بدیهی است برگزاری نشستهای کتابخوانی و دورههای دوستانه در کتابخانههای عمومی یا کافهکتابها میتواند به فراگیری فرهنگ کتاب و کتابخوانی در میان کودکان و نوجوانانی ایرانی که سیستم آموزشی کارکرد موفقی در هویتسازی و کتابخوانی آنها نداشته، منجر و آغازگر راهی برای رسیدن آنها به «من وجودی» و «هویت فرهنگی و تاریخی» و مانوس شدنشان با «دوست دانایی» شود.
خوشبختانه چند سالی است که نشستهای کتابخوان به همت کتابخانههای عمومی استان بوشهر بهصورت منظم و پایدار برای گروههای سنی مختلف بهویژه کودکان و نوجوانان در حال اجرا است که برخی از این نشستها بهدلیل ماهیت و رویکردی که دارند، موفق شدهاند، طیف وسیعی از مخاطبان کودک و نوجوان را به خود جذب کنند. در این نشستها ضمن معرفی و خوانش کتاب، نقد و بررسی آن از سوی شاعران، نویسندگان و مولفان هماستانی و همچنین اعضای کتابخوان نشست برگرار میشود؛ این مساله موجب تقویت و پرورش ذائقه کتابخوانی در کودکان و نوجوانان شده است.
البته در خلال این نشستها، گاهی آسیبها و چالشهای کتابخوانی در میان کودکان و نوجوانان بوشهری نیز رخ عیان میکند؛ اگر چارهای برای آنها اندیشیده نشود، میتواند به معضلی لاینحل بدل شود، مثل گرایش نوجوانان به خواندن کارهای ترجمهای با محتواهایی مایوسکننده که بیشتر ختم به خودکشی میشوند! بیشک روی آوردن این قشر به مطالعه این کتابها متاثر از عوامل مختلفی است. یکی از آنها میتواند ضعف نشر در تولید کتابهای تالیفی باشد.
حبیب صادقی، فعال فرهنگی و دبیر نشست کتابخوان کتابخانه عمومی خلیج فارس بوشهر با عنوان «بررسی نوشتههای نیک» در گفتوگو با ایبنا؛ به بخشی از این بدسلیقگی نوجوانان در انتخاب کتاب اشاره میکند و آن را مربوط به ضعف داخلی میداند این مروج کتابخوانی معتقد است: «در حوزه کتاب نوجوان هم ضعف در تولید محتوا وجود دارد و هم نشنیدن صدای مشتری!»
چرا کتاب میخوانیم؟
«بینام تو نامه کی کنم باز»؛ این جمله را از آن جهت گفتم که واژههای پارسی «نامه»، «نسک»، «نوشته»، «نوشتار» روزگاری در زبان ما برابر با واژه کتاب بودهاند؛ اما پس از آن کمکم کاربرد خود را با این معنا از دست دادند. از نگاه من، سرگرمی، لذت بردن، پز دانستن، تجربه احساسات و موقعیتهای جدید، تمرین و تقویت مهارت خواندن و ... میتواند مهمترین انگیزههای کتاب خواندن باشند؛ اما اگر هدف از خواندن کتاب یادگیری باشد، این خواندن باید با نقد، بررسی و سنجش همراه شود تا سطح دانستن ما ارتقا یابد.
اشاره کردید، گاه «پز دادن» میتواند دلیلی برای کتاب خواندن باشد، آیا خواندن کتاب با چنین نگاهی، خواننده را به دانستن هم میرساند یا خیر؟
پُز دانستن، بخشی از روند پیشرفت کتابخوانی است که در سنین پایینتر و در افرادی که تازه کتاب خواندن را آغاز کردهاند، انگیزهبخش است؛ چراکه کودک با این حس که میفهمد، کار ارزشمندی انجام داده احساس قدرت و بزرگ شدن میکند. از تائید دیگران لذت میبرد و به خواندن کتابهای بیشتر و مهمتر تشویق میشود. از نظر من، پُز کتاب خواندن، مثل چهار دست و پا راه رفتن کودک است که بخشی از روند رشد جسمی و عقلی اوست؛ اما اگر کسی در بزرگسالی چهاردست و پا برود، شایسته نیست.
طبق نظریه «پیرس» که میگوید: «دانستن مساوی است با عمل»؛ پُز دانستن مرحلهای از جهل است. در ادبیات خودمان هم داریم «توانا بود هر که دانا بود» یا «علم چندان که بیشتر خوانی چون عمل در تو نیست نادانی»؛ یعنی سطح دانستگی فرد در هرم دانایی به حدی نرسیده است که به عمل منجر شود. با اینحال این مدل فخرفروشی را به دلایلی نمیتوانیم رد کنیم، نخست به این دلیل که نسبت به سایر فخرفروشیها مثل فخرفروشی با نژاد و ثروت برتری دارد و بیشتر در جوامع پیشرفته دیده میشود. دیگر آنکه اگرچه این سطح از دانش هنوز به سطح کاربردی نرسیده؛ اما پیشنیاز رسیدن به آن است. تصور کنید کسی که در حال آموختن زبان جدید است و به آن میبالد، اگرچه هنوز قادر به خواندن و نوشتن به آن زبان نیست اما با فردی که آموختن را آغاز نکرده، تفاوت دارد.
با این حساب، شما پُزدادن را برای افرادی که در مراحل ابتدایی کتابخوانی هستند بهویژه نوجوانان، جایز میدانید آیا این یک توهم دانایی یا توهم برتری فکری نیست؟
توهم دانایی همیشه با دانستن همراه بوده است. ما همواره توهم این را داریم که «مطلبی را میدانیم»! تا اینکه به مطلبی مغایر یا مخالف آن بر میخوریم و این دیالکتیک است که باعث رشد فکری ما میشود. در پاسخ به این سوال، شما را ارجاع میدهم به اثر دانینگ و کروگر که نسبت دانایی به اعتماد به نفس را در نمودار آورده است.
این نمودار، بیشترین اعتماد به نفس با کمترین دانایی را اوج حماقت نامیده و راه گذر از آن را ادامه آموزش میداند. با این اوصاف، اگر مطالعه یا کسب دانش عادت هر روزه فردی شود، میتواند از این «توهم برتری فکری» عبور کرده و به فروتنی برسد؛ اما اگر خواندن یا آموختن او به دوره خاصی اختصاص داشته یا اتفاقی و مقطعی باشد و بعد فرایند آموزش قطع شود، خطر حماقت فرد را تهدید میکند.
آیا مطالعه هر کتاب، فرد را به دانستن میرساند و او را از بند حماقت میرهاند؟ اصلا این کار درستی است که ذائقه کتابخوانی را در افراد بهویژه نسل امروز و افراد نوپا در کتابخوانی شکل داد؟
همانطور که در ابتدای گفتوگو اشاره کردم، قطعا خواندن بدون نقد و بررسی ارزش چندانی ندارد. اینکه گفته میشود: «خواندن یک کتاب از داشتن هزاران کتاب برتر است و نقد یک کتاب از خواندن هزاران کتاب بالاتر است، سخن نابی است». وقتی فرهنگ نقد و بررسی در یک جامعه نباشد، آثار هیچ و پوچ نهتنها فرصت انتشار مییابند؛ بلکه چون کرم گوش در دهانها گشته و دست به دست میچرخند و جامعه کتابخوان را به افرادی گمراه و ضعیف مبدل میکنند. اینکه به کودک یا نوجوان یا هر انسانی بگوییم به چه بیندیشد یا ذهنیتی را در او القا کنیم یا یکسری کتابهای خاص را در اختیارش بگذاریم، روش پسندیدهای به شمار نمیرود؛ چون چگونه اندیشیدن است که راه نجات انسان است. بنابراین اگر در همان مراحل اولیه کتابخوانی به کودک نقد کردن و راستیآزمایی و کاربردسنجی را آموزش بدهیم، بیشک تحت تاثیر کتابهای پوچ قرار نمیگیرد. افزون بر این، چون مهارت نقد در جامعه گسترش یافته کتابها و بخشهای فرهنگی نادرست قدرت تکثیر خود را از دست میدهند و افراد به سمت بخشهای پربار و پرمحتوا گرایش مییابند.
با این اوصاف، شما معتقدید که با آموزش نقد به مخاطب نوجوان، ذائقه کتابخوانی هم در وی پرورش مییابد! خب، چطوری میتوانیم نقد را به او آموزش بدهیم؟ تعریف شما از نقد مناسب برای این مرحله چیست؟
در پاسخ به این پرسش لازم است که نخست به یک مغالطه رایج و خطرناک فرهنگی اشاره کنم؛ آن هم گفتن اینکه «نقد یک کار تخصصی است و من در جایگاه منتقد نیستم، پس فقط اجازه خواندن کتاب را دارم و نقد آن را بر عهده منتقدان متخصص میگذارم». این جمله مشابه این است که بگوییم: «چون آشپزی یک حرفه تخصصی است پس یک خوراک خراب یا بدبو را میخورم یا منتظر میشوم یک آشپز متخصص خوراک بپزد».
این در حالی است که همه ما برای خود خوراک میپزیم با وجود اینکه آشپز متخصصی نیستیم، چون به نیازهای شخصیمان تا حدودی آگاه هستیم و برای زنده بودن ناچار هستیم بخوریم و نمیتوانیم به دلیل دسترسی نداشتن به یک آشپز خوب، از گرسنگی بدحال شویم؛ اما اگر یک خوراک دستپخت آشپز حرفهای هم فراهم شد از مزه آن لذت میبریم. نقد هم همین است و لازمه هر لحظه از زندگی ماست، وگرنه بیماریهای ذهنی و مسمومیتهای فکری یا دست کم کمهوشی و توهم در انتظار ما هستند.
بنابراین از نگر من، نقد و بررسی لازمه یادگیری و پیشرفت و بهبودی است؛ چون در صورت نبود آن، مطالب نادرست مانند «اسب تروا» در «فرمی» زیبا و نافذ و در «محتوایی» ویرانکننده وارد ذهن ما میشوند. متاسفانه یکسری از این بیماریها و مسمومیتها در کودکی که هنوز نقد را نمیدانستیم، وارد ذهن ما شدهاند و پیوسته بهدنبال فرصت هستند تا دروازه ذهن ما را بر افکار مخرب باز کنند.
طبیعتا در این شرایط، حتی یک نقد ساده در حدی که بدانیم یک نویسنده که بوده و چه چیزی را به چه کسی گفته؟ چرا گفته؟ در چه شرایطی گفته؟ چگونه گفته؟ میتواند بسیار کارا باشد .اینکه یک نوشته را بخوانیم و بدون آنکه تلاش کنیم معنی دقیق آن را بدانیم، مخاطبش را بشناسیم، از منافع و هدف نویسنده آگاه باشیم، شرایط زمانی و مکانی نوشتن آن را ندانیم و از ارتباط عناصر نوشته و بخشهای اصلی و فرعی آن خبری نداشته باشیم؛ این ندانستنها اگر ما را به یک طعمه تبلیغاتی و یک گمراه یا یک بازنده وقت و انرژی تبدیل نکند، در خوشبینانهترین حالت تاثیری هم بر پیشرفت و یادگیری ما نمیگذارد.
با این توضیحات به پاسخ سوال شما برمیگردم و میگویم که بهترین آموزش نقد، تمرین آن است و جز با تمرین کردن امکان آموزش آن فراهم نمیشود. بهبود ذائقه خواننده هم با نقد با ویژگیهای یادشده و گزینش درست از میان نادرستها شکل میگیرد؛ وگرنه با وجود این خزفها؛ «جای آنست که خون موج زند در دل لعل/ زین تغابن که خزف میشکند بازارش».
پس شما معتقدید که آموزش نقد تا این درجه میتواند در رشد فکری و آگاهی نوجوان امروزی نقشآفرین باشد؟
بله؛ البته همه ما به آموزش نقد و ایجاد فضای نقد نیاز داریم؛ چون رشد فکر و آگاهی بدون نقد ممکن نیست؛ بیشک ایجاد زمینه برای نقد در سنین کمتر باعث مهارت انتخاب و استواری در برابر تهاجم فکرهای غلط میشود. ورود به دنیای نقد انگیزه لازم را برای دقت در خواندن و مرور دوباره یا چندباره کتاب فراهم میآورد. فرد را از پیش قضاوتکردن و زود قضاوت کردن باز میدارد. در نقد مقایسهای مجبور به خواندن آثار مشابه یا دیگر آثار یک نویسنده میشود، بیطرف بودن و جانبدارانه و احساساتی قضاوت نکردن را یاد میگیرد. افزون بر این، مهارتهایی چون دستهبندی و طبقهبندی، راستیآزمایی، سنجش منطقی و استدلال و استقرا را که از پایههای دانش محسوب میشوند، در عمل میآموزد. همین جنب و جوشهای فکری- عملی است که به رشد فکری منجر میشود.
متاسفانه آموزش بر اساس «القا برداشت از پیشتعیینشده» که امروز در مدارس ما مرسوم است، راه نقد بر نوجوانان ما میبندد و خلاقیت و رشد فکری را در آنها کور میکند. این مدل آموزش افراد را در برابر ویروسهای فکری و افکار مخرب بیدفاع میکند و سلیقه خواندن فرد را تنزل میدهد و قدرت تشخیص او را سلب میکند. نتیجه این آموزشها، این میشود که کتابهایی با کلید واژه «وقتکشی» و «خودکشی» در صدر فروش قرار بگیرند. همچنین کودکان و نوجوانان و حتی بزرگسالان برای انتخاب کهنالگوها به سراغ شخصیتهایی میروند که حتی در فرهنگ خودشان هم انسانهای برجستهای به حساب نمیآیند، اینگونه که امروز شاهد یک قهقرای فرهنگی هستیم.
آیا رو آوردن مخاطبان نوجوان به کارهای ترجمهای که به گفته شما «وقتکشی» و «خودکشی» دو کلیدواژه اصلی آن است، از ضعف آثار تالیفی در حوزه نشر خودمان نشات نمیگیرد؟
بخشی از آن مربوط به ضعف داخلی است؛ ضعف هم در تولید محتوا وجود دارد و هم در نشنیدن صدای مشتری. متاسفانه امروز در مناطقی که کتاب کیفیت ندارد، انتشار کتاب یک امتیاز صرف برای نویسنده یا ناشر است و نه یک کالای سودمند برای مشتری (خواننده). به همین دلیل دیده میشود بعضی افراد بدون توجه به خواننده، صرفا برای خریدن عنوان «نویسندگی کتاب»، رزومهسازی یا تبلیغات دست به قلم میشوند و نبود سیستم نقد و بررسی، زمینه رونمایی هر روزه کتابهایی میشود که خوانندهای ندارند یا سودی برای خواننده ندارند. کتاب به هر حال یک کالاست و کیفیت هر کالایی وابستگی دقیق و شدیدی به جایگاه مشتری دارد. دوباره به موضوع نقد رسیدیم. این نوع از نقد که «ارائه نظر مشتری» نام دارد، بیشترین اثر را در بالابردن کیفیت یک کالا و دلخواه کردن و کاربردی کردن آن دارد که جای آن در انتشارات خالی است. این کالای فرهنگی بزرگترین ویژگی دلخواهکنندگی یک کالا؛ یعنی نقدپذیری را ندارد. از دید من، دلیل اصلی ترجیح کتابهای ترجمه هم همین است که دستکم یک مرحله در نقد و بررسی از انتشارات داخلی جلوتر هستند.
به نظر من، رسالت نویسنده بالابردن دلسوزانه و مسئولیتپذیرانه سطح اطلاعات کاربردی یک جامعه است که شاید بخشی از کشف، بیان یا درمان یک مشکل اجتماعی باشد؛ بنابراین آن فردی که با انگیزه فروش، شهرت، ثروت مینویسد یا به گردآوری و نشر اطلاعات بهدردنخور، خرافات، شایعهها و دروغها میپردازد با ایجاد جنجال و هیاهو و غوغا و پرداختن به موارد غیرمهم و غیرضروری، قصد تبلیغ و القاء یک موضوع را دارد، به سادگی از سوی خواننده حذف میشود.
چگونه میتوان ضعف در آثار تالیفی را برطرف کرد؟ چنانچه وقتی به متون ادبیات کلاسیک نگاه میکنیم با محتواهای غنی و پرباری مواجه میشویم که به بُعد هویت و رشد فکری و خردورزی افراد بهویژه نوجوانان تاکید ویژه داشتهاند!
در پاسخ به این سوالتان از «لودویگ ویتگنشتاین» کمک میگیرم که میگوید اندیشه، ابزاری به نام زبان دارد و روش آن فلسفه است. به عبارت دیگر، در یک جامعه اگر «زبان» بهعنوان مواد لازم یا ابزار و «فلسفه» به عنوان روش، رشد یافته باشد، این جامعه در تولید محتوای نیرومند پیروز خواهد بود. متاسفانه در بخش روش که همان فلسفه است، سالهاست دچار غفلت شدهایم و با کوچک شمردن این دانش پایهای یا همان مادر علوم از «ایده» به «ادا» رسیدهایم. سالهاست اگر نوجوانی در تحصیل موفق است، به او توصیه میشود که دکتر یا مهندس شود. اینکه محصولات «ساخت آلمان» بالاترین برند در دنیای امروز است، مدیون کانت و هگلهاست و در کشوری مثل عربستان که فیلسوف نداشتند تکنولوژی هم وارداتی است. اینکه کپیبرداری تا این حد در جامعه ما گسترش یافته، از نبود فلسفه است و چون اندیشه و محتوایی تولید نمیشود، مجبور به واردات و ترجمه هستیم.
اینکه زبان تا چه حد در بالا بردن و بروز اندیشههای یک جامعه نقش دارد، علاوه بر دیدگاههای زبانمحورانه ویتگنشتاین، در رویکردی به نام «برنامهریزی عصبی- گفتاری (ان ال پی) هم میتوانیم ببینیم و آن استفاده از زبان برای برنامهریزی ذهن است؛ به این معنی که صرفا با واژهها و بدون جراحی و دارو میتوان ساختارهای مغزی یک فرد را تغییر داد. همچنین رویدادهایی که در زمینه «هوش مصنوعی» در حال وقوع است، بر این پدیده تاکید دارند که اگرچه هوش مصنوعی در انحصار زبان برنامهنویسی ویژهای نیست؛ اما برای ایجاد هوش شبیه انسان باید از زبانی شبیه انسان استفاده کرد. در حال نزدیک شدن به لحظهای هستیم که بگوییم زبان، تاثیر مستقیم بر هوش دارد و تخریب زبان یعنی تحمیق جامعه.
نظر شما