یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۲ - ۰۹:۵۴
ماجرای اعلامیه‌ای که ساواک از میان کتاب‌های آیت‌الله طالقانی ربود/ حدیث مبارزات مستمر و بی‌وقفه طالقانی

آیت‌الله طالقانی از مبارزان و شخصیت‌های انقلاب اسلامی ایران، مفسر قرآن و نهج‌البلاغه و از علمای برجسته تهران بود. وی پیش از انقلاب با جبهه ملی و نهضت آزادی همراهی داشت و پس از کودتای ۲۸ مرداد، از مدافعان فدائیان اسلام بود.

سرویس تاریخ و سیاست خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا): تاریخ نیم قرن مبارزات ملت ایران در دوران معاصر، گواه صادقی بر مجاهدت‌ و پایمردی جهادگری است که در ظلمانی‌ترین شب‌های حاکمیت دادن مشتعل عدالت‌طلبی‌ و ظلم‌ستیزی را‌ برافروخت و با طنین‌ جان‌بخش‌ تفسیر آیات قسط و شهادت، خواب‌ طاعنان عصر را آشفته ساخت. حدیث مبارزات مستمر و بی‌وقفه طالقانی، روایت‌ تکاپوی ملتی است که وجود موانع و سختی‌ها، هرگز او را ناامید نساخت و شب تیره استبداد و استعمار را‌ به امید نظاره فجر آزادی، تاب آورد.

آنچه در پی می‌آید خاطرات خودنوشت مرحوم‌ آیت‌اللّه سید محمود طالقانی از جریان دستگیری و بازجویی خـویش در بهمن‌ماه 1341 است. در مجموع می‌توان گفت این بخش از خاطرات خودنوشت مرحوم آیت‌الله طالقانی پاسخی است به همه کسانی که امروزه با همکاری انواع و اقسام دستگاه‌های تبلیغی می‌کوشند رژیم شاه را از جنایاتی که انجام داده است، مبرا سازند. ولی در حقیقت بازنشر اینگونه حقایق تاریخی افشاگر ماهیت وابسته حکومت شاه و مشی سرکوبگر آن است.

در روز سوم بهمن‌ماه 1341 مأمورین سازمان امنیت‌ بدون اجازه و تشریفات قانونی وارد خانه‌ من‌ شدند و مرا با حال کسالت و بیماری بـه زنـدان قزل‌قلعه‌ بردند. به چه گناهی و به چه جرمی و با استناد به‌ کدام یک از مواد قوانین اساسی و حقوق بشری؟ هنوز نمی‌دانم. اگر این‌ آقایان‌ قضات و دادستان جواب‌ قانونی و قانع‌کننده‌ای دارند، اعتراف خواهم کرد که‌ همه اعمال هیئت حاکمه ایران تـا اینجا درست و قانونی‌ است. مقارن با زندانی کردن من، عده زیادی از علما، از پیرمرد نودساله تا جوان‌ها، از‌ سران‌ جبهه‌ ملی و نهضت‌ آزادی ایران تا‌ کاسب‌ و کارگر و بازاری و دانشجو را در تهران و شهرستان‌ها به زندان کشیدند. به چه بهانه؟ به ایـن بهانه که در روز ششم بهمن‌ قرار‌ است‌ شش ماده‌ مصوبه در معرض تصویب و رفراندوم گذارده‌ شود تا‌ مردم، آزادانه، رای موافق و مخالف!خود را ابراز دارند. ما هم که صاحب رأی بودیم و نه خود و نه‌ هیچ مرجع صلاحیت‌دار و نه‌ ملت، ما‌ را از مهجورترین‌ در اظهار نظر نـشناخته، چرا باید زندانی شویم و از دادن‌ رأی و اظـهار نـظر مـحروم باشیم؟ به فرض آنکه‌ حکومت تشخیص داد که ما از مخالفین هستیم، هنوز اظهار نظری، نه به صورت‌ اعلامیه‌ و نه سخنرانی، نکرده‌ بودیم. اگر استناد کنند که علما اظهار مخالفت کـرده‌اند، نباید تـنها مـن‌ از‌ نظر دستگاه مقصر باشم(با آنکه علماء طبق نص صـریح اصـل دوم متمم قانون اساسی نسبت‌ به هر طرحی، از‌ جنبه‌ اسلامی‌ حق نظر و قبول یا رد آن را دارند.) اگر از نظر وابستگی به‌ نهضت‌ آزادی‌ ایران‌ اسـت کـه نـهضت آزادی هنوز اظهار نظری نکرده و اعلامیه‌ای صادر نکرده بود.

پس از آنکه‌ به‌ زنـدانم‌ کشیدند، حسب معمول و برای‌ پرونده‌سازی و صورت قانونی درست کردن، اشخاصی‌ که آماده برای بازجوئی و ساختن‌ پرونده‌ هستند و برای‌ همین کار پرورش یافته‌اند،در تاریخ 49/11/19 مـشغول‌ بازجویی از مـن شـدند. محور سئوالات‌ درباره‌ شش‌ ماده‌ بود. در جواب سئوال راجع به عقیده شخصی در ایـن‌باره، جواب اول ایـن بود که از لحاظ‌ موازین‌ و قوانین اجتماعی، پاسخ من همان است که در اعلامیه‌ جبهه ملی گفته شده و از‌ لحاظ‌ دیـنی، همان‌ اسـت کـه‌ آقایان مراجع تقلید گفته‌اند. باز آقای بازجو به این اکتفا نکرده، اصرار می‌کرد که به تـفصیل نـظر‌ شـخصی‌ خود را بگوئید. کدام مقررات و قانونی اجازه می‌دهد که‌ بازجو تفتیش عقیده نماید و شخص‌ را‌ وادار به بیان‌ معتقدات درونـی‌ای کـه هـیچ ظهور خارجی نداشته است؟ این روش را تنها در ایران‌ و سازمان‌ امنیت می‌توان‌ یافت تا بیان عقیده شخصی، به صـورت پرونـده درآید و آقای دادستان بتواند‌ استناد‌ کند که متهم، درباره فلان‌ ماده چنین اظهار نظر کرده است.

مدتی صـورت ‌مجلس طـول کشید. مأمور حتی به وقوع‌ عقیق انگشتر‌ و محکوک آن هم دقت کرد و همه را در پاکتی لاک و مهر‌ و صورت‌مجلس کـرد و رفـت. ساعتی‌ بیش نگذشت که همین‌ شخص‌ با‌ عده‌ای دیگر و افسری که مامور جلسه بود، آمدند‌ و آنـچه را کـه گـرفته‌ بودند، پس دادند و از زندان عشرت‌آباد خارجم کردند. در این میان‌ چیزی‌ که بیشتر ذهنم را مشغول‌ می‌داشت، تردید‌ در تعیین‌ زنـدان‌ و نـقل و انتقال‌ها بود.گاهی هم‌ که از‌ آنها‌ می‌پرسیدم، جواب روشنی نمی‌دادند؛ ولی‌ پس از چند روز،سرّ این مطلب کـشف شـد.همین کـه‌ وارد دفتر‌ زندان‌ قصر شدیم، به افسر مامور گفتم: «من‌ نه علت‌ بازداشتم را می‌دانم و نه‌ این انتقال‌ها را. لااقل‌ از مـقامات‌ مـا‌ فـوق خودتان اجازه بگیرید که من هم به‌ زندان قزل‌قلعه بروم که دوستان مـن‌ آنـجا‌ هستند.» گفتند: «می‌توانید کتبا تقاضا کنید.» در این‌ موقع،گله‌ آقای‌ پاکروان‌ به خاطرم آمد‌ که‌ می‌گفت چرا در این‌ مدت‌ به‌ مـن اطـلاع ندادید؟ کاغذ و پاکتی را از دفتر زندان‌ گرفتم و نوشتم: «مرا دیشب جلب کرده‌اند‌ و علت آن را نمی‌دانم. در این مـدت هـم‌ با‌ کسی تماس‌ نداشتم. لا‌اقل‌ دستور‌ بدهید مـرا بـه زنـدان‌ قزل‌قلعه ببرند».

پس از تحویل به زندان، مرا یکسره به زنـدان شـماره 4 بردند. عده‌ای همین که متوجه آمدنم‌ شدند، پشت‌ میله‌ها جمع شدند که هنوز صدای پرشور‌ و مـحبت‌ و عـلاقه‌ آنها‌ در گوشم هست. پس‌ از‌ اندکی توقف در دفـتر شماره 4، مـعلوم شد بـاز دسـتور جـدیدی آمده یا اشتباه‌ کرده‌اند و بنا شد مـرا‌ بـه‌ زندان‌ شماره 2 ببرند. زندان‌ شماره 2 مخصوص معتادین و قاچاقچیان‌ حرفه‌ای‌ است. از‌ روز‌ پنجشنبه‌ 6 تیر تا ساعت 10 شـب یـکشنبه‌ 9 تیر در دفتر افسران زندان بودم و شـب را در اطاق‌ ملاقات می‌خوابیدم. البته یادآوری کـنم کـه همان روز پنجشنبه یک بازجوئی مـقدماتی تـوسط‌ یکی از مأمورین‌ سازمان امنیت از من شد. این هم برای من مبهم بود، زیرا اطاق دفتر افـسرها اطـاقی کوچک و دارای دو میز و یک تختخواب کـوچک بـرای اسـتراحت مامورین است‌ و مـراجعین بـسیارند. جای‌ دادن‌ من در چنین جـائی، مثل‌ نقل و انـتقالات، ابهام‌انگیز و تعجب‌آور بود، چون به‌ افسرها می‌گفتم: «هم شما در زحمتید و هم من. مگر در تمام این زندان یک اطاق انـفرادی بـرای من نیست‌ که به آنجا منتقلم‌ کـنید!» جواب‌های‌ مـبهم می‌دادند، ولی‌ طولی نکشید کـه سـرّ ایـن نقل و انتقال‌ها و این نـگاه‌ داشتن سه روزه من در دفتر زندان کشف و معلوم شد آقایان بازجویان‌ محترم‌ سازمان امنیت مشغول بازجویی‌ و اعتراف‌ گـرفتن‌ و پرونـده‌سازی هستند و می‌خواهند من صدای بچه‌ها و اشخاصی را کـه دچـار انـواع شـکنجه‌ هستند، بشنوم یـا آنها را از دور ببینم.

اینها علاوه بـر مـحوطه بزرگ‌ و حیاط و اطاق دربسته‌ ملاقات (که‌ هفته‌ای‌ دو یا سه روز در آنجا ملاقات‌ می‌شود)، بند شماره 2 را که از 10 اطاق کوچک و بزرگ‌ دارد و بیش از 310 مـعتاد در آنـجا بـه سر می‌برند، تخلیه‌ کرده‌اند و آن بیچاره‌ها‌ را‌ در بندهای دیگر انباشته‌اند و ایـن بـند را بـه مـیدان عـملیات خـود اختصاص داده‌اند. در همان دفتر افسران، رفت‌وآمد پی‌درپی مامورین‌ را می‌دیدم و گاهی سر و صدای جگرخراشی را از ناحیه شرقی زندان که‌ فقط‌ اطاق ملاقات‌ و بند 2 بود، می‌شنیدم. همین که احساس می‌کردند، متوجه شده‌ام، درها را می‌بستند و صداها را خاموش می‌کردند.

در روز پنجشنبه‌ دو نفر برای بازجوئی من آمدند که بعد معلوم شد از بازجویان‌ حرفه‌ای‌ هستند‌ که به تناسب‌ اشخاص و اوقات،حرکات گوناگون انجام می‌دهند و قیافه‌های مختلف به خود می‌گیرند. اینها کسانی‌ هستند که گاهی قیافه ‌‌پلیـس‌ بـه خود می‌گیرند، شلاق‌ برمی‌دارند، دستبند می‌زنند، جست‌وخیز می‌کنند، برافروخته می‌شوند و گاهی از در محبت و دلسوزی‌ درمی‌آیند! گاهی‌ ناگهان‌ از‌ جا بلند می‌شوند و آهسته، چنان‌که بعضی از جملات به گوش کسی که در معرض‌ بازجویی است، برسد، با‌ هم نجوا می‌کنند. گاهی خود را مسلمان مقدس و با دیـانت مـعرفی می‌کنند. بعدا معلوم‌ شد این‌ دو نفر (سیاحتگر و زمانی) شکنجه‌ها‌ داده‌اند‌ و کسانی را در زیر شکنجه از میان برده‌اند. معلوم است‌ با من با کدام یک از قیافه‌ها نمایان خواهند شد. سقراط می‌گوید: «در نفس این‌گونه اشـخاص،گویا جـانوران‌ مختلفی نهفته است که به تـناسب مـحیط سر بیرون‌ می‌آورند. گاهی پلنگ‌ و گاهی روباه... آنچه در ضمیر اینهاست، ضمیر انسانیت و عواطف عالیه نیست».

 در اولین جلسه، تظاهرات دینی شروع شد.آن یکی‌ می‌گفت: «من با توده‌ای چنین و چنان کردم، ولی هر چه انجام دادم، برای پول و درجـه نـبوده و فقط‌ برای‌ رضای‌ خدا و انـجام وظـیفه دینی بوده.» آن دیگری پس از اینکه گفتم: «برای من باید محرز باشد که شما مسلمانید و از فرض ضاله نیستید تا جواب شما را بگویم.» گفت: «به شما نشان خواهم داد‌ که‌ من کتابی در رد بهائی‌ها نوشته‌ام و آنها را با کمونیست‌ها در عـقیده و هـدف‌ یکی می‌دانم و زن من حجاب دارد و بچه‌ام با آنکه‌ ده سال بیشتر ندارد، تمام احکام نماز‌ را‌ می‌داند و خودم هم نماز می‌خوانم و اگر قبول ندارید، بچه را در همین زندان می‌آورم، پیش شما امتحان بدهد.» ولی‌ در مدت این پنج روز که صـبح و شـب هر دو بـه نوبت‌ از من‌ سئوال‌ می‌کردند، چیزی‌ که از اینها ندیدم، نماز خواندن بود. به‌ قول‌ کسی‌ که می‌گفت: «این شخص‌ بسیار متدین و خوبی است. روزه خـوردنش را دیده‌ام، اما نماز خواندنش را ندیده‌ام».

ابتدا بازجوئی‌ها در اطراف ارتباط و آشنایی با‌ من‌ اشخاص‌ بود. نسبت‌ بـه بـعضی‌ها کـه وضعشان روشن‌ بود و از دوستان‌ نزدیک‌ ما هستند، گاهی چندین سئوال‌ و مدت‌ها وقت تلف می‌کردند و نسبت به بعضی با یـک‌ سئوال ‌رد مـی‌شدند معلوم بود از‌ باب‌ خالی‌ نبودن‌ عریضه است. مثلا نسبت به احمدی نامی که در جریان‌ اخیر مـؤثر‌ بـود، با یـک سئوال و بدون ایستادگی رد شدند. به‌هرحال بازجوئی مرا هم به عقیده خودشان، به حسب وضع و حرفه‌ای که‌ دارنـد‌ برای‌ موقعی گذارده‌ بودند که وضع روحی و جسمی من را به وسیله‌ای‌ ناراحت‌ کنند، چون‌ کارهای خـود و وظایف محوله را از زجر و شـکنجه نـسبت به دیگران انجام داده بودند و آنچه‌ را‌ که‌ خود می‌خواستند و تلقین می‌کردند، اعتراف‌ گرفته بودند.

ساعت از ده شب یکشنبه گذشته بود‌ و در‌ آن روز، خواب و غذای مناسبی هم فراهم نشده بود. مرا به بند 2 آوردند و در‌ اطاق‌ شماره‌ 1 که از همه اطاق‌ها تاریک‌تر و گـرم‌تر بود، جای دادند و قدغن کردند کسانی‌ که‌ در‌ اطاق‌های دیگر بودند، حتی برای روشوئی هم از سمت من عبور نکنند. در این اطاق زیلوئی‌ کثیف‌ و پر از غبار و شیشه خرده بود و هیچ‌گونه وسیله خواب‌ و استراحت فراهم نـبود. در اطـاق‌ را‌ از پشت بستند و روزنه آن را هم گرفتند و پاسبانی را که از‌ جهت‌ شقاوت‌ و‌ حماقت، در میان همه پاسبانان مشخص بود، مامور مراقبت کردند. وقتی مطالبه غذا کردم، گفتند: «وقت‌ گذشته و غذائی نیست.»وقتی از آن‌ پاسبان‌ خواستم که‌ به روشوئی بروم و مهر نماز خـواستم، شروع بـه بدگوئی‌ کرد. وقتی به او‌ گفته‌ شد‌ سید و عالم است، به هرچه‌ سید و عالم است، ناسزا گفت.

صدای زجردیده‌ها و دستبندهائی که به در‌ اطاق‌ها آویخته‌ یا‌ به دست زندانی بسته بودند و ریزش شدید آب روی حلبی بنزین که‌ در‌ محوطه و حیاط پیـچیده‌ بود، گویا وسـیله‌ای برای بی‌خوابی و ایجاد وحشت و نشنیدن صدای زندانیان بود. گرما و خفگی‌ هوا‌ در اطاق‌ مجرم، تشنجی بر اعصاب، فشار می‌آورد. از دور در میان این صداها، صداهای آشنائی به گوش‌ می‌رسید که‌ با پاسبانان صحبت می‌کردند، ولی حق صحبت از دور‌ با‌ یـکدیگر‌ نـداشتند. از روزنـه سلول دور، صدای‌ پسرم ابو الحسن و خـواهرزاده‌هایم‌ را کـه هـر یک در سلول‌های جدائی بودند می‌شنیدم. آنها می‌خواستند با صدای سرفه و صحبت‌ با‌ پاسبان به من بفهمانند که‌ آنها هم‌ در آنجا‌ هستند، ولی‌ معلوم‌ نبود چـه بـر سـرشان آمده‌ بود و در‌ چه وضعی به سر می‌بردند. تا نزدیک صـبح‌ با اعـصاب کوفته و قلب متشنج‌ و فشار گرما بین موت‌ و حیات به‌ سر بردم. هر روزنه امیدی‌ بسته‌ بود و جز استغاثه به درگاه‌ بـاری‌ تـعالی: «اللهم فـرج عنا و عن جمیع‌ المسلمین، اللهم صب علیهم العذاب و فرق جمعهم و شتت‌ شـملهم‌ و اجعلهم عبده اللمعتبرین و انصرنا‌ علی‌ القوم‌ الظالمین. اللهم الیک المشتکی‌ و لک العتبی حتی‌ ترضی»ملجاء و پناهی‌ نداشتم.

از آنجا که به اجداد و نیاکان ما کـه سـعیدتر از مـا بودند، به‌ دست شقی‌تر‌ از‌ اینها یا مانند اینها، زجرها و شکنجه‌های‌ سخت‌تری‌ رسید، این‌ رنج‌ها و مشقات‌ نـاچیز‌ اسـت. سرمایه شرف و قرینه‌ پیوستگی به آن مردان عالی‌قدر و مورد رضایت پروردگار گردد. با زحمت نماز صبح را ادا کردم و دیگر‌ نـمی‌دانستم در چـه حـال و چه‌ عالمی‌ به‌ سر‌ می‌برم، همین‌ قدر‌ متوجه صدائی شدم‌ که‌ مرا می‌خواند و به قـلبم اشاره کردم. دو نفر پاسبان درباره‌ وضع حالم گفتگو می‌کردند. بالاخره معلوم شد مامور بردنم به‌ محوطه‌ حیاط‌ هستند. زیر بازوهایم را گرفتند و بـه زحمت وارد‌ حیاط‌ شدم‌ و آن‌ دو‌ تن را دیدم که مانند گرگان گرسنه قدم می‌زنند و از وضع و ناراحتی مـن‌ لذت مـی‌برند. افسران زندان چون متوجه حالم شدند، کسی را فرستادند و نان و چای آوردند.

چون قدری به خود آمدم، سئوالاتی را کـه قـبلا ردیـف‌ کرده بودند، مقابلم گذاردند. در جواب، شرح رفتار آنها و شکنجه‌ها را بیان کردم و نوشتم: «با این وضع،آقای‌ رئیس سازمان امنیت بـا غـرور و افتخار می‌گوید: در دستگاه چنین رفتاری‌ نیست؟» در‌ جواب این مطلب، حال اضطرابی در آنها محسوس بود؛ گویا چـنان از روش و رفـتار چـندین ساله خود خاطرجمع بودند و تشویق شده بودند که انتظار چنین اعتراضی را نداشتند. گویا تا به حـال‌ هـم‌ هرچه به سر مردم بیچاره‌ای که‌ در چنگال آنها گرفتار شده بودند، کسی‌ یارای اعـتراض پیـدا نـکرده بود، ازاین‌رو جوابی‌ حاضر نکردند و شفاها گفتند که اختیار این‌ زندان‌ در حالی‌ که تعیین محل و سلول‌ها‌ و حتی پاسـبان‌های مـراقب، به‌ دستور مـستقیم آنها بود و افسرهای شهربانی، خودشان‌ بیش از همه از آنها وحشت داشتند. در این‌جا بود که‌ تازه مـتوجه شـدم چرا ما و دوستان‌ و بچه‌ها را اینجا آورده‌ و یک بند را به این چند نفر اختصاص داده‌اند و متوجه معنای عـبارت آقـای رئیس ساواک شدم که‌ می‌گفت: «در دستگاه ما این رفتارها نیست!» چون این‌ دستگاه و زندان مـربوط بـه شهربانی است و ایشان‌ هم‌ با حساب گفته‌اند.

برخلاف واقع!! گویا مـدتی اسـت بـه جهاتی برای‌ شکنجه‌ها و آزارها از ساختمان‌ها و اطاق‌های زیرزمینی‌ و بناهای مـتفرق و مـفصل سازمان امنیت استفاده‌ نمی‌کنند، مگر در مواقع استثنائی، تا به اصطلاح‌ خودشان اگر دستگاه‌ خوب‌ نیست، خوب‌تر شود. به‌ هرحال‌ مـنظور ایـن است که چهره نفرت‌انگیز و مـوحش‌ این‌گونه دسـتگاه‌ها پوشیده شـده، آن هـم نـه از نظر مردم‌ ایران، که هیئت‌ حاکمه ارزشی بـرای قـضاوت و خوشامد و بد آمدن آنها قائل نیست‌ و حیا‌ و شرمی هم ندارد، بلکه از جهت انـعکاس‌های بـین‌المللی و تائیداتی که از جهت مادی و معنوی بـاید بشود، تلاش ‌‌می‌کند‌ وگرنه‌ اگر تـوجهی بـه وحشیگری‌ها و خونریزی‌ها و حمله‌های‌ سبعانه به دانـشگاه و مـدارس دینی‌ می‌کردند، لا‌اقل‌ برای‌ چند تن محکمه و محاکمه‌ای تشکیل می‌دادند و آنها یا مؤاخذه می‌شدند و یـا هـیئت حاکمه، خود‌ را از این اعمال مبرا مـی‌کرد. در ایـن مـوارد به عنوان حـفظ مصالح و عـناوین دیگر، هر‌ عملی که مـخالف حـقوق‌ اولیه‌ انسانی‌ است، باید انجام شود، ولی اگر یک ورق‌ پاره بی‌سروته به دست می‌آوردند و یا اعلامیه‌ای کـه‌ از اصـول و موازین دین و قانونی طرفداری کرده و قـانون‌شکنی‌ها و بـی‌بندوباری‌های هیئت حـاکمه را تـذکر داده بـود، ناگهان چهره‌ قوانین و مواد و حـکومت قانونی‌ و رژیم مشروطیت آشکار می‌شود و به صورت شلاق و تازیانه و زندان و گلوله درمی‌آید و بر پیکر هـمان‌هائی‌ که نـشریات و اعلامیه‌ها و خطابه‌هایشان سراسر ناله‌ و استغاثه‌ از قـانون‌شکنی و پایـمال شـدن قـوانین اسـاسی و حقوق است!! می‌نشیند.

به‌هرحال با آنـکه هـمان روز طبیب زندان آمد و مرا معاینه کرد و فشار خونم را مضطرب و در حال نوسان‌ بین 11 و 61‌ تشخیص داد و قلب و اعصابم را ناراحت‌ دید و اعلام خـطر کـرد، ولی ایـنها باید ماموریتشان را که‌ به اصطلاح تکمیل پرونده اسـت، زود انـجام دهـند و بـه‌ سراغ دیـگران بـروند. آنها چه توجهی‌ به‌ جان مردم یا حیثیت و عنوان کسی دارند و چه ارزشی برای اشخاص‌ و شخصیت‌ها قائلند؟ بماند که شخصیت و عالم در چنین محیطی «ذنب لا یغفر» است. باید همه غلام و برده و گوش به فـرمان‌ و مجری‌ امر باشند. پس از آن‌ هرچه سراغ‌ آن‌ طبیب‌ را گرفتم، نشان ندادند. در مدتی‌ که در بهداری شهربانی بستری بودم، حالش را پرسیدم‌ گفتند مدتی است نمی‌آید؛ گویا برای همین که آمد و مرا معاینه کرد‌ و نظر‌ داد که وضع حالش خـوب نـیست، مورد مؤاخذه واقع‌ شده‌ است. این بازجویان محترم که‌ به حد کافی هم ایرانی محض و طرفدار قوانین و اصول‌ کشوری و دیندار بودند!

هر ساعتی یک‌ رو‌ و یک چهره خود را آشکار می‌کردند. هرجا که جواب‌ها مطابق میل و دستوری‌ که داشتند و تـصمیمی کـه گرفته بودند، نبود؛ به اهانت‌ می‌پرداختند و به انسان نسبت دروغگوئی می‌دادند. گاهی با اشارات من هماهنگی‌ می‌کردند‌ و می‌گفتند: «راستی این گرفتن‌ها و پر کردن زندان‌ها چه نتیجه‌ای‌ دارد؟ باید برای اصلاح‌ وضـع‌ مـردم و کشور، فکر و نقشه اصلاحی دیگر بـه کـار برود.» یکی از آنها که خود را پیر و لب‌ گور‌ می‌دانست، گاهی‌ ناگهان دندان‌های‌ عاریه خود را از دهانش بیرون می‌انداخت و می‌گفت: «من دیگر عمر‌ خود‌ را‌ کرده‌ام و از هیچ مقامی انتظار پاداش و تقدیر نـدارم؛ فقط دربـاره این پرونده، باصرار مرا مـامور‌ کـرده‌اند‌ تا‌ آنچه را که حق است، تحقیق کنم و سپس نظر خود را «بینی و بین اللّه» گزارش دهم.» گاهی‌ هم‌ برای‌ باور کردن من،به اجدادم و جده زهرا قسم‌ می‌خورد «و یشهد اللّه علی ما فی‌ قلبه‌ و هو الد الحصام» گاهی که چـهره دیـگری آشکار می‌شد و یا می‌گفتم من‌ هیچ عکس العملی‌ نشان‌ نمی‌دهم، بلند شو مرا بزن (تا (به تصویر صفحه مراجعه شود) بر شرافتم بیفزاید)، می‌گفت: «نمی‌زنم تا دلت بسوزد.» در‌ این‌ وقت، چهره‌ ملایم و خیرخواهانه و مؤدب به‌ خود می‌گرفت و می‌گفت: «این چه صـحنه و بـازی است‌ که بـه‌ راه‌ انداخته‌اید؟ یکی باید آب باشد و دیگری‌ آتش.» همین جناب سرهنگ متدین و محترم، گاهی از جا‌ می‌جست‌ و هفت قدم رو به قبله گام بـرمی‌داشت و دو دستش را به طرف قبله حرکت می‌داد‌ می‌گفت: «به‌ این‌ حضرت عباس قـسم، مطلب ایـن‌طور نـیست یا این‌طور است».

قدر مسلم این بود که اینها‌ مأمور‌ بودند به هر وسیله و با هر توسلی برای من پرونـده‌ای ‌بـسازند تا هم برای‌ شخث من و هم‌ برای روحانیت عبرت شود تا دیگر در سیاست دخـالت نـکند. به قـول روزنامه و بلندگوهای‌ هیئت‌ حاکمه: «روحانیت را با سیاست چه کار؟دین از سیاست‌ جداست.» می‌خواستند‌ مرا‌ بکوبند تا جمعیت‌ اصیل دیندار و مـلی «نهضت آزادی» را‌ بکوبند، والا را‌ در یک روز معین از نقاط مختلف،افراد وابسته‌ به این جمعیت را با هم‌ گرفتند‌ و بـه بند کشیدند؟ آنها حتی افرادی‌ را‌ کـه از‌ نـظر‌ وضعیت‌ مزاجی و حالت‌ بیماری یا گرفتارهای زندگی،مدت‌ها‌ بود‌ که هیچ‌ عملی نکرده، اعلامیه‌ای به نام آنها منتشر نشده و در اجتماعاتی شرکت نکرده‌ بوند، دستگیر‌ کردند. اگر به‌ من نسبت می‌دهند که از‌ دهات دوردست و در‌ حالی‌ که‌ از همه مردم، حتی خانواده‌ام مـنقطع‌ بودم، مشغول‌ نشر‌ اعلامیه بودم،اینها چه کرده بودند؟ این مثل آفتاب‌ روشن است که همان‌طور که بارها از‌ زبان‌ خودشان‌ شنیدم؛ خواسته بودند مرا بکوبند و باید‌ وسیله‌ و بهانه‌ و پرونده‌ای‌ می‌ساختند‌ و محکمه‌ای می‌آراستند، چون‌ در کشور، قانون‌ و دموکراسی و مشروطه وجود دارد و یک ذره هم نـباید از حدود قوانین و مقررات‌ خارج‌ می‌شدند.

به‌هرحال با حرکات و اطوار گوناگون که‌ برای‌ وضع‌ مزاجی و روحی‌ من، از‌ شکنجه نامساعد بودن جا‌ و نبودن غذا و دارو و آه و ناله شکنجه‌ها زجرآورتر بود و با آن حال بیماری‌ و گرمای زندان، اینها به کار خـود ادامه مـی‌دادند. پس‌ از‌ آنکه‌ برای‌ نیل‌ به مقصد نهائی‌ خود، مطلب‌ و چیزی نیافتند، به هم نگاهی کردند و با حرکات مخصوصی آن یکی به دیگری گفت: «حالا وقتش رسیده؟» آن یکی گفت: «خود‌ دانی!» بالاخره‌ از جعبه‌ معرکه‌گیری‌شان، نوشته‌ای را خطاب به نظامی‌ها بیرون آوردند و بـا‌ فـاصله‌ای‌ نگهداشتند‌ و گفتند: «حالا دراین‌باره‌ چه می‌گوئی؟» همین که خواستم درباره خط که خوانا و مشخص نبود، تردید کنم، آن دیگری از جا جست و به طرف قبله رفت و قسم به حضرت عباس‌ را تکرار کرد تا‌ یادم آمد که رونوشتی از اعـلامیه‌ای بـوده‌ که سابقا نوشته بودم و از میان کـتاب‌ها و کاغذهای مـن‌ ربوده شده بود که این جرم و گناهی محسوب نمی‌شود و از خرید و فروش‌ کتب‌ ضلال بدتر نیست. پس از آن، نسخه‌ای را که می‌گفتند از روی آن چاپ شده، ارائه‌ دادند. گفتم: «این دسیسه است».

از آن وقـت بـرای مـن یقین و مسلم شد که از میان‌ کتاب‌های من ربوده شـده و چـند‌ نسخه محدود چاپ‌ کرده‌اند تا مدرک جرمی تهیه کنند، اما کیفیت ربودن‌ و چاپ کردن آن را هیچ نمی‌فهمیدم!! آن‌طور که‌ می‌گفتند که در پرونده هم مـنعکس اسـت، این‌ اعـلامیه‌ بعد‌ از خرداد و در شیراز‌ چاپ‌ و در طهران منتشر شده بود. ورق چرک‌نویس که اعلامیه از روی آن چـاپ‌ شده، کهنه بود، بنا براین معلوم بود که نوشته این چند روزه نیست! پرسیدم: «در نسخه چاپی چرا‌ چرکی‌ چاپخانه‌ و سیاهی دست چاپ‌کننده‌ و کارگر نـیست؟ چرا حـروف عـباراتش متفاوت است؟ چه کسی آن را خط زده؟ کی چاپ کرده؟ چاپ‌کننده و نشرکننده‌ کجا هستند؟ مدعی هستید کـه مـن آن را برای چاپ، به‌ کسی داده‌ام. آن شخص کیست؟» اینها مبهماتی است‌ که بازجو باید به‌ هنگام‌ بازجوئی، به حسب قانون و با بی‌نظری روشـن کـند؟ آیا بـا آنکه این همه اصرار شده، اینها را در بازجوئی روشن کرده‌اند تا این بازجوئی‌ پایه بـازپرسی و مـحکمه قـرار گیرد؟ آنچه در بازجوئی‌ نیست، همین مطالب اساسی‌ است. آنها‌ فقط ماموریت‌ دارند‌ به هر وسیله ممکن، به قول خودشان، متهم را مـجرم بـشناسانند و بـرایش بسازند. آیا اینها را می‌توان‌ بازجوئی بی‌نظر نامید؟ آیا اینها‌ می‌خواهند حقیقتی‌ را کشف کنند و یا باید برحسب مـاموریتی کـه دارند، منظور‌ آمرین‌ را، با‌ هر نوع رفتار خلاف مروت و انسانیت و شکنجه، اهانت زدن، فشارهای روحی، گرسنگی، مانع خواب شـدن در جـای گـرم و تاریک و او ‌‌را‌ در جائی پر از حشرات نگهداشتن، در مستراح‌ منزل دادن و تهدید به کشتن نمودن، برآورده‌ سازند‌ و از‌ این طریق، اشخاصی را وادار به دادن تـنفرنامه و تـعهد کتبی نمایند؟

آنها متهم را هشت روز در‌ میان آفتاب گرم حیاط و بدون مستراح و زیر آفتاب و در زندان‌های مجرد‌ نگه‌ می‌دارند و حـتی مـدتی‌ پس از تمام شدن بازجوئی و بازپرسی، از قلم و کاغذ و قرآن و کتاب دعا، و ملاقات‌ با خانواده خبری نیست و با عـجله هـرچه بیشتر، برایش‌ پرونده می‌سازند و حتی ادعانامه محکم و مستدل و قانونی تنظیم‌ می‌کنند و برای افراد و جـمعی مـحکمه‌ می‌آرایند تـا پس از زجر و زندان‌های طولانی، روح‌ دموکراسی و آزادی خود را به کشورها و مردم دنیا و کمک‌دهندگان نشان دهند!!

 هرچه به این بازجویان محترم بـیشتر‌ اصـرار‌ مـی‌کردم‌ که گیرنده این ورقه و چاپ‌کننده و ناشر را معرفی‌ کنند و مرا با او مقابله دهند، آنها بیشتر طـفره مـی‌رفتند و سئوالات خود را به صورت‌های مختلف تکرار می‌کردند. از جهت مقام روحانیت و مصونیت‌ آن بنا بر نص صریح قانون اساسی، هر عـملی از فـرد مجتهد، باید مطابق با موازین اجتهاد باشد و بنابراین مجتهد به آنچه‌ که تشخیص مـی‌دهد، عمل مـی‌کند و اهل کتمان و انکار هم نباید‌ باشد؛ اما‌ بازجوها یـکسره از وظـیفه‌ای کـه نص‌ قانون بر عهده آنها گذارده بود، منحرف بـودند و رعـایت‌ آزادی و بی‌طرفی را در تحقیق و تطبیق نمی‌کردند و لذا من هیچ الزامی به جواب نداشتم‌ و آنچه‌ که مـرا وادار بـه جواب می‌کرد‌ بیش‌ از‌ همه روشـن شـدن مطلب‌ برای خـودم بـود کـه بدانم مرا به چه اتهامی جـلب کـرده‌ و چرا کسان و پسران و دوستان مرا‌ با‌ این‌ وضع و فشار به زندان انـداخته‌اند؟ آنچه پیـش از این‌ حدس‌ و گمان می‌بردم که در دسـتگاه‌های انتظامی و سازمانی، عمّال ضد اسـلام و روحـانیت نفوذ دارند و می‌خواهند جنبش‌های دینی و مـلی‌ را‌ بـه‌ هر وسیله ممکن خاموش‌ کنند، اینک می‌خواستم خوب و از نزدیک درک‌ کنم‌ تا در پشت نقاب چهره ایـن مـسلمان‌نماها، قیافه‌های‌ دیگران را خوب بشناسم.

چون آقایان بازجوها درباره ایـن ورقـه سـعی و کوشش‌ خود‌ را‌ کردند،خواستند‌ بـازجوئی درایـن‌باره متوقف‌ شود تا اصرار مـرا هـم درباره کشف بیشتر مطلب‌ متوقف‌ کنند. سپس‌ ورقه چاپی دیگری را آوردند. این ورقه‌ قسمتی از یکی از خطابه‌های سید الشـهدا(ع) و تـرجمه‌ آن به صورت کلیشه‌ چاپ‌ بود. آنها‌ از اول اصـرار داشتند بـه گردن مـن بـگذارند کـه در ایام عاشورا دستور چاپ‌ آن را‌ داده‌ام. حالا به چه دلیل من دستور داده‌ام‌ و چه مدرکی دارند؟ این سئوالات و اشکال‌تراشی از کسانی‌ که‌ وظـیفه‌خوار‌ و وظـیفه‌دار پرونده‌سازی هستند، جای ندارد. فقط توجه نکرده بـدند کـه ذیـل آن نـوشته‌ شده بـود که‌ به‌ مـناسبت مـیلاد سید الشهداء(ع)چاپ شده‌ است. این کلیشه، چندین سال پیش به طبع رسیده بود و حالا‌ گیرم‌ تازه‌ هم به چـاپ رسـیده بـود. آخر چه‌ ربطی به من داشت؟ ولی برای دستگاهی کـه مـبالغی‌ خرج کـرده‌ تـا‌ ایـن بـرگه و مدرک مهم را به دست بیاورد، چگونه ممکن بود به آسانی‌ از‌ آن‌ دست بردارد؟ بالاخره‌ گفتم: «آقا!علاوه بر اینکه هیچ دلیلی ندارید که این را من چاپ کرده یا دستور چاپش‌ را‌ داده باشم، ترجمه‌ آن هـم درست نیست و مثل منی ممکن نیست کلام امام‌ را‌ بدون‌ دقت‌ در تطبیق ترجمه کنند.» آنها که نه توجه‌ و نه سواد تشخیص این مطلب را داشتند، پرسیدند: «چگونه؟» گفتم: این را‌ از‌ من‌ کتبا بپرسید.» آن وقت‌ کتبا برایشان شرح دادم و می‌دانم هـنوز هـم نفهمیده‌اند چه گفتم‌ و چه نوشتم، با وجود این با پرروئی و بی‌حیائی که مخصوص این سرشت‌هاست، در گزارش‌ خود نوشتند: «پس به این ترتیب‌ روشن‌ می‌شود که‌ آقای سید محمود طالقانی، به منظور تحریک مردم علیه‌ رژیم مشروطه سـلطنتی،خطبه را‌ تـحریف‌ کرده است!» و آقای دادستان هم بدون توجه‌ به‌ توضیحات‌ بنده، عین مطلب را در ادعانامه تکرار کرد‌ و اگر از ایشان‌ هم بپرسم کدام عـبارت، تحریف شـده است، مسلما نمی‌توانند تطبیق‌ کنند. از آن خطبه دیـگری را‌ نـشان‌ دادند‌ که در‌ ایام‌ عاشورا‌ چاپ شده بود و نمی‌دانم به‌ من‌ چه‌ ارتباطی داشت؟

به‌هرحال خواسته‌اند هرچه می‌توانند پرونده را قطور کنند و برگ‌های مختلف را‌ از‌ هرجا که به دستشان‌ آمده بود و از اشخاص مـختلفی کـه‌ هیچ‌ ارتباطی با من نـدارند،در آن گـنجانده‌ بودند. شایسته‌ بود پرونده‌ معتادین و متهمین به قتلی را هم که با ما هم زندانند در‌ آن‌ بگنجانند تا قطورتر شود، چون معلوم‌ است‌ که‌ بزرگی‌ جرم، به اندازه حجم‌ پرونده‌ است. به همین‌ دلیل کسانی که‌ همه‌ قـوانین و حـدود را درهم شکسته‌ و یا میلیون‌ها تومان از بیت المال به جیب‌ زده‌اند، یا هیچ‌ پرونده‌ای ندارند یا چون چند برگ‌ بیشتر‌ نیست، مجرم شناخته‌ نشده‌اند. نمی‌فهمم،ای‌ کاش‌ کسی باشد که به من‌ بفهماند که از اول عمرم تا چـهارم خـرداد که‌ از زنـدان آزاد شدم، پرونده‌ام بیش از چند‌ برگ‌ نیست‌ و در مدت 10 روز پس‌ از‌ آزاد‌ شدن‌ و یکسره از تهران‌ بیرون‌ رفتن،چطور‌ شد که یکمرتبه این پرونده ورم کـرد و آبستن شد و این ادعانامه حلال‌زاده و این محکمه‌ از‌ آن‌ متولد‌ شد؟!

این را می‌گویند مـعجزه و تـوجه اولیـاء، چون‌ هرچه‌ فکر می‌کنم‌ گناه‌ من‌ و مراجع دینی که نایب امام زمان(عج) و خلفای پیامبران هستند،چیست؟ خودم هم نمی‌فهمم، مگر اینکه در«شـیب  ‌امـامزاده قاسم»و یا از «تپه‌های‌ فلسطین» از طرف امام زمان(عج)و پیامبران عالی‌قدر بنی اسرائیل اشاره‌ای شده باشد. با آن هـمه شـتابزدگی‌ که آقایان بازجوها و دیگر مامورین برای تکمیل‌ این پرونده و بازجوئی داشتند؛ پی‌درپی می‌آمدند و می‌رفتند و وقت و بی‌وقت از من در هـنگام بیماری و ناتوانی سئوالاتی می‌کردند و می‌نوشتند و حتی‌ گاهی‌ مجال نماز خواندن هم نمی‌دادند، تا اینکه یکباره رفتند و دیگر برنگشتند و بـازجوئی را مـتوقف کردند. چند روز بعد هم روی همین بازجوئی، مرا برای بازپرسی‌ به دادستانی خواستند، یا آنکه مقام بازپرسی قانونا (ماده‌ 441) به‌ حسب‌ موقعیت و مسئولیت بیشتری که دارد باید دلائل را درست بررسی کند. او چند سئوال کرد و دفاع خواست و بازپرسی را ختم کـرد. با آنکه ضمن‌ بازپرسی‌ شفاها‌ با آقای «سرهنگ بهزادی» گفتم که این‌ بازجوئی‌ ناتمام‌ است باید کسانی که این نوشته‌ها را چاپ و منتشر کرده‌اند، شناخته شوند، ایشان تامل کرد و با یک کلمه روشن می‌شود گذشت. آقای دادستان‌ هم همین بازجوئی‌های نـاقص و بـی‌سر‌ و ته را که‌ نه‌ مایه‌ دارد و نه پایه و آن را بازپرسی مختصر،ادعانامه‌ صادر کرد! لااقل مراعات ظاهر مواد از 961 تا 471 قانون دادرسی را می‌کردند و آن را مورد توجه قرار می‌دادند. همین موادی که چندین‌ بار‌ زیرورو شده‌ و به تصویب مجالس رسیده و مـیلیون‌ها پول مـصروف‌ آن شده، موجب امیدواری به حسن نیت دستگاه‌های‌ قضائی نظامی می‌شد، ولی از آنجا که پایه دادگاه ارتش‌ بر محاکمات زمان جنگ گذارده شده، پرونده‌ها باید‌ با شتاب‌ بررسی اجمالی‌ شوند.

دستگاه حاکمه، اصول و موادی را ساخته که سر تیز آنها بـه طـرف مردم است. آقای بازپرس هم به هیچ‌ وجه‌ به اعترافات متهمین درباره شکنجه‌ها و اقرار گرفتن‌ها، ترتیب اثر نداده و عنوان‌ ادعانامه‌ را، «اقدام بر ضد امنیت کشور» قرار داده است. این عنوان در قوانین‌ موضوع فعلی و به طور جامع و مـانع تـعریف ‌‌نـشده‌ و فقط در ذیل آن مواردی و موادی ذکـر شـده اسـت. آیا تعریف‌ جامع برای این‌ عنوان‌ میسر‌ نبوده یا قانون‌گذار بنا به‌ مصلحت حکومت‌های فعلی، تعریف آن را صلاح‌ ندانسته تا مجریان و مامورین حکومت‌ها‌ به هر شکلی‌ که صـلاح بـدانند، آن را تـعریف و تطبیق کنند؛ به این‌ جهت بیشتر مواد‌ ذیل این عـنوان، راجع بـه‌ تجاوزات‌ مردم‌ به حکومت می‌باشد؛ ولی درباره عکس آن هیچ‌ ماده و مصوبه‌ای نیست. چون قانونگذار خود مامور حکومت بوده و جانب مردم را در نظر نگرفته، تعریف‌ این عنوان را هـم مـسکوت گـذارده و به ناچار باید تعریف‌ این‌ عنوان مبهم را از لغت و مفاهیم عرفی اسـتنباط کرد. اقدام یعنی قدم جلو گذاردن و پیش افتادن. «امنیت‌ کشور» چه مفهومی دارد و اختلال این امنیت یعنی‌ چه؟ مسلما آدمشکی و سرقت و راهزنی و بی‌عفتی، منظور قانونگذار‌ نبوده، چون‌ ایـن جـنایات مـربوط به‌ امنیت عمومی و اصولی کشورند و امنیت عمومی کشور ناشی از قوانین و مقرراتی است کـه از جـانب خدا و به‌ وسیله وحی اعلام شده‌اند و یا قراردادهای اجتماعی‌ هستند‌ که‌ در میان ملت و دولت و طبقات مردم برقرار می‌شوند، پس هر یـک از افـراد دولت و مـلت که در نقض این قرارداد، پیشدستی کند، بر ضد امنیت کشور اقدام کرده و قضاوت این امـر، به‌ هـر‌ صـورت و طریقی‌ که باشد، با عامه مردم است، نه هیئت حاکمه و دسته‌ای‌ خاص و اساس امنیت عمومی کشور را همان قـانون‌ اساسی کـه پایـه دیگر قوانین و حدود است، تامین‌ می‌کند. اکنون باید مردم قضاوت‌ کنند‌ و اگر مجالی به‌ مردم برای اظهار‌ نـظر‌ داده نشد، تاریخ قضاوت خواهد کرد که تامین‌کننده امنیت عمومی است مردمند یا هیئت حاکمه؟

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها