نوشتاری درباره «عشقلرزه» اثر اریک امانوئل اشمیت:
کتابی فراجنسیتی که نقاب از چهره واقعی سمبل روشنفکری جهان برمیدارد
مونا محمدنژاد، پژوهشگر و منتقد ادبی یادداشتی را درباره کتاب «عشقلرزه» از اریک امانوئل اشمیت، نویسنده و فیلسوف معروف فرانسوی نوشته و در اختیار ایبنا قرارداده است.
وی در خانوادهای غیرمذهبی به دنیا آمد، از نه سالگی آموختن پیانو را آغاز کرد. نخستین کتابش را در 11سالگی نوشت و نخستین نمایشنامهاش را با نام «گرهگوار یا چرا نخود فرنگی سبز است» -که هجویهای در باب مسائل جنسی بود- در شانزدهسالگی نوشت. از دانشسرای عالی پاریس در رشتۀ فلسفه فارغالتحصیل شد و در سال 1983 رسالۀ دکتریاش را گذراند.
از آثار ترجمهشده او به زبان فارسی میتوان به «انجيلهاي من»، «مهمان ناخوانده»، «اسکار و خانم صورتی»، رمان «اولیس در بغداد»، «پرنس پابرهنه و داستانهای دیگر»، مجموعۀ «گلهاي معرفت» که شامل سه داستان است، «يك روز قشنگ باراني»، «نواي اسرارآميز»، «مهمانسراي دو دنيا»، «خردهجنایتهای زناشوهری» و «عشقلرزه»، «آقا ابراهيم و گلهای قرآن»، «فرقۀ خودبینان»، «سومویی که نمیتوانست گنده شود» و «سهم دیگری» اشاره كرد.
عشقلرزه
عنوان اصلی کتاب در فرانسه «زمین، ساختشناسی احساسی است» بوده که مترجم آن را به عشقلرزه برگردانده است. این کتاب در سال 2008 منتشر شد و در 1387 برای اولینبار در ایران ترجمه و منتشر شد. نویسنده در آغاز کتاب، این نمایشنامه را الهامگرفته از بخشی از کتاب «ژاک قضاقدری» اثر دیدرو میداند.
این اثر شامل 18 صحنه است که صحنۀ نخست با ارائۀ مقدماتی دربارۀ پیشینۀ کلی دو شخصیت اصلی داستان آغاز میشود. وی در این صحنه، عشق به ظاهر آتشینی را نشان میدهد که هر دو طرف آن، تاب دوری از یکدیگر را حتی برای لحظهای ندارند. در ادامه آن در خلال گفتوگوی خانم پومره (مادر دیان) با دیان(Diane) روشن میشود که دیان یکی از شخصیتهای سیاسی فرانسه است. آنان ساکن شهر پاریس هستند. سالهاست که ریچارد عاشق دیان است و با تلاش فراوان توانسته تا او را نیز به عشق خود گرفتار کند. اطلاع مقدماتی دیگری که در این صحنه داده میشود، این است که دیان قبلا یک بار ازدواج کرده و جدا شده و تابهحال به خواستگاریهای پیدرپی ریچارد پاسخ منفی داده؛ این پاسخهای منفی را میتوان نتیجه غرور او دانست.
همه این اطلاعات، توضیحات پیرامتنی هستند که در میان گفتوشنود این مادر و دختر به خواننده داده میشوند و گویی این صحنه کلیدی درآمد و مقدمه نمایشنامه بهشمار میآید؛ اما بااینحال نویسنده چنان ماهرانه کردارها و گفتارهای صحنه نخست را در جای خود میچیند که نیازی به مقدمه و چکیده در آغاز نمایشنامه احساس نمیشود.
داستان با کنجکاوی بیمورد دیان، درباره احساسات ریچارد، وارد مرحله تازهای میشود و با لجبازی و غرور بیجا، رابطه عاشقانه آنها، به یک دوستی تبدیل میشود، با این حال، ریچارد رفتوآمد خود را به خانه دیان قطع نمیکند. از طرفی، دیان به کمک دو زن خیابانی سعی در انتقام میگیرد.
مادر دیان ریچارد را، آخرین مرد زندگی خود میداند. در واقع او تنها زن واقعی است و دارای درونی کاملاً زنانه است ولی شخصیت او عمق ندارد و توصیفی مجزا از آن نشده است.
در صحنهای کلیدی، ریچارد قرار ملاقاتی را با دیان ترتیب میدهد و در این صحنه همه تضادها حل میشوند. اینبار برخلاف همیشه، قرار ملاقات آنان در یک بار اتفاق میافتد و نه در خانه دیان و این صحنه نشان از دوری واقعی ریچارد از دیان دارد. آنان در پایان به این نتیجه میرسند که قطع ارتباط و از بین رفتن عشقشان، نتیجه برهمزدن لایههای عشق، با ظهور عواطف و احساسات عجولانه بوده است؛ از این رو اثر مخرب آن را، مانند تغییرات درونی زمین تشبیه میدانند.
عنوان «عشقلرزه» برای اثر، نشان از محتوا و روند نمایشنامه دارد و آنچه را در ضمن آن روی میدهد، بهخوبی نشان میدهد. این عنوان خود بهتنهایی میتواند، انتظار خواننده را از گرفتن اطلاعات، پیرامون درونمایه آن برآورده سازد. همچنین عنوان نمایشنامه همان نتیجهای است که در پایان داستان، قهرمانان به آن میرسند.
تصویرهای تکراری متن، بیانگر ارزش زن در جامعۀ امروز فرانسه و درگیریهای زنان و کمبودهایشان است. کاربرد سمعک ازسوی مادر دیان و اصرار او به درآوردن آن، در جاهای حساس از سویی اشاره ظریفی به تلاش آدمی به فهمیدن و دانایی دارد و از سوی دیگر، ممانعت از فهم دیگران از این مسئله را نیز نشان میدهد. دیان به دلیل تضاد و درگیری با مادرش، او را از دانستن حقایق زندگی خود، محروم میکند، تا آزادانه به اهداف خود بپردازد و از تأثیرش در امان بماند، درحالیکه در نهایت تنها عشق واقعی زندگیاش را مادرش میداند.
تضاد ناشی از غرور، خودبینی و واقعگرایی در درون دیان، باعث تقابل او با اطرافیان خود میشود. مبارزۀ غیرمتعارف او با عواطف و احساسات زنانه خود، روند داستان را پی میریزد. در واقع این نمایشنامه حکایت زنی است که از زنانگی خود میگریزد. او در تمام داستان، خود را برتر میداند؛ این ویژگی وی را در صحنهای که نیت اصلی خویش را آشکار میکند و به تحقیر ریچارد و زنان بدکاره جامعه خود میپردازد و همچنین در صحنه تحقیر و تمسخر ریچارد در بار، میتوان مشاهده کرد. دیان از زیبایی، شغل عالی و ثروت برخوردار است، اما اینها ایدهآل و کافی نیست، زیرا تنها ظاهر به شمار میآیند.
او عمق شخصیتی لازم را ندارد. تمایلات ماتریالیستی او کاملا در متن داستان آشکار است؛ در صحنه آخر، افکار مربوط به عدالت حاکم بر جهان را به سخره میگیرد و آنها را افکاری بچهگانه میداند.
یکی از موتیفهای اثر، قانون است، دیان نماینده قانون در جامعه شناخته است اما او با سوءاستفاده از موقعیت خود، به اعتماد زنان بدکارهای که اجتماع، آنان را به ورطه نابودی کشانده است، خیانت میکند و از آنان برای رسیدن به هدف ناشایست خویش بهره میگیرد؛ این کنش او را میتوان نشانهای برای بیقانونی و فساد حاکم بر اهل سیاست دانست. ضمن بررسیای در روزنامه فیگارو، در 19 فوریۀ 2008، درباره شخصیت دیان گفته شده که او قربانی طرحهای خود برای انتقام بیمعنیاش است.
موتیف دیگر عشق است؛ عشق دیان و ریچارد، عشق مادر دیان به ریچارد، عشق الینا و ریچارد، عشق دیان به مادر خود. زمانی که میاندیشیم عشق پایان یافته یا متوقف شده و گمان میکنیم واکنشهایمان دیگر متأثر از تنفر است، ناگهان درمییابیم که عشق هنوز زنده است، پس از نو آغاز میکند.
آنچه عشق را پایدار میسازد، دوری و فراق است، زیرا تا آن زمان که دو نفر به هم نزدیک هستند، شاید براساس شهوت و عادت حکم کنند و این دوری است که مجال بازیابی عشق را میدهد. «برای من عشق استفاده مکرر از رمز و راز است، چه عشق به خدا و چه عشق به معشوق زمینی. این سلطه بر دیگری نیست، داشتن دیگری هم نیست.»
یکی از صحنههای برجسته این اثر، روزنامه خواندن ریچارد است و جدول حل کردن مادر دیان. جدول اشاره ظریفی به حل مسئله است و نشان از پیچیدگی میان شخصیتهای گوناگون اثر را بازمینماید. بهوضوح میبینیم که سیاست پا در حریم خانوادگی نهاده و با این ورود غیرمجاز، رابطه میان انسانها را دگرگون ساخته است؛ سیاستی که عواطف زنانه را مبدل کرده و چهرهای خشن، در زنان این عرصه به وجود آورده که گاه در این خشونت، از مردان نیز پیشی گرفتهاند.
موسیقی در بسیاری از داستانهای او نقش پنهانی دارد که حس شنونده آن را در زمان خاصی نشان میدهد، به عنوان مثال در عشقلرزه، شب عروسی ریچارد و الینا، دیان به نوای موسیقی مبارک باد گوش فراداده است ولی آن را آهنگی مضحک میداند؛ در واقع نگاهی که به جشن عروسی دارد، حاکی از حس تنفر بیشازحد اوست.
او معتقد است مراسم جشن و پایکوبی پیش از هر فاجعه بزرگی اتفاق میافتد. دقیقا پس از این صحنه، در صحنه بعد که صبح روز عروسی است و در خانه ریچارد، همان صدای موسیقی به گوش میرسد که با ورود دیان به صحنه، همه خوشی این زوج متلاشی میشود.
در این اثر، توضیحات صحنهای چندان مفصل نیست و تنها به ضرورت و به تناسب، کوتاه یا بلند میشود ولی در کل، در بیشتر مواقع توضیحات مختصر است. در ابتدای هر صحنه، اغلب توضیحاتی درباره مکان رویداد داده میشود، سپس به حالت قهرمانان پرداخته میشود. توصیفاتی که در میان گفتوشنودها آورده میشوند، درونی هستند و از حالت روحی قهرمانان چون خشم، تردید، انتظار، علاقه، نگرانی و غیره خبر میدهند و گاه نیز کنشی چون خنده، بوسه، غرغر و غیره را بیان میدارند.
از لحاظ ساختاری، اگر صحنه نخست و دو صحنه آخر را در کنار هم بگذاریم، تمامی درونمایه را نه با جزئیات، بلکه با کلیات آن خواهیم داشت. این کتاب، علاوهبر نقد اجتماعی و سیاسی که از جامعه امروز فرانسه و سیاستمداران آن دارد، به نقد درونی انسانهای بهظاهر عاشقی که تنها مدعیای بیش نیستند و در مرحله عمل برای اثبات آن، از ابزار نفرت بهره میگیرند، نیز میپردازد.
این نمایشنامه خیانت جاری در شریانهای اجتماع فرانسه را بهروشنی نمایان میسازد؛ خیانتی که دیان به ریچارد میکند، خیانتی که دیان به ردیکا و الینا میکند و آنچه در پس آن نشان داده میشود آن است که جامعه فرانسه چگونه با مهاجران رفتاری ظالمانه و به دور از دموکراسی تبلیغاتی خود دارد. تصویر این اثر نشان از بیقانونی، ظلم، فحشا، بیعفتی رایج در جامعهای را دارد که سمبل روشنفکری نوین است.
این اثر، بیش از آنکه پیرو نظامی فلسفی باشد، نگاهی روانشناختی به روابط انسانی دارد. اشمیت لذت را با ابزار کشف به مخاطب میدهد. به عنوان نمونه کشف مقصود واقعی دیان در آشناسازی الینا و ریچارد، کشف عشق مادر به ریچارد، کشف سلامتی ریچارد ازسوی الینا، کشف حس واقعی ریچارد در پایان که اوج داستان به شمار میآید و آن را در پایان قرار میدهد تا نتیجه لازم را بگیرد ولی غافلگیری صرف نیست که لذت را به مخاطب میدهد، در حقیقت آن طرح است که نویسنده ماهرانه پی ریخته تا مخاطب را بدان جا که خود میخواهد برساند. اشمیت، مخاطب را مجذوب ترفندهای نویسندگی خود میکند.
موضوع روابط زن و مرد و عشق، گونهای همذاتپنداری را در خواننده به وجود میآورد که این حس، موجب کشش بیشتر در میان آنان میشود. سادگی تکنیک روایی که او پی میریزد، نهتنها کلیشهای نیست، بلکه جذاب، ساده و درعینحال دارای رسایی و صلابت در گفتار و یکدستی نیز است. نویسنده رسالت تعلیمی خود را، ضمن اثر بیان میدارد، او در تعلیم و نوشتن موفق است.
اگرچه اشمیت به مسائل پیرامون روابط زنان و مردان توجه خاصی دارد اما در حقیقت سبک او، فراجنسیتی است. او ادبیات خود را ادبیات زنانه یا چیزی شبیه بدان نمیداند، بلکه آن را، تلاشی همراه با همدلی، برای تغییر، معرفی میکند. زنان همیشه حضوری پررنگ در آثار اشمیت دارند، اما او –به گفتۀ خودش- از جنسیتپردازی گریزان است. او زن را محور بسیاری از آثارش، بهویژه نمایشنامههایش قرار داده است، ولی گاه فرعیات مردانه، بر این محور ارجحیت مییابند. شاید این فرعیات ناخودآگاه خود را به اثر تحمیل کردهاند اما اگر دقیق به مجموعۀ صحنهها و شخصیتها بنگریم، متوجۀ آن خواهیم شد که مرد داستان نقطۀ اصلی داستان است؛ در آغاز به شخصیت ناهمگون زنی چون دیان برمیخوریم اما پس از آن درمییابیم که همۀ زنان داستان به این مرد گرایش دارند، حتی ردیکا هم نگاهی حاکی از تمایل به این مرد دارد. در صحنهای که در خانۀ دیان با او ملاقات میکند و با شک و تردید از هدف واقعی دیان میپرسد، دیان با کنایه از او میپرسد که آیا او نیز چون الینا، عاشق ریچارد است؟ شخصیت ریچارد شخصیتی حقبهجانب است و در هر دو داستان زن گرفتار قضاوتهای عجولانه و خارج از منطق خود است.
اشمیت در هیچ جای اثر بهدرستی به احساسات زنانه نمیپردازد. این شاید ناشی از آن باشد که شخصیت اصلی او، بیش از آنکه از عواطف زنانه برخوردار باشد، گرایشهای مردانه دارد، زنان بدکاره نیز که ارتباطی نزدیک با مردان دارند، با مردان تناسبات رفتاری زیادی دارند و بدین مناسبت گرفتار شهوانیت مردانه هستند. همانطور که پیشتر گفته شد مادر دیان تنها زن واقعی اثر اوست که باز هم شخصیت و اوصاف او کاملاً سطحی هستند. «زنها فقط اونچه رو که در مردها زنونهست میفهمن و مردها فقط جنبههای مردونۀ زنها رو درک میکنن»
استعارهای که نویسنده برای نامگذاری اثر و بیان تغییرات در عواطف و احساسات عاشقانه، از آن بهره میگیرد، مبنایی زمینشناختی دارد که به ساختشناسی ترجمه میشود. این نظریه ازسوی آلفرد وگنر آلمانی، مطرح شد که پایۀ به وجود آمدن قارهها، زمینلرزه و مجموع ساختار زمین را توجیه میکند. این نظریه بیان میکند که مواد مذاب موجود در لایههای درونی زمین، با جابهجایی خود، باعث شکلگیری پوسته به شکل کنونی آن شده است.
نویسنده با دستآویز قرار دادن این نظریه، سعی در بیان راز تغییر، در حواس درونی انسان، در مرحلهای از عشق را دارد. وی سعی میکند پاسخ اینکه چگونه عشق تبدیل به نفرت میشود؟ را دریابد. او درون انسان را دارای لایههایی از احساسات میداند که این لایهها در حال جابهجایی هستند و سرانجام زمانی میرسد که لایه نفرت، جای لایه عشق را میگیرد. هرچه احساسات، آتشینتر باشد، همچون لایههای مذاب، گرایش به حرکت بیشتر و سریعتری دارد.بهرهگیری نویسنده از استعارهای ظریف، نشان از کنجکاویاش در دستیابی به رمز و راز عشق دارد. استعارهای که او برای این عمل، در نظر میگیرد، برداشتی از نظریه استعارههای جغرافیایی قرن هفدهم است که راهنمای عاشق برای رسیدن به منزل مقصود است. مادلن دوسکودری (Madeleine de scude ry) در کتاب کللی نقشهای را ارائه میدهد که با استفاده از آن، عاشق میتواند با گذاشتن از مراحل مختلف به معشوق خود برسد. این مراحل صفات و ویژگیهای درونی انسان را نشان میدهند که طی مسیر عشق، تنها گذار از آنها راه دسترسی به معشوق است. اشمیت گذشتن از رودخانۀ مواج و پرتلاطم عشق و محبت را با برهم خوردن لایههای زیرزمینی پوسته، مطابقت میدهد.
نظر شما