در زمان تولد سقراط، سنت پیشافلسفی یونانیان باستان که توسط شاعران و نمایشنامهنویسان ساخته شده بود، از جهاتی با الهام گرفتن از اسطورههای یونانی و سایر منابع موجود در آن زمان، موضوع زندگی خوب را بررسی کرده بود. کلمه یونانی باستان برای خوشبختی، eudaimonia، در اصل به معنای «مورد محبت خدایان/ارواح نیکسرشت قرار گرفتن» بود. این واقعیت نشان میدهد که در اصل، شکوفایی انسان در فرهنگ یونان باستان متکی بر این ایده است که خدایان بر شادی ما کنترل دارند.
از طریق این دیدگاه بود که هومر (حدود 850-750 قبل از میلاد) و هزیود (حدود 750-650 قبل از میلاد) مدلهای رفتار (یا فضیلت) را برای خوانندگان و شنوندگان خود ترسیم کردند. با این حال، توجه به این نکته مهم است که این مدلها با یکدیگر تضاد دارند. تنشی بین فردگرایی رمز قهرمانی در آثار هومر و ارزشهای جمعگرایانهتر و مرتبط با کار در آثار هزیود وجود داشت. این تنش منعکسکننده رویدادهای سیاسی-اجتماعی بود که در جوامع یونان باستان رخ داد.
در همان لحظه ای که فلسفه پیش از سقراط به ظاهر به نقطه رکود رسید، سقراط شروع به قرار دادن مسئله زندگی خوب در مرکز تحقیقات فلسفی خود کرد. همانطور که در بالا اشاره شد، از قبل در میان آرمانهای ماقبل فلسفی در مورد اینکه یک زندگی خوب قرار است چه باشد، تنش وجود داشت. این نوع تنشها همچنین شبیه تضاد بین اساطیر در مستعمرات یونانی بود که اولین فیلسوفان را به تحقیق در مورد طبیعت برانگیخت. ممکن است که این را سقراط که برای اولین بار جذب نوع فلسفه طبیعتگرای پیشینیانش شده بود، میدانست.
با سقراط، در لحظهای از رکود آشکار فلسفی، شیوه جدیدی از تفکر درباره خوشبختی انسان پدیدار شد؛ شیوهای از تفکر که به طور عقلانی برای آن استدلال میشود، نه صرفاً از طریق هنر: این ایده که دانش (یا خرد) انسانی برای آن زندگی خوب انسانی ضروری است.
از آن لحظه، عمل انسانی که به درستی توسط عقل انجام میشود، به عنوان کلید سعادت تلقی شد، حداقل در میان فلاسفه. این خط فکری توسط جانشینان اصلی سقراط به طرق مختلف بیان خواهد شد: ابتدا توسط افلاطون و سپس توسط بهترین شاگرد افلاطون، ارسطو. همچنین به دلیل همین ایده کلی بود که مکتبهای اپیکوریسم و رواقیگرایی نظریههای خود را توسعه دادند: آنها در حقیقت شکلهای گوناگونی و برداشتی از ایده سقراطی بودند (تا آنجا که رواقیون سقراط را به عنوان سلف مستقیم خود میشناختند).
اما اگر بخواهیم این داستان را بهتر درک کنیم، باید از ابتدا شروع کنیم.
سقراط تا به امروز نمونهای از خرد در نظر گرفته میشود، اگرچه او خود را خردمند نمیدانست. هنگامی که پیتیا در اوراکل دلفی گفت که هیچ کس عاقلتر از سقراط نیست، او را تشویق کرد که حتی بیشتر در بحثهای فلسفی شرکت کند. این آگاهی از نادانی خود او را به آزمایش کلام اوراکل سوق داد.
در بسیاری از گفتگوهای او که به ویژه در آثار افلاطون و گزنفون (430-354 ق. م.) بازسازی شده است، با سقراطی مواجه می شویم که بارها مسئله زندگی خوب را در مرکز بحثهای خود قرار میدهد؛ یعنی از همصحبتهایش و از خودش میپرسد: چطور خوب زندگی کنیم؟ با این حال، او بارها و بارها به سؤالات دیگری میپردازد که فقط به این موضوع اهمیت میدهد. هر خواننده اثار یونان باستان میداند که سقراط زمان زیادی را صرف بحث در مورد فضایل شجاعت یا تقوا میکند.
پیش از این در زمان زندگی سقراط، فضیلت انسانی (ارته، به یونانی باستان) با موفقیت همراه بود، حتی اگر در سنتهای پیش از فلسفی یونان باستان، فضیلت چیزی کاملاً تحت کنترل انسان تلقی نمیشد و این تصور رایج بود که لطف خدایان را نمیتوان نادیده گرفت. زندگی آشیل و اودیسه به ترتیب در ایلیاد و ادیسه هومر نمونههایی از آن است. این مسئله با سقراط شروع به تغییر میکند.
به همین دلیل است که میبینیم سقراط در گفتوگوهای افلاطونی اولیه بارها از ابزار و ظروف خانگی صحبت میکند. چاقو را به عنوان یک مثال در نظر بگیرید. برای سقراط، بدیهی است که فضیلت چاقو خوب بریدن است. برای انجام این کار، باید ویژگی های خاصی مانند تیز بودن، وزن مناسب و داشتن چسبندگی خوب و غیره را داشته باشد. به دلیل این مجموعه خاص از ویژگیها است که چاقو میتواند کاری را که قرار است به خوبی انجام دهد (یا با فضیلت) انجام دهد. یعنی به دلیل وجود این ویژگیهاست که می تواند عملکرد مناسب (ارگون) را که غایت (telos) یا هدف آن است، با عالی انجام دهد. بدون این ویژگیها، چاقو نمیتواند خوب باشد.
البته افلاطون شاگرد سقراط نیز به معرفتشناسی علاقه داشت و اهمیت عملی دانش را برای انسان بیان میکرد. تمثیل غار به هر حال به معنای تشویق به جهل نیست. با این حال، در اینجا، من فقط به اختصار آنچه را که افلاطون در مورد حکمت در مشهورترین دیالوگ خود، جمهوری میگوید، بررسی میکنم.
مانند سقراط، افلاطون نیز علاقهمند بود که در مورد رابطه بین آرته و اودیمونیا به عنوان راهی برای پاسخ به سؤال زندگی خوب فکر کند. با این حال، او نه تنها حکمت را فضیلت اصلی نمیداند، بلکه مفهومی کاملاً متفاوت از آن برداشت میکند. افلاطون تقریباً مانند سقراط بین خرد و دانش تمایز قائل است. اما، از نظر افلاطون، خرد چیزی متفاوت از حالتی است که ذهن از همه چیز آگاهی کامل دارد.
در نتیجه، افلاطون میگوید که سه نوع شخصیت وجود دارد که او آنها را در اسطوره سه فلز ارائه میدهد: کسانی هستند که روحهایی از طلا دارند (که بخش عقلانی بر آنها غالب است)، کسانی که روحهایی از نقره دارند (بخش غالب همان بخش معنوی است) و کسانی که روح برنزی دارند (که بخش اشتها بر آنها غالب است).
بحث افلاطونی حکمت در جریان توضیح در مورد کالیپولیس، دولت-شهر ایدهآل ظاهر می شود. اینجاست که به عقیده افلاطون مییابیم که حکمت شکلی از اوبولیا است، یعنی ظرفیت نصیحت کردن خوب، یا برای قضاوت درست. این ظرفیت به دور از اینکه یک فضیلت جهانی و در دسترس همگان باشد، شکلی از تعالی فکری است که تنها توسط فیلسوفان آموزشدیده، یعنی برای کسانی که روحی از طلا دارند، به دست میآید. در شهر ایده آل او، آن افراد باید حکومت را به عنوان پادشاه یا ملکه رهبری کنند.
به همین دلیل است که افلاطون میداند که حکمت، به مثابه اوبولیا، تنها توسط افرادی قابل دستیابی است که میتوانند به یک برنامه آموزشی گسترده تن دهند. اما، هنگامی که آنها فرماندار شدند، این فضیلت میتواند برای همه شهروندان پولیس سودمند باشد. این یکی از دلایلی است که کالیپولیس شهر ایدهآلی است.
منبع:
https://wisdomcenter.uchicago.edu/news/wisdom-news/what-did-socrates-plato-and-aristotle-think-about-wisdom
نظر شما