سرویس تاریخ و سیاست خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): مرتضی میرحسینی – قصه «دوازده روز» قصه مجارستان است. قصه سرزمینی که بعد از جنگ دوم جهانی زیر سایه شوروی رفت و عملاً به یکی از مستعمرات حزب کمونیست تبدیل شد. مقامات این کشور اختیاری از خودشان نداشتند و تقریباً در همه امور، تابع اربابان کرملینیشان بودند. مناسبتهای ملی را از تقویم حذف کردند، نشان روی پرچمشان را تغییر دادند و از هر آنچه به گذشته آن سرزمین برمیگشت بریدند. شاندور ژیندیی که اواسط دهه ۱۹۴۰ دانشجوی جوانی بود و بعدها یکی از بزرگترین دانشمندان کشورش شد، آن روزها را خوب به یاد داشت. میگفت: «همینکه کمونیسم را به زور در حلقوممان میچپاندند بهقدر کافی بد بود – یک فاجعه تمامعیار. اما اینکه راه و روشهای بیگانه را به ما تحمیل کنند و دائماً به ما بگویند اینها بهترین شیوههای ممکن هستند توهینی بیوقفه به شمار میآمد. بهنظر میرسید که روسها میخواهند هر روز بینی ما را به خاک بمالند و ثابت کنند که ارباب ما هستند.»
این تلخکامی، احساسی فراگیر میان مجارها بود و آنان واکنشهای متفاوتی به آن نشان میدادند. برخی به صف مخالفان حکومت پیوستند و عدهای هم کشورشان را ترک کردند. حتی لطیفههایی برای ابراز خشم و آزردگی ساخته شد. از جمله: یکی از دبیران حزب به دیدار مناطق روستایی مجارستان میرود. سر صحبت را با کشاورز پیری باز میکند و میپرسد: «بگو ببینم، چه کسی این جهان را خلق کرده است؟» کشاورز میداند که این پرسش فقط یک پاسخ دارد، اما این را هم میداند که آن پاسخ غلط است. در نتیجه، پیش از پاسخ درنگی میند و عضو عالیمقام حزب خشمگنانه به او خیره میشود. کشاورز سراسیمه میگوید: «صبر کنید رفیق، الان میگویم. خدا جهان را خلق کرده، البته با کمک کارشناسان شوروی.»
«دوازده روز» روایت نویسندهای مجار است از مجارستان، از سرزمینی که غرور و تاریخش در سیطره قدرتی بیگانه تا مرز نابودی پیش رفته است. در تصویری که راوی به ما عرضه میکند، انقلاب مجارستان، خیزش مردمی است که برای احیای هویتشان با دستهای خالی قیام کردند، آنچه در توان داشتند به کار بستند و درنهایت شکست خوردند. «کتاب، قصه یک شکست قهرمانانه است، حکایت شجاعتی حیراتانگیز در راه آرمانی نافرجام و داستان خشونتی سنگدلانه. مردم کشوری کوچک، مسلح به سلاحهایی در حد تفنگ و بمبهای آتشزا، آنقدر اراده و جسارت داشتند تا علیه یکی از ابرقدرتهای جهان به پا خیرند.»
ویکتور شبشتین در این کتاب از زادگاهش مینویسد. از کشوری که در گذر از جنگ دوم جهانی و در پایان زورآزمایی میان کمونیسم و نازیسم، از آنِ کمونیستها شد. نازیها جنگ را باختند و کنار رفتند و قدرت در مجارستان به کسانی رسید که به شوروی وفادار بودند. «در زمان ورود سربازان روس، گروهی از کمونیستهای مجارتبار نیز آنان را همراهی میکردند که مسکوییها نامیده میشدند. این گروه، که شمارشان به سیصد تن میرسید، سالهای درازی را در تبعیدگاه روسیه گذرانده و خود را برای روز موعود آماده کرده بودند، روز بازگشت پیروزمندانه به بوداپست. مسکوییها، که استالین به دقت دستچینشان کرده بود، وظیفه داشتند در مقام شهربانان ایالت مجارستان، نمایندگان تزار سرخ در این بخش از امپراتوری نویافتهاش باشند. مسکو آنان را تنها براساس یک معیار برگزیده بود: وفاداری بیچون و چرا و تزلزلناپذیر به اتحاد شوروی.»
راوی از این حاکمان جدید مینویسد و به روشها و سیاستهایی که برای حکومت بر مجارستان به کار بستند میپردازد. سپس برای نشان دادن بستر قیام مردم، نتایج این سیاستها را نیز تشریح میکند. مثل هر راوی قابلاعتنای تاریخ، او نیز، روندها و رویهها را معلوم میکند و فرایند منتهی به حادثه بزرگ را نیز نشانمان میدهد. که اگر چنین نمیکرد، خواننده نیز متوجه عمق ماجرا نمیشد و علل و عوامل قیام مجارها را درک نمیکرد. او به ما میگوید که حکومت جدید مجارستان با این کشور و مردمش چه کرد و چه شد که مجارها، زنجیر ستم و تحقیر را پاره کردند و مصمم به تغییر وضع خودشان شدند. قیامشان، مانند اغلب خیرشهای اینچنینی، واکنشی آمیخته به خشم و آزردگی بود. اما، بر اساس روایت کتاب «دوازده روز»، آنان این هم میدانستند که چه میخواهند و چه نمیخواهند.
شبشتین در روایتش، نامها را از یاد نمیبرد و به همه کسانی که در آن قیام، در حمایت یا ضدیت با آن کوشیدند - ولو به اختصار - اشاره میکند. اما در تحلیل نهایی ماجرا، انقلاب آن سال کشورش را انقلابی سازماننیافته و بدون رهبر میبیند. مینویسد: «انقلاب مجارستان کموبیش سازماننیافتهترین انقلاب تاریخ است. نه رهبری در کار بود و نه نقشهای. مردان و زنان مسلح (و اغلب جوان) در هر محلی که برای واردآوردن ضربهای سریع مناسب مینمود، به شکلی خودانگیخته گروههایی شکل میدادند و پس از پایان کار ناپدید میشدند. گاه ده دوازده نفر برای شرکت در یک درگیری گرد هم میآمدند و سپس پراکنده میشدند و دیگر هرگز یکدیگر را نمیدیدند. این نبردها جدا از هم و در مقیاسی کوچک رخ میدادند. گاه پیش میآمد که در این سوی خیابانی صفیر گلوله بلند بود و در سوی دیگر، جلو یک دکان خواربارفروشی، مردم برای خرید نان صف کشیده بودند.»
او بر جزییات بسیاری درنگ میکند. از حالوهوای مجارستان، از آنچه در قلبها و ذهنهای مردمش میگذشت مینویسد و خواننده را از لابهلای حوادث، به روزهای سرنوشتسازی از تاریخ کشورش میبرد. خودش در همان سال ۱۹۵۶ به دنیا آمد و از اینرو نمیتوانست خاطرهای از آن ماجرا را به یاد داشته باشد. اما بسیاری از هموطنانش آن روزها را به چشم دیدند و شاهدان آن قیام و سرکوب بودند. شبشتین از آن شاهدان مینویسد و در جای جای روایتش به گفتههای آنان استناد میکند. شاهدانی که آن اتفاق را نه قیامی ناگهانی، که انقلابی راستین میخواندند. مینویسد: «کتابهای بسیاری در پاسخ به این سوال نوشته شدهاند که آیا رویدادهای سال ۱۹۵۶ مجارستان یک انقلاب بود یا قیام. مجارها خود اصرار دارند که گرچه آن رخداد دوام چندانی نداشت، بههرحال یک انقلاب بهحساب میآمد. من نیز مایلم این نظر را بپذیرم. تا مدتی کوتاه، بهراستی چنین به نظر میآمد که آن رخداد همهچیز را دگرگون کرده است. اما دو اصطلاح قیام و انقلاب الزاماً یکدیگر را نفی نمیکنند و از همینرو من نیز در سراسر کتاب هر دو آنها را به کار بردهام.»
روایت شبشتین، روایت جذابی است و خواننده را با خود همراه میکند. اما خواننده نیز باید کمی حوصله به خرج دهد و پا به پای راوی، حوادث را دنبال کند و با دقت، قطعات کوچک را - که فصل به فصل به او ارائه میشوند - کنار هم بچیند تا تصویر بزرگ را بهدرستی ببیند. چه آنکه ماجرای مجارستان در سال ۱۹۵۶، ماجرایی پیچیده و چندبُعدی است و نویسنده میکوشد این پیچیدگی را تا حد ممکن برایشان روایت کند. البته نه از تفسیرهای فلسفی کمک میگیرد و نه به نظرات جامعهشناسی پناه میبرد. هرچه مینویسد، واقعیتهای تاریخیاند. حتی چند جمله قبلتر دیدیم که دو اصطلاح «انقلاب» و «قیام» را از هم تفکیک نمیکند و درگیر ریزهکاریهای تعریف این دو لفظ نمیشود. یا مثلاً در بحث راجع به تباهی اخلاقی جامعه در سلطه حکومت فاسد، به نقل قولی ساده بسنده میکند و مینویسد: «دزدی از محل کار بسیار رایج بود. فرنتس والی، ناظری تیزبین میگوید بسیاری از مردم باور داشتند که دستبردزدن به دولت اشکالی ندارد، چه در قالب کلاهبرداریهای بزرگ و چه دلهدزدیهای کوچک. آنان چنین استدلال میکردند که این کار حتی روشی برای مبارزه با حکومت و مقاومت در برابر آن نیز شمرده میشود.»
شبشتین آشکارا در ضدیت با شوروی مینویسد و کوششی برای پنهان کردن گرایش خود به کار نمیگیرد. از نظر او همهچیز معلوم است و حقانیت مردم مجارستان جای بحث و چونوچرا ندارد. اما مسائل درهمتنیده سیاست جهانی، از راهبردهای آمریکا گرفته تا همزمانی انقلاب مجارستان با بحران سوئز (مصر) را از نظر دور نمیدارد. همچنین جنس نگاه قدرتهای بزرگ به کشورهای کوچک را میشناسد و امید بستن شماری از انقلابیهای مجارستان به کمک آمریکا را خطای بزرگ آنان میبیند. او به یوژف کوبول، روشنفکر لیبرال و صحبتهایش اشاره میکند. صحبتهایی که بهوضوح تلخی طعم واقعیت در کام او را نشانمان میدهد. «هیچکس در مجارستان انتظار نداشت که آمریکا در دفاع از آنان یک جنگ هستهای راه بیندازد، اما ما احتمالاً به شعارهای سیاسی کارزارهای انتخاباتی (ایالات متحده) بیش از حد دل بسته بودیم، شعارهایی که منطقاً نباید یک کلمهشان را هم جدی میگرفتیم. بخشی از تقصیر به گردن ما بود که کلمات را پیش خود تحریف میکردیم. بخشی هم به گردن آمریکا بود، زیرا گمان میکرد میتواند هر کلمهای را آزادانه به کار برد.»
*
پینوشت: کتاب «دوازده روز» که عنوان فرعی «داستان انقلاب ۱۹۵۶ مجارستان» روی جلد آن دیده میشود با ترجمه رحیم قاسمیان از سوی انتشارات مه منتشر شده است. این کتاب نخستین بار سال ۲۰۰۶ منتشر شد و ترجمه فارسی آن نیز بهار ۱۴۰۲ به بازار آمد. همچنین از ویکتور شبشتین، کتاب دیگری با عنوان «انقلابهای ۱۹۸۹» (از نشر ثالث) به فارسی ترجمه شده است.
نظر شما