انتشارات سرو خاطرات «خلبان صدیق» را منتشر کرد
خلبان آزادهای که برادر ناتنی صدام به ایراندوستیاش غبطه خورد
من خاطرات محمدصدیق قادری، خلبان آزاده را ننوشتهام بلکه زندگی کردهام. بغض کردم، گریه کردم، خندیدم و به وجد آمدم مخصوصا آنجا که برزان ابراهیم تکریتی برادر ناتنی صدام و رئیس استخبارات عراق به وطندوستی او غبطه میخورد، من نیز غبطه خوردم؛ به ایراندوستی و شرافتش و به روح بزرگ و مقاومش و به رشادتهایش..
محمد قبادی در دلنوشتهای درباره این شخصت چنین نوشته است: «موضوع اسارت، بسیار عجیب و غریب است. برخی! شاید همه سربازان در جنگ، یا به پایان جنگ و بازگشت به خانه فکر میکنند یا به کشته شدن. تقریبا نهکسی دوست دارد به اسارت فکر کند و نه اساسا فکر میکند و خلبان محمد_صدیق_قادری نیز در جرگه همین سربازان است... چند روزی پیش از اینکه جنگ شروع شود، او را برای سومینبار از نیروی هوایی ارتش اخراج کرده بودند و او از سر اجبار با پولی که بابت بازخریدش گرفته بود، از خرید خانهای در کرج بازمیگشت که هواپیماهای مهاجم و متجاوز عراقی را در آسمان تهران دید... ساعت حوالی دو بعد از ظهر بود و رادیو اخبار نیمروزی و معمول خودش را پخش میکرد... پیمان، تنها فرزندش که حالا برای خودش مهندس شده، حدودا ١۵ماهه بود. مادرش او را به سختی خوابانده و خلبان صدیق مجال بوسیدنش را نیافته بود.ناموسش، ایران را در خطر جنگ میدید. خودش را از چشم اشکآلود همسر جوانش گم کرد و به پایگاه هوایی شاهرخی (شهید نوژه) همدان رساند... اینکه چگونه خودش را به همدان رساند و چه شد که توانست دوبار پرواز کند را در کتاب بخوانید.»
از سطور ابتدایی این دلنوشته پیداست با داستان اسارت خلبانی روبهرو خواهیم شد که به راحتی پرواز نکرد و اگر اصرارش برای پرواز و دفاع از ایران نبود، اصلا طعم آن همه سال اسارت را نمیچشید: «نخستین پرواز را یکم مهر ۵٩ در گرگ و میش هوا آغاز کرد و در روزهای آغازین و پرهجمه جنگ، بر خلاف همه دستورالعملهای بینالمللی سه تا چهار سورتی پرواز عملیاتی انجام میداد... روز هشتم مهر با خواهش و التماس خود را آماده آخرین پرواز و آخرین ماموریت کرد... مجبور بود در ارتفاع پایین در آسمان بغداد پرواز کند، اما گلوله و موشک امانش را برید و او مجبور شد با خروج اضطراری از هواپیما در حومه بغداد با چتری که تیر و ترکشهای عراقی پاره پاره اش کرده بودند پایین بیاید و اسیر شود. سقوط خطرناکی بود و در اثر آن و به ضرب چوب و چماقهای مردم حاشیهنشین بغداد ٢٣ استخوانش شکست و قطع شد. او و استخوانهای شکسته بدنش، ابتدا بیمارستان نظامی الرشید را تجربه کردند، بعد زندان استخبارات و بعد هم زندان مخوف و امنیتی ابوغریب را... الانبار و تکریت، دو اردوگاهی بود که پیش از انتقال به بعقوبه و آزادیاش از اسارت تجربه کرد که همه را با جزئیات در کتاب خلبان صدیق آوردهام.»
محمد قبادی که خاطرات خلبان صدیق را ثبت و ضبط کرده و در کتاب پیش رو به چاپ رسانده است، خود متاثر از زندگی، کارنامه و اسارت خلبان عاشق ایران است به طوری که در وصف این خاطرات مینویسد: «من خاطرات او را ننوشتهام بلکه زندگی کردهام. بغض کردم، گریه کردم، خندیدم و به وجد آمدم مخصوصا آنجا که برزان ابراهیم تکریتی برادر ناتنی صدام و رئیس استخبارات عراق به وطندوستی او غبطه میخورد، من نیز غبطه خوردم؛ به ایراندوستی و شرافتش و به روح بزرگ و مقاومش و به رشادتهایش... او جزو آخرین گروه از اسرا (آزادگان ) به همراه حاج سیدعلیاکبر ابوترابی و چند آزاده دیگر پس از ده سال اسارت به وطنش بازگشت؛ زمانی که پیمانش یازده ساله شده بود و همسر جوانش از غم دوری او یک دنیا حرف و سخن بود. و این زنان حق بزرگی بر گردن این کشور و تاریخ آن دارند.»
کتاب «خلبان صدیق» از سوی انتشارات سرو وابسته به باغموزه دفاع مقدس در بیش از 500 صفحه در قطع وزیری به چاپ رسید.
نظر شما