غلامرضا طریقی، شاعر و از همکاران زندهیاد مسعود دیانی در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده، به دوستی خود با این روحانی ادیب اشاره کرده است که در ادامه میخوانید.
سلام بر مسعود عزیز
چشمپزشک جوان به من که چانهام را گذاشتهام روی میلۀ منحنی و چشم دوختهام به دستگاهی که او در آنطرفش نشسته فرمان میدهد: «بالا رو نگاه کنید»، «سمت چپ»، «حالا سمت راست لطفا». دارد میگردد دنبال چیزی که چشمهایم را دو کاسۀ پرخون کرده است.
«درد دارید؟»، «چشماتون میسوزه؟» فقط دو بار میگویم: «بله» دلم میخواهد ادامه بدهم: «البته که درد دارم دکتر! البته که چشمهایم میسوزد! از وقتی یادم میآید درد دارم. از وقتی به یاد دارم چشمهایم میسوزد» اما نمیگویم. نه اورژانس بیمارستان چشم فارابی جای سخن گفتن از اندوههای ناتمام است، نه من دلودماغ حرف زدن دارم.
از جایش بلند میشود و میگوید: «چشمای شما دچار ویروس شده آقای طریقی». «ویروس؟» من میپرسم و او شروع میکند به شرح دادن نحوۀ ورود و درگیری و عفونت و ویروس.
من اما به تو فکر میکنم مسعود! به غم. به غم نبود تو. میگوید این بیماری بسیار واگیردار است و من سرم را به نشانۀ تایید تکان میدهم. غم بسیار مسری است. چشم به چشم، گوش به گوش، دل به دل، سینه به سینه میچرخد و میسوزاند. میچرخد و چون جویی از گدازههای آتشفشانی ردش را بیصدا و کشنده به جای میگذارد.
میگوید باید چند روز در خانه بمانم و چشمهایم را مرتب بشویم. در دلم میگویم: «خانم دکتر! مگر در عمق مردمکهایم، لابهلای پردههای شبکیه و عنبیه رفیقم را ندیدی؟ چطور میتوانم مسعود را از چشمهایم پاک کنم؟»
یقین دارم که او وقتی با دقت زوایای مختلف چشمهایم را بررسی میکرد تو را آنجا دیده است مسعود!
تصویر جوان تو را که سالها پیش در مشهد آمدی سراغ من و گفتی: «سلام بر جناب آقای طریقی شاعر!» بعد نشستی کنارم و با ذوق خواستی شعر بخوانم و تاکید کردی شعر عاشقانه بخوانم. از خدا که هیچوقت پنهان نبود، از تو هم که حالا رفتهای جایی بیرون از دایرۀ محدودیتهای بشری پنهان نیست که من با اکراه قبول کردم. در دلم گفتم برای تو با این لباس چطور باید شعر عاشقانه بخوانم؟ بعد که بیتها را از حفظ زمزمه کردی فهمیدم اشتباه کردهام. آن چند روز را به بحث کردن دربارۀ عاشقانگی در شعر گذراندی. تو اهل بحث بودی و من نه. به جز روز آخر که به گفتههایت خرده گرفتم، هیچ نگفتم. یادت هست؟ آنقدر هیجان داشتی که ماشین دربست گرفتی و مرا بردی به «کافه کتاب آفتاب» مشهد که آن وقتها هنوز کوچک بود؛ اما رونق زیادی داشت. چندین کتاب برایم خریدی «جستارهایی دربارۀ عشق»، «بیست مقاله دربارۀ عشق» و... تا بخوانم و با تو همنظر شوم. تو آنوقتها جوان بودی مسعود. تازه از گردنۀ سیسالگی رد شده بودی، با قامتی درشت، ریشی سیاه و دستهایی پرقدرت.
چند ماه بعد در «فرودگاه مهرآباد» دوباره عازم مشهد بودم که از دور، با دستهایی گشوده و رویی گشادهتر آمدی و اینبار به جای «جناب آقای طریقی» گفتی: «سلام بر غلامرضای عزیز!» این جمله را سالها تکرار کردی. تا آخرین روزهایی که در خانه آمدم به دیدنت. تا آخرین مکالمۀ تلفنیمان: «سلام بر غلامرضای عزیز!». از همان فرودگاه بحث کتابها را شروع کردی تا مشهد. تا آن نیمهشب بارانی غریب که ساعتها پیادهروی کردیم در کوچهپسکوچههای مشهد تا برسیم به حرم. نزدیکیهای صبح به هتل برگشته بودیم که گفتی: «این جور فایده نداره، ما باید باهم رفیق بشیم» و ما رفیق شدیم رفیق! آنقدر که وقتی بعدها مهدی قزلی گفت میخواهد تو را به بنیاد بیاورد با شوق گفتم: «مسعود رفیق ماست».
حالا چند سال از آن روزها گذشته و چشمپزشک جوان به من میگوید باید چشمهایم را بشویم. بشویم که چه بشود؟ رد دوست را مگر میتوان از چشم شست؟
حتی اگر به رویش نیاورد من یقین دارم که او تصویر تنِ فرسودۀ تو را هم در چشم من دیده است. تصویر تو را وقتی نیمهکاره دست از ناهار کشیدی و گفتی وقتی غذا میخوری کتفت درد میگیرد. تصویر تو را وقتی هر کدام از ما یک تلفن به دست گرفتیم تا برایت نوبت «امآرآی» بگیریم چون گمان میکردی شانهات دچار عارضه شده است. تصویر تو را وقتی ساعت شش صبح پیام دادی مثل روزهای قبل من و میرزایی برای رفتن به موسسه دنبالت نیاییم چون حالت خوب نیست و باید بروی دکتر. سپردی به من که هوای بچهها را داشته باشم تا برگردی اما هیچوقت برنگشتی. تصویر تنِ فرسوده و صدای در حنجره گمشدهات را وقتی برایت کلاههای مختلف میآوردم که بیمویی روزهای شیمیدرمانی را بپوشانی و تو میگفتی: «تو تنها کسی هستی که تونستی سر من کلاه بذاری!». تصویر تو را وقتی... کدام را بگویم؟ هزاران تصویر از تو در چشمهای من هست که پزشک باید همۀ آنها را در چشمبههمزدنی دیده باشد.
پریروز وقتی آمدم کنار آمبولانس بهشت زهرا که زیر آن برانکارد را بگیرم و همراه با دیگران بیرونت بیاورم، دقیقا وقتی روی شانهام قرار گرفتی چیزی در چشمهایم سوخت. صورتت در بیست سانتیمتری صورت من و به موازات شانۀ من بود؛ اما سرت را نچرخاندی. دستهایت را باز نکردی و نگفتی: «سلام بر غلامرضای عزیز!». ده-پانزده قدم که آمدم پاهایم سست شد. نتوانستم راه بروم. رهایت کردم روی شانههای رفقای بیشمارت و آرام رفتم عقب. اگر ناصرزاده آنجا نبود همان وقت به رودخانههای چشمانم اجازه میدادم بخروشند. اما خجالت کشیدم. پلکهایم را سد کردم. آنقدر سد کردم که خون دلم رگ به رگ، مویرگ به مویرگ جوشید و خودش را رساند به کرههای ملتهب چشمم. همانجا چشمهایم سوخت مسعود. رگهای چشمهایم پر از گدازههای ملتهبی شد که چرخیدند و چرخیدند تا از سفیدی اثری در این گلولههای آتش نماند.
دیروز وقتی فاطمه چشمهایم را دید ترسید. تا امروز که آمدم پیش چشمپزشک. من بعد از اینهمه سال دیدن این ترکیب در شعر دیگران و ساده گذشتن از کنارش برایت «خون گریه» کردم رفیق. برای ذوب شدنت در کورۀ سرطان. برای تکیده شدنت در سنگلاخ شیمیدرمانی. برای آرزوهایت. برای خودت. برای خودم.
فروردین امسال خوشحال از اسبابکشی به خانهای که خریده بودی، نشستی روبهرویم، کاغذ آوردی و پولهایی را که میتوانم وام و قرض بگیرم فهرست کردی و گفتی: «تا آخر سال برات خونه میخریم غلامرضای عزیز» و در اسفند ماه از آن خانه رفتی به خانهای که همیشگی است.
وقتی برای اولینبار فهمیدم قرار است به «خانۀ کتاب» بیایی گفتم: «مسعود چرا هر جا من میرم تو میآی دنبالم؟ رفتم بنیاد اومدی، اومدم اینجا اومدی، میترسم بعد از مرگم گورکن سنگم رو برداره و بگه: -جمعتر بخواب که آقای دیانی هم جا بشه» و تو با قهقهه خندیدی. خندیدی و بغلم کردی. اما این بازی «سه» نداشت آقای دیانی. تو زودتر از من رفتی.
حالا تو رفتهای و پزشک جوان به من میگوید باید حداقل پنج روز دور از همه در خانه بمانم. با کسی مرتبط نباشم. چیزی ننویسم تا بیماری چشمهایم به کسی سرایت نکند و بدتر نشود.
باید خودم را زودتر برسانم به خانه. بروم جلوی آینه. پلکهایم را که از درد دارد میسوزد با انگشت باز کنم و در میان این کاسههای خون دنبال عکست بگردم. باید هر طور شده در وسط مردمکهایم پیدایت کنم و بگویم:
«سلام بر مسعود عزیز!»
نظر شما