مجموعه داستانهایی کوتاه از حوادث سال 1401؛
«اسم رمز»؛ تلاشی تبیینی برای شناخت ابزارهای فریب دشمن در جنگ ترکیبی
«اسم رمز» مجموعه متشکل از هشت روایت مستقل است که در نهایت با شکست زمان روایی و با حضور شخصیتهای داستانهای قبل در یک روایت به همدیگر مرتبط میشوند. تلاشی تبیینی برای شناخت ابزارهای فریب دشمن در جنگ ترکیبی است که نوجوانان و جوانان را به کام خود کشاند.
کتاب «اسم رمز»، مجموعه داستان کوتاه از حوادث سال ۱۴۰۱ است. داستانهای کوتاه با موضوع حوادث و اغتشاشاتی است که حول ناجنبش اجتماعی زن، زندگی، آزادی در سال ۱۴۰۱ رخ داد. این مجموعه متشکل از هشت روایت مستقل است که در نهایت با شکست زمان روایی و با حضور شخصیتهای داستانهای قبل در یک روایت به همدیگر مرتبط میشوند. اسم رمز تلاشی تبیینی برای شناخت ابزارهای فریب دشمن در جنگ ترکیبی است که نوجوانان و جوانان را به کام خود کشاند.
در کتاب «اسم رمز» مجموعه داستان کوتاه از حوادث سال 1401 داستانهای «شاعر روز مبادا»، «سه رفیق»، «دانشجوی شریف»، «بچه گنجشک رنگ شده»، «مهمان ناخوانده»، «خانه امن»، «بازجویی سفید»، «نجات» را میخوانیم.
نفیسه زارعی حبیبآبادی در این اثر کوشیده تا با بهرهگیری از عناصر داستانی رئال و تصویرسازی از درگیریهای شهری، مخاطب را به سمت حقیقت ناجنبش زن، زندگی، آزادی سوق دهد. تمهای روایی داستانهای اسم رمز، مبتنی بر پروندههای حقیقی بوده و نویسنده با استفاده از بنمایههای پژوهشی موجود، شخصیتها را در بستر داستان و خط روایت قرار داده است.
سه رفیق
در داستان «سه رفیق» میخوانیم: «دیشب خوب ترکوندیمشون. اون پسر ریشوئه رو تنها ته کوچه گیر انداختیم و با سنگ زدیمش. فقط نفهمیدم کی عکسش رو فرستاده که امروز هر جای اینستا و توییتر کله میکشم، میبینم عکسش رو زدن.»
«بهنام اون یارو گفت فقط خیابون رو ببندیم امشب پول رو واریز میکنه؛ تو زدی اون بدبخت رو به قول خودت ترکوندی. میدونی اگه بیفتی دست این بسیجیا، چی میشه؟ داغ پزشکی رو به دل خودت، ما و هفت جدوآبادمون میذارن.»
چهره میدان ولیعصر متفاوتتر از همیشه است. ماشینهای بزرگ سیاهرنگ پلیس گوشهای از میدان توقف کردهاند و نیروهای انتظامی هم کنار جدول خیابان با گارد و باتوم ایستادهاند. همین موضوع باعث میشود تا پسرها راهشان را کج کنند و به جای اینکه مثل بقیه از میدان عبور کنند، از کوچهپسکوچههای ولیعصر خودشان را به بلوار کشاورز برسانند. در بلوار همه چیز آشفته و به هم ریخته است.
...صدای آمبولانس به گوش میرسد و جمعیتی که انگار از زدوخورد و فحش دادن خسته شدهاند از بلوار کشاورز دور میشوند. بهنام هم خودش را به میدان ولیعصر، کنار سینما آفریقا و سر قرار با هومن و شایان میرساند. زمان زیادی نمیگذرد که هومن هم میآید و در حالیکه به سختی نفس میکشد، روی پله مقابل سینما مینشیند و میگوید: «مَرده امشبم نیومد. مطمئنی قولش قول بوده یا نامردی کرد؟ شایدم تو دروغ گفته باشی!»
...هومن گوشی را از دست او میقاپد، به فهرست تماسها میرود و شماره مرد ناشناس را میگیرد و آن را روی بلندگو میگذارد. گوشی یک بوق نسیه میخورد و مردی با صدایی که از عمق گلویش بیرون میآید، پاسخ میدهد:«الو، مگه نگفتم بهم زنگ نزن تا خودم باهات تماس بگیرم؟»
...بهنام گوشی را با عصبانیت از دست هومن میکشد و بعد از معذرتخواهی میگوید:«ببین داداش تو به من گفتی رفیقام رو هم بیارم به اونا هم همونقدر پول میدی. حالا داری میگی چند تا فراخوان دیگه هم باید بیاییم؟»
... و بالاخره سه رفیق قرار میگذارند ساعت هفت، بدون اینکه کسی از اعضای خانوادهشان بویی ببرد، به سمت دانشگاه شریف حرکت کنند. جلوی در ورودی دانشگاه، عدهای ایستادهاند و شعار میدهند. حراست دانشگاه هر چه تلاش میکند جمعیت را متفرق کند، نمیتواند.
... از خودش میترسد. نمیداند آیا کلاس کنکور ارزشش را دارد که این طور وسط میدانی باشد که شناخت درستی از آن ندارد. در همین فکرها است که شیء سختی به پشت سرش برخورد میکند و دیگر چیزی نمیفهمد... .
بچه گنجشک رنگ شده
خیابان آرام و سرد است؛ اما هیاهوی دستهای از دخترها که زیر درخت بلند نارون کنار خیابان ایستاده و مشغول صحبتند آرامش ظهر آبان ماه را بر هم میزند... ظاهر هیچکدامشان دیگر شبیه دخترهای مدرسهای نیست. در یک چشم بر هم زدن، روپوشهایشان را درمیآورند و آن را توی کیفهایشان میگذارند.
...صدای خنده دخترها توی خیابان میپیچد. کمی بعد، پسر جوانی با لباسهای سیاه و دستمال سری که تصویر اسکلتهای ریز و درشت روی آن حسابی توی ذوق میزند از انتهای خیابان برایشان دست تکان میدهد. تینا با ذوقزدگی فریاد میکشد: «امیره بچهها! بلند شید، امیر اومد.»
...امیر از داخل کیف بستهای را بیرون میآورد و با دست به دخترها اشاره میکند تا حلقه اطرافش را تنگتر کنند. بسته را با احتیاط باز میکند و چاقوی ضامنداری را دست تینا میدهد. تینا دکمه ضامن را میزند. برق تیغه باعث میشود دخترها کمی از او فاصله بگیرند... با دیدن چهارراه ولیعصر و شلوغی آن حوالی، حرفهایشان نیمهکاره میماند. مرد درشتهیکلی گوشه خیابان ایستاده و چشمهایش را با دست میمالد...
نیروهای پلیس همه جا هستند و بسیجیها هم اطراف پارک را محاصره کردهاند. یکی از نیروهای انتظامی از دو دختر با فریاد میخواهد تا به سمت پارک نروند. اما آنها ماسکهایشان را روی صورتشان محکم میکنند و بعد با عجله از روی میلههای سبزرنگ خیابان میپرند تا خودشان را به دوستانشان برسانند. سروصدای شلیک اشکآور محوطه تئاترشهر را شبیه فیلمهای جنگی کرده...
...موبایلش را مثل همیشه با خودش به مدرسه برده. بعد از زنگ تفریح، در سرویس بهداشتی حیاط مخفی میشود. گوشی را روشن میکند. هنوز خطش به درستی آنتن نداده که شمارهای ناشناس روی تلفن میافتد. به تصور اینکه امیر است جواب میدهد و میگوید: «سلام امیر کجایی؟» صدایی از آن سوی خط میگوید:«آقای امیر سربزرگی را میشناسید؟» «ایشون به تحریک رفیعشاهی اقدام به قتل کرده و شماره شما آخرین بار روی گوشیشون افتاده.»
...همان جا کنار شیر آب زانو میزند، تلفن از دستش میافتد و دیگر چیزی نمیفهمد.
نجات
صدای همهمه سالن توی سرش میپیچد و او را از خیال و اوهامی که در آن دست و پا میزند بیرون میآورد. منشی دادگاه، عبوس و جدیتر از دفعه قبل، رو به میز متهم خطاب میکند: «آقای امیر سربزرگی، فرزند حسن، متهم به محاربه از طریق کشیدن سلاح سرد و حمله به نیروهای مردمی و ضرب و جرح منجر به شهادت آقای صادق جوادی؛ همچنین اجتماع و تبانی جهت ارتکاب جرم علیه امنیت داخلی و اخلال در نظم عمومی و اجتماعی، ساخت اقلام انفجاری از نوع کوکتل مولوتوف برای مقاصد ضدامنیتی، تحریک و سازماندهی دختران نوجوان برای حضور در تجمعات امنیتی و اقدام علیه مامور دولت حین انجام وظیفه...»
قاضی از متهم میخواهد در جایگاه قرار بگیرد. پسر لاغراندام، با لباس آبی زندان و دمپاییهای سفیدی که یکی-دو شماره برایش بزرگ است... فضای صامت دادگاه را میشکند و پشت جایگاه میایستد. یکی-دو ردیف انتهایی، چند دختر جوان با لباس سیاه نشستهاند. یکی از آنها با نگاه ناامیدانهای به امیر خیره شده و مدام با دستمال به گونهاش میکشد تا کسی متوجه رد ممتد اشک روی صورتش نشود.
...«آقا رفیع برای من حکم خدا رو داشت. از خاک منو بلند کرد. بعد، فهمیدم راجع به زن، زندگی، آزادی حرفاش بیخود نیست. میدونید، شاید اولش برای دیده شدن و فالوئر و این جفنگیات بود که باهاش همراه شدم، ولی وقتی دیدم خودم میتونم یه پا آقا رفیع باشم، دیگه جلو افتادم... .
صدای هق هق مادر جوانمرده، از وسط دادگاه به گوش میرسد. امیر روی صندلی متهم نشسته. مادر صادق که حالا زن و دختری نوجوان دست او را گرفتهاند تا زمین نخورد، به سمتش میآید. امیر سرش را پایین انداخته...
«پسرجان، تو از کی حمایت کردی؟ نمیخوام جوابمو بدی، اما اگه فکر میکنی حق با اونایی بوده که حالا پشتت رو خالی کردن، یه نگاه به حال الان خودت بنداز؛ یه نگاهی به دل من مادر بکن؛ ببین حقم این بود؟ حق بچه جوون من، حق خودت، اینا چی میشن؟» ...پسر سرش را پایین میاندازد. بچهها به همدیگر نگاه میکنند. انگار چیزی شبیه پشیمانی توی چشمهای آنها دیده میشود.»
انتشارات شهید کاظمی کتاب «اسم رمز» نوشته نفیسه زارعی حبیبآبادی را در 128 صفحه، شمارگان 1000 نسخه با قیمت 60 هزار تومان راهی بازار کتاب کرد.
نظر شما