از همان اولِ اول چهطور با کتابها آشنا شدید؟
میخواهم عقبتر بروم و بگویم چهطور با قصه و داستان آشنا شدم که آن آشنایی، من را به سمتی کشاند که با کتابها انس بگیرم. با توجه به مطالعات، تحقیقات و تجربیات الانم میفهمم که نقش پدر، مادر، مادربزرگ و اعضای خانواده در آشنا شدن کودک با قصه و کتاب در دوره قبل از مدرسه چهقدر مهم است. زمانی را به یاد میآورم که مادربزرگم که از ایل قشقایی بود از متلهای قدیمی ترکی میگفت و پدرم وقتیکه هنوز 4، 5 ساله بودم کتابهایی برایم میخواند که از افسانههای آذربایجان بود و ما خود را جای قهرمانان آن افسانهها میگذاشتیم. مادرم وقت خوابِ ما قصههایی تعریف میکرد که هنوز هم به خاطر دارم. بعدها که به مدرسه رفتم، در سال دوم دبستان که دیگر الفبا را کامل آموخته بودم، شروع به خواندن کتابهایی کردم که میتوانستم بخوانم؛ کتابهایی که اکثرا برای گروه سنی ب تألیف شده بودند. آن علاقه به کتابخوانی قبل از مدرسه که با پدر و مادرم و مادربزرگم در من ایجاد شده بود من را کمکم کتابخوان کرده بود. چون دوست داشتم قصههایی را که آنها برایم تعریف میکردند خودم دوباره بخوانم. پیامهایی که در قصهها بود برایم قشنگتر بود تا اینکه با نصیحت گفته شوند. خلاصه اینکه، از دوم دبستان شروع به کتاب خواندن کردم و هر چهقدر هم کلمات و مفاهیم سخت بود، میپرسیدم و به خواندن ادامه میدادم.
به یاد دارید اولین کتابی که در همان دوم دبستان خواندید چه بود؟
پدرم کتابی داشت به اسم «افسانههای آذربایجان» و آن را برایمان میخواند؛ این جزو اولینها بود و کتابهایی مثل «کدوقلقلهزن»، «سیندرلا»، «دور دنیا در هشتاد روز»، «سفرهای گالیور» و غیره را خودم خواندم. من متولد 59 هستم و در آن زمان، کتاب خیلی کم بود و حتی در مدرسه به سختی کتابی پیدا میکردیم که البته خیلی هم سخت امانت میدادند. یادم میآید کیهان بچهها را هم با التماس میگرفتم و میخواندم. کتابخانهها در سطح شهر زیاد نبودند. پیدا کردن اینها مکافاتی بود.
به نقش پدرومادر اشاره کردید؛ الان هم این نقش را در کتابخوان شدن بچههای امروز پررنگ میدانید یا کمرنگ شده است؟
متاسفانه کمرنگ شده است؛ درحالی که باید خیلی پررنگتر از قدیم باشد. مثلا در فضایی که در خانهها برق و تلویزیون زیاد نبود، مادر و مادربزرگم برایمان قصه میگفتند. صدای مادر برای ما رسانه بزرگی بود. حالا رسانههایی آمدهاند که میخواهند جای صمیمیت گذشته را بگیرند و متاسفانه با رسانهای به نام تلویزیون مواجهایم که به شدت دارد کار میکند؛ ولی نمیتواند نقش خانواده را ایفا کند. من با نشستن مقابل تلویزیون نمیتوانم زیاد کتابخوان شوم؛ چون دارد اطلاعات را به صورت جویدهشده در قالب صدا و تصویر به من منتقل میکند و خلاقیت و ارادهی ذهن من را ضعیف و تنبل میکند. من باید خودم با آن متن عجین و رفیق شوم و تخیلم را موقع کتاب خواندن تقویت کنم؛ ولی رسانهی تصویری این قوه را ضعیف میکند.
در بعضی از دانشگاههای بزرگ خارج از کشور، شاخهای از جامعهشناسی تدریس میشود با عنوان «جامعهشناسی ادبیات کودک» که به نقش خانواده و محیط رشد کودک در کتابخوان شدن و نشدنش و نوع کتابی که میخواند میپردازد. مثلا کودکی که در محیط فقیر بزرگ میشود، قهرمانش کیست؟ یا یک کودک روستایی و یک کودک شهری چهطور کتابخوان میشوند؟ آیا اصلا ما باید بین روستا و شهر تفاوت بگذاریم؟ یا این فاصله را کم کنیم؟ متاسفانه امروزه زندگی ماشینی شده است و آدمها وقت کمتری برای چیزهای خوب میگذارند؛ مثلا کار زیاد، انسان را از تربیت کودکش غافل میکند. آیا ما به این دقت نظر رسیدهایم که دقیقههایی که برای رشد فکری کودک میگذاریم چقدر اهمیت دارند؟ چرا که در همین مراحل است که کودک کتابخوان میشود. ما با رها کردن کودک جلوی تلویزیون، او را از نظر بصری، تخیل و خلاقیت ضعیف کردهایم. این وابستگی خطرناک است.
یعنی سایر احساساتش به اندازه قدرت بیناییاش رشد نمیکنند.
در روانشناسی رشد کودک هم به این مسائل توجه میشود. حتی ابعاد رشد قدرت بینایی هم کم میشود و جدا از آن در مرحلهای که باید تخیلش رشد کند، با چنین چیزهایی آن را ضعیف میکنیم. کتاب خواندن یکی از روشهای تقویت تخیل است. درست است که به نسبت تلویزیون دیدن یا صرفا شنیدن چیزی، کار سختی است؛ اما پردازش مطالب در کتاب با خودمان است و همین باعث میشود ماندگاری اطلاعات به شدت بیشتر شود؛ زیرا اطلاعات با کتاب آرامتر و عمیقتر به ما منتقل میشود.
به بحث کیهان بچهها هم اشاره شد. خود شما چهقدر از مجلات کودک و نوجوان در گذشته استفاده کردهاید و تأثیر استفاده از آن را برای بچههای امروز چهطور میبینید؟
چیزی که در کودکیام با آن مواجه بودم کمبود منابع مطالعه بود؛ مثلا کتابخانهای که بتوانم مجله کیهان بچهها را از آن امانت بگیرم و بخوانم کم بود و دکه روزنامهفروشی هم خیلی دور بود و باید نیم ساعت الی چهل دقیقه پیاده میرفتم و وقتی میرسیدم هم مساله این بود که آیا مجله را داشت؟ یا میگفت تمام کرده؟. من با همه این محدودیتها یکجاهایی کیهان بچهها را گیر میآوردم و میخواندم. یادم است در انتهای مجله نوشته بود «انتهای داستان را شما میتوانید تعریف کنید و برایمان بفرستید». آن موقع این حرکت خیلی خلاقیت داشت؛ ولی چون شماره مجله گذشته بود نمیتوانستم در این مسابقهها شرکت کنم؛ یعنی مجله برای سال 67 بوده است و من در سال 69 آن را میخواندم. کار روزنامهدیواری در مدرسه هم جالب بود. مقوایی را برمیداشتیم و با آن روزنامهدیواری درست میکردیم و هرچه در ذهنمان بود مینوشتیم. برای کودک آن روز چیزی مثل «موبی دیک» یک افسانه گردنکلفت بود؛ ولی برای بچههای امروز خیلی پیش پا افتاده است. درست است که اطلاعات در زمان ما ضعیف بود؛ اما قلممان داشت قوی میشد.
اما حالا که در عصر ارتباطات هستیم متاسفانه میبینیم مجلات کودک و نوجوان مثل دوچرخه تعطیل شده یا فلان مجله کودک حجمش یا تیراژش کم شده است. در این زمینه ما از دو طرف مشکل داریم؛ یا سیاستهای پشت این مساله اشتباه است یا همین حجم رسانههای تصویری و الکترونیک و سرگرم شدن بچهها، مجلات را وادار به تعطیلی کرده است. کتابخوان شدن کودکان، برای آینده خود کودک، تاریخ آینده جمعی و هوشیاری مردم آینده بسیار مهم و مفید است. جایی که نباید تجربه گذشتگان را تکرار کنند و این عبرتآموزی در کتابها موجود است. لازمه این مسائل این است که کودک باید کتابخوان شود؛ یعنی آن لذت کتاب خواندن را با همه سختیهایش در هضم مطالب و پردازش آنها دریافت کند. کودکان باید با کتابها رفیق شوند. در خیلی از کشورها، به کودکان در کنار کتاب خواندن، ورزش کردن را یاد میدهند. این دو مساله را طوری با هم عجین کردهاند که مردمِ آن کشورها، هم عمر طولانی و هم ذهن عمیقی دارند؛ یعنی هم جسمشان سالم مانده و هم روحشان رشد کرده است. این کار را ما هم میتوانیم در ایران انجام دهیم. باید کودک را با کتابخوانی آشنا کنند و به جایی برسد که ساعات زیادی را با کتابها سر کند و از کتاب برای مراحل رشد و موقعیتهای زندگی کمک بگیرد.
نظر شما