مسلماً یکی از جذابترین نویسندگانی که میتوان او را اگزیستانسیالیست معرفی کرد، فرانتس کافکا است که بیش از هر چیز بهعنوان نویسنده «مسخ» از او یاد میشود. در مسخ، شخصیت اصلی گرگور سامسا یک روز صبح به طور خود به خود از خواب بیدار میشود که به «موجود موذی و هیولاوش» تبدیل شده است. در این روایت، حداقل شانزده مضمون و زیرمجموعه اگزیستانسیالیسم وجود دارد که از آن جمله میتوان به اهمیت فرد، اهمیت انتخاب، معنا و پوچی، اصالت، نقد اجتماعی، اهمیت روابط شخصی و الحاد و دین اشاره کرد. مسخ کافکا از چندین موضوع فوق الذکر استفاده میکند. در مسخ، مرگ نهایی گرگور ناشی از ناتوانی او در رویارویی با جهان و دفاع از وجود خود، سلب انسانیت و زوال سریع بدنش است. به عبارت دیگر، مسخ یک رمان اگزیستانسیالیستی است زیرا سرنوشت گرگور با انتخابهایی که انجام میدهد تعیین میشود.
کافکا در «مسخ» از یک جزء فلسفه اگزیستانسیالیستی، «نگرانی وجودی» برای تسهیل رشد گرگور استفاده میکند. اضطراب وجودی به عنوان «تضاد درونی تجربه شده توسط هر فرد آگاه به دلیل این واقعیت است که جهان یک مکان عقلانی نیست و وجود فقط با مبارزه دائمیمیتواند حفظ شود» تعریف میشود. ایده اضطراب وجودی شامل یافتن وسیلهای برای زنده ماندن یا تلاش برای برقراری روابط معنادار با سایر انسانها و سایر موجودات است. به طور خلاصه، مبارزات وجودی نشاندهنده تعارضی است که به طور طبیعی با وضعیت اصلی وجود انسان مخالف است. شخصیت گرگور حتی قبل از دگردیسیاش اضطراب و کشمکش وجودی را تجربه میکند. از ابتدای رمان، کافکا شواهدی ارائه میدهد که گرگور رابطه استثنایی خاصی با اعضای خانوادهاش ندارد. برای مثال، راوی بیان میکند که در اتاق گرگور قفل است و خانوادهاش نمیتوانند وارد اتاق او شوند تا او را بررسی کنند، که نشان میدهد گرگور چقدر از خانوادهاش جدا شده است.
علاوه بر این، گرگور پس از دگردیسی اتفاقی، قادر به برقراری ارتباط عادی با خانوادهاش نیست. تلاشهای گرگور برای صحبت کردن تبدیل به جایی ختم نمیشود. به دلیل مخدوش شدن و تحریف گفتار گرگور، او به شدت از همه، نه فقط از خانوادهاش، جدا میافتد. مدیری که برای بررسی گرگور آمده بود، از گفتار و ظاهر او منجر شده و خارج میشود. ناتوانی گرگور در برقراری ارتباط با خانواده و دیگران پس از مسخ، بدون شک یک مبارزه وجودی است، زیرا او دیگر قادر به حفظ هیچ یک از روابط ناچیزی که با خانواده و همکارانش ایجاد کرده است، نیست. ناتوانی در ایجاد روابط معنادار با انسانهای دیگر، در سراسر رمان، اضطراب را به گرگور القا میکند. بر اساس فلسفه وجودی، فقدان روابط معنادار منجر به اضطراب میشود که کافکا آن را از طریق شخصیت گرگور نشان میدهد.
بیگانگی یکی دیگر از موضوعات اساسی فلسفه اگزیستانسیالیستی است که در مسخ وجود دارد. ، ژان پل سارتر اگزیستانسیالیست مفهوم بیگانگی را چنین تعریف میکند: «بذر بیگانگی در خود تجربه شرم نهفته است. در شرم، خود متفاوتی را تجربه میکنم، خودی که از آن شرم دارم و قبل از مواجهه من با دیگری وجود ندارد. این نگاه دیگری است که این خود جدید را به من میبخشد». ازخودبیگانگی که سارتر توصیف میکند شامل شرم نیز میشود که نوعی آگاهی در فرد است. احساس شرم، آگاهی از حضور دیگران است. شرم اعتراف به وجود دیگران است و این توانایی را دارد که به یک فرد نگاه کند و قضاوت کند. به طور خلاصه، شرم و بیگانگی دست به دست هم میدهند.
هنگامیکه گرگور به طور غیرمنتظرهای به یک حیوان موذی تبدیل میشود، شرمساری بزرگی را تجربه میکند، زیرا دیگر نمیتواند برای خانواده خود کار کند. خصوصیات خودش شرم را به او القا میکند و باعث بیگانگی میشود. او برای تامین مخارج خانوادهاش یک کار فلاکتبار را تحمل میکند و حتی وقتی به یک حیوان موذی تبدیل شده است، تمام تمرکزش را روی بلند شدن و رفتن به سر کار گذاشته است. همچنین گرگور به شدت بر شادی خواهرش متمرکز است و قصد دارد او را به یک مدرسه موسیقی بفرستد. او میل خویش را برای ترک شغلش سرکوب میکند زیرا میداند که باید برای تحقق رویاهای گرته تلاش کند. تمایل گرگور به انجام شغلی که از آن متنفر است تا خانوادهاش را خوشحال کند، منجر به بیگانگی او از آنها میشود. تنها ارتباط گرگور با خانواده اش کسب درآمد برای آنهاست. خانواده آنقدر به نان آور بودن گرگور عادت کردهاند که احتمال ناراضی بودن یا ناراضی بودن گرگور از زندگی او را در نظر نمیگیرند و این توضیح میدهد که چرا خانواده نمیتوانند او را انسانی پیچیده با نیازهای شخصی ببینند. در نتیجه، گرگور هم از خانوادهاش و هم از خودش بیگانه میشود. اگزیستانسیالیسم بر نیاز به پیوند تأکید دارد. کافکا با خلق شخصیتی که هیچ ارتباطی با دیگران ندارد، ضرورت ارتباط را بیشتر توضیح میدهد.
کافکا از طریق شخصیت گرگور در مسخ نشان میدهد که انسانها ذاتاً اگزیستانسیال هستند. اگزیستانسیالیسم اهمیت انتخاب، اهمیت فرد و اهمیت روابط شخصی را در بر میگیرد. گرگور، به عنوان یک شخصیت، از طریق انتخابهایی که در زندگی و روابط شخصی خود انجام میدهد، به آنچه که هست تبدیل میشود. مرگ گرگور ناشی از اوج ناتوانی او در رویارویی با وجود خود به عنوان یک حیوان موذی، از خودگذشتگی شدید او و اجازه دادن به دیگران برای سلب انسانیت اوست.
منبع:
https://edubirdie.com/examples/existential-philosophy-in-the-metamorphosis-by-franz-kafka/
نظر شما