکارید که این کارها را میکنید؟ من به عنوان یک جنِ مسلمان، روز قیامت جلوی همهی شما را خواهم گرفت. حالا میبینید.» تعجب کردم. مگر جنها هم دین دارند؟ حالا ازدواج و کار را میشود یکطوری هضم کرد، دین و دینداری دیگر برایم خیلی جالب بود.
من به این مساله فکر میکردم و او همینطور بدون توجه به من ادامه میداد «همین الان بیایید کمی در شهر بچرخید تا ببینید چه ظلمی به ما جنها میکنید و چه تهمتهای بدی به ما میزنید!» بعد که تهمتهایش را یکییکی گفت در عین اینکه سعی میکردم چهرهام جدی باشد تهِ دلم میخندیدم؛ طفلی راست میگفت. سی تا شاخ که کوچکترینش یک متر است، ناخنهای دراز سه متری، ترساندن بچهها در شب و زدن یک جن با دمپایی!، تکان دادن پنجره خانه، ترق و توروق کردن درو دیوار، گم شدن وسایل، جنِ زیر تخت و هزاران مساله ریز و درشت دیگر که ما انسانها به آنها نسبت میدهیم. واقعا چرا هر چه دم دستمان میآید میچسبانیم به عالم جنها؟ امان از ما آدمبزرگهای بدجنس؛ البته میبینم که بچهها هم که معمولا با هر موجودی مهرباناند با جنها رفتار خوبی ندارند و خیالبافیهای دروغکی دربارهشان دارند.
جنِ عصبانی ما همینطور که از بدی ما میگفت از خوبی خودشان هم میگفت تا من یادم بیاید او کیست. از این گفت که آنها قدیمیتر از ما هستند و قبل انسانها روی زمین زندگی میکردند، دین دارند و به حرفهای خداوند گوش میدهند، یک سوره در قرآن کریم به نام آنهاست و سرگذشتشان در طول تاریخ بسیار جالب است؛ مثل جنهای هنرمندی که بعضی معمار بودند و برای حضرت سلیمان (ع) ساختمانهای بزرگ میساختند، بعضی نقاش و مجسمهساز بودند، بعضی کارهای صنعتی میکردند و دیگ غذا و چیزهایی از این دست میساختند و بعضیهایشان هم غواص بودند و مأموریتهای دریایی انجام میدادند. میبینید؟ آنها هم کارهایی مثل ما انجام میدهند، فقط ماهیت وجودیشان از عناصر دیگری است نه از خاک و آب.
من واقعا شرمنده شده بودم و بالاخره خندهی درونیام را کنترل و با سرافکندگی به او نگاه کردم؛ اما دلش پُرتر از این حرفها بود. ادامه داد «اما یک چیز را دلم نمیآید نگویم. ببینید ای آدمهای محترم! اگر ما جنها ترسناکایم، شما آدمها که بیشتر ترسناکترید. آیا امام حسین (ع) را ما جنها کشتیم یا شما آدمها؟ آیا مغولها که صدها شهر و روستا را ویران کردند و هزاران هزار نفر را به قتل رساندند، از ما جنها بودند یا از شما آدمها؟ آیا این همه جنگی که روی زمین اتفاق افتاده، کار ما جنها بوده یا کار شما آدمها؟ حیف این زمین که به دست شما افتاده است. لطفا دیگر دست از سر ما بردارید و بچههایتان را هم الکی از ما نترسانید. ما جنها کاری به کار شما آدمها نداریم، سرمان به زندگیِ خودمان گرم است.».
بالاخره آرام شد. در چشمهایش میتوانستم این خالی شدن را ببینم. طفلی چهقدر اذیت شده و تحمل کرده بود. خوب کاری کرد که به من این حرفها را گفت. راستش خودِ خودش هم که نگفت، من کتابش را خواندم؛ بله، کتابی که یک جن نوشته بود. نامش «جِنقُلی» است؛ اولین نویسنده جن روی زمین. دوست دارید شما هم کتابش را بخوانید؟ با همین نام در انتشارات جمال منتشر شده است.
جنقلیِ ما با قلمی روان، ساده، لحنی بامزه و البته عصبانی این کتاب را نوشته و خوشسلیقگی هم کرده و به سام سلماسی، تصویرگر خوب ایرانی گفته است کارهای عجیب ما انسانها را هم لابهلای حرفهای او به تصویر بکشد تا بهتر متوجه حرفهایش شویم؛ تصاویری که در عین بامزگی، زیبا و جالبتوجه هستند.
ای آدمبزرگها که مامان و بابا هستید و ای بچهها که خوشتان میآید داستانسرایی کنید، لطفا این کتاب را بخوانید و اینقدر سر به سر جنها نگذارید. بچههای کلاسهای چهارم، پنجم و ششم ابتدایی که در «گروه سنی ج» قرار میگیرند مخاطب اصلی این کتاباند؛ ولی صحبت اصلی جنقلی با شما بزرگترها هم است. همگی با هم بنشینید و کتاب را بلند بخوانید. شاید جنقلی هم کنارتان نشسته است و دارد گوش میدهد.
نظر شما