شاعری که در آستانه هفتادوهشت سالگی همچنان پرکار است؛
علیرضا طبایی سه مجموعه شعر و ترانه آماده انتشار دارد
علیرضا طبایی؛ شاعر، ترانهسرا و پژوهشگر پیشکسوت در آستانه هفتادوهشتمین زادروزش سه مجموعه شعر و ترانه آماده انتشار دارد.
طبایی که امروز (14 آذر) هفتادوهشت ساله میشود، یک مجموعه غزل با عنوان «تاک کهنسال و خوشههای صبح»، مجموعه اشعار نیمایی به نام «گزارش به آینده» و گزیدهای از ترانههایش با عنوان «عشق تو نمیمیرد» را آماده انتشار دارد که در فرصتی مناسب منتشر خواهند شد.
این شاعر، ترانهسرا، روزنامهنگار و منتقد ادبی کشورمان 14 آذر 1323 در شیراز به دنیا آمده و از سال 1337 تاکنون به سرایش شعر و فعالیتهای ادبی و فرهنگی اشتغال دارد.
وی از سال 1348 به ترانهسرایی نیز روی آورد و ترانههای ماندگار و مشهوری چون «طلسم آرزوها»، «کوچه میعاد»، «گل محبت»، «عشق تو نمیمیرد»، «شهر فرنگه چشمات»، «مرد سرگردان»، «یاد آن شبها»، «تنها با گلها»، «دختر دریاها»، «آسمان آسمان»، «راز دل» و«نگاهم با نگاهت قصهها داره» را با نام مستعار شهرام عرضه کرد که توسط خوانندگان مطرح ایران اجرا شدهاند.
طبایی در حوزه پژوهش و نقد ادبی بهویژه شعر معاصر نیز فعالیتهای موثری داشته که از جمله مقالههای وی میتوان به « تأثیر مکان در هنر؛ شعر نیما و آتشی از نظر مکان در دو قطب متضاد است»، «کاوشی در هنر؛ انسان بودن، اولین خصیصه هنرمند است»، «بررسی کارنامه چند تن از شاعران امروز» و «خلاقیت و شبه خلاقیت» اشاره کرد.
در ادامه، یکی از اشعار نیمایی این شاعر پیشکسوت را با هم میخوانیم:
حجمی به روی دایره بسته، حول صفر…
باید به آفتاب بگویم:
«نام مرا، به خاطر بسپار!
من سالهاست سایه خود را
از یاد بردهام.
خود را نمیشناسم، انگار مردهام
در خاطرات دور، مروری کن!
نام مرا به یاد آر!
*
آن سالهای غفلت بیتقویم
آن سالهای بینام، بیتاریخ
در کوچههای خاکی سیارهای که تازه بر آن پا نهاده بودم
من با تو، دیرگاهی همسایه بودهام
نجوای عاشقانه حوا
با سیبهای سرخ، به یادت هست؟
انگار، هفتهای نگذشتهست…»
*
زهر ملال غربت
آمیخته به طعم پشیمانی هبوط
مانند آن غروب نخستین، هنوز هم، تازهست!
کامم هنوز تلخ است
انگار، ساعتی نگذشتهست
*
بر من چه رفته است؟
من کیستم، کجای زمین، یا کجای زمان ایستادهام…؟
این چندمین هزاره تبعید است؟
با چشم بسته، بر خط مجهول!
بیهوده رفتن و نرسیدن، تسلسل و تکرار!
میراث شوم قابیل، بر شانه سیزیف
بردوش من، بلاهت بهلول!
راهی ز سخره، دایرهای دوار!
*
پیرنگ قصه این است:
حجمی که روی دایرهای بسته، حول صفر گذر دارد
میچرخد و دوباره
در انتها، به نقطه آغاز میرسد
پاهایش از تداوم بیهوده ره سپردن، سنگین است
*
تا قله غروب
بر دوشِ خشم میبرم
اما سپیدهدم
آن بار، باز، روی زمین است…
این، در کدام مکتب و آیین است؟
یا کیفر کدام گناه، این است؟
*
باید به آفتاب بگویم.
نظر شما