دوشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۱ - ۰۹:۰۸
چهار کتاب درباره شهید خرازی

درباره حاج حسین خرازی که در شلمچه به شهادت رسید، کتاب‌هایی وجود دارد که هرکدام از زاویه‌ای، به زندگی و مجاهدت‌های او پرداخته‌اند. در میان این کتاب‌ها، چهار عنوان بیشتر از سایر عناوین شایسته توجه هستند.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) حسین خرازی، هشتم اسفند 1365 در شلمچه، حین عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. در هفتمین جلد از مجموعه کتاب‌های «یادگاران»، که درباره حسین خرازی است و در آن خاطراتی از این فرمانده شهید مرور می‌شود، صحنه شهادتش چنین تصویر می‌شود: از سنگر دوید بیرون. بچه‌ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرف‌شان. گفتم: «بیا پدر جان. اینم حاج حسین.» پیرمرد بلند شد، راه افتاد. یک دفعه برگشت طرف من. پرسید: «چی صداش کنم؟» و گفتم: «هرچی دلت می‌خواد.» تماشای‌شان می کردم. حاج حسین داشت با راننده ماشین حرف می‌زد.  پیرمرد دست گذاشت روی شانه‌اش. حاجی برگشت، هم دیگر را بغل کردند.  پیرمرد می‌خواست پیشانیش را ببوسد، حاجی می‌خندید، نمی گذاشت. خمپاره افتاد. یک لحظه، همه خوابیدند روی زمین. همه بلند شدند؛ صحیح و سالم. غیر از حاجی.
 
در بخش دیگری از همین کتاب می‌خوانیم: آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم. رفته بودیم بقیع. نشسته بود تکیه داده بود به دیوار. گفتم: «چی شده حاجی؟ گرفته‌ای؟» گفت: «دلم مونده پیش بچه‌ها.» گفتم: «بچه های لشکر؟» نشنید. گفت: «ببین! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگی خیلی برام سخت شده. خیلی از بچه‌هایی که من فرمانده‌شون بودم رفتن؛ علی قوچانی، رضا حبیب‌اللهی، مصطفی. یادته؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه‌ها شهید می‌شن، من بمونم.» بغضش ترکید. سرش را گذاشت روی زانوهاش. هیچ‌وقت این طوری حرف نمی‌زد.
 
این کتاب به قلم فاطمه غفاری تدوین و از سوی انتشارات روایت فتح منتشر شده است. در کتاب «زندگی با فرمانده» نیز خاطراتی از شهید خرازی مرور می‌شود. این کتاب دهمین جلد از مجموعه یاران ناب (انتشارات یا زهرا) و کاری است از علی‌اکبر مزدآبادی و او برای ثبت خاطرات مرتبط با شهید خرازی به سراغ گروهی از همرزمان شهید رفته و پای صحبت کسانی نشسته که حاج حسین خرازی را از نزدیک می‌شناختند و خاطراتی از او برای روایت کردن داشتند. این کتاب به تعبیری، بررسی سیره عملی و اخلاقی شهید خرازی است و در هر کدام از خاطرات، به فضایل اخلاقی‌اش اشاره می‌شود.
 
 
کتاب «پروانه در چراغانی» نوشته مرجان فولادوند (انتشارات سوره مهر) نیز روایتی با محوریت شهید خرازی به خواننده عرضه می‌کند. روایت این کتاب از خط مقدم نبرد شروع می‌شود، چرا که راوی باور دارد سال‌های حضور شهید خرازی در جبهه جنگ مهم‌ترین فصل زندگی اوست و سال‌های نوجوانی و جوانی‌اش، هرچقدر مهم باشند، به اندازه دوره مجاهدت او در رویارویی با دشمن متجاوز اهمیت ندارند. به عبارت دیگر، با درنگ بر کوشش‌های شهید خرازی در سال‌های جنگ تحمیلی است که ما می‌توانیم این فرمانده بزرگ را بهتر بشناسیم.
 
در این کتاب می‌خوانیم: او، ماندگار جبهه شد. وقتی دشمن وجب به وجب از ویرانه‌های بستان عقـب می‌نشست، حسین آنجا بود؛ طرح می‌داد، فرماندهی می‌کرد و گاه مثل رزمنده ساده‌ای می‌جنگید. او سوار بر جیپ فرماندهی‌اش، از اولین کسانی بود که بعـد از آزادی به خرمشهر پا گذاشت؛ در حالی که از سد آتش دشمن گذشته بود. حسین ماند؛ در کنارِ بچه‌های لشکرش و در برابرِ آتش و مرگ. حتّی وقتی در طلاییه دستش با ترکشی داغ و برنده و بزرگ قطع شد، نخواست در شهر بماند؛ از بیمارستان که آمد، با کیسه داروها و آستین خالی، چند ساعتی در خانه ماند و بعد نگران به سپاه رفت تا از بچه‌های لشکرش خبر بگیرد، اما به خانه نیامد، پدر و مادرش تا روز بعد به انتظارش ماندند، صبح تلفن زنگ زد حسین بود که می‌گفت در اهواز است و عذر می‌خواست که بی‌خداحافظی رفته است و خواهش کرد تا داروهایش را برایش به جبهه بفرستند.
 
چهارمین کتاب «عقیق» است. این کتاب که در سومین دوره جایزه سال کتاب دفاع مقدس به عنوان اثر برگزیده انتخاب شد، زندگی‌نامه داستانی شهید خرازی است و در کنار بازخوانی زندگی و مجاهدت‌های این فرمانده شهید، چگونگی شکل‌گیری لشکر امام حسین(ع) را که حاج حسین خرازی فرمانده آن بود بررسی می‌کند. همچنین بر عملیات‌هایی که این لشکر در آن حضور داشت و نقشی که در رویارویی با دشمن ایفا کرد تأمل می‌کند. «عقیق» نوشته نصرت‌الله محمودزاده است و از سوی انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.
 
در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: تیپ امام حسین در میان دود و آتش وارد خط شد و از همان محور به سمت خرمشهر حرکت کرد. حسین برای رسیدن به شهر سر از پا نمی‌شناخت. این را هم می‌دانست که در صورت مقاومت عراقی‌ها در محور شلمچه، خرمشهر آزاد نخواهد شد. از آغاز عملیات، مردم در انتظار آزادی خرمشهر بودند. پس از نبرد سنگین تیپ «محمد رسول الله(ص)»، رادیو ایران محاصره خرمشهر را اعلام کرد. نگرانی تمام وجود حسین را فرا گرفته بود. موحد که کنار دستش بود، این نگرانی را حس می‌کرد، اما کاری از دستش ساخته نبود. حسین که از همان فاصله دور ساختمان‌های ویران شده شهر را می‌دید، به موحد گفت: «اگر خرمشهر آزاد نشود، چه جوابی برای مردم چشم انتظار داریم؟ ما در برابر آن‌ها شرمنده می‌شویم. زمانی که خبر آزادی خرمشهر به امام برسد، چه خواهد شد؟ خوشحالی امام خستگی را از تن‌مان بیرون خواهد کرد.» هنوز دژ مستحکم خرمشهر در برابر حسین خودنمایی می‌کرد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها