چهارشنبه ۶ دی ۱۴۰۲ - ۰۹:۱۹
ویلسون، استالین را محکوم کرد و از شکست انقلاب روسیه گفت/ جستاری در کنش و نگارش تاریخ

«به سوی ایستگاه فنلاند» کتابی درباره خود تاریخ است و عنوان فرعی‌اش، یعنی «جستاری در کنش و نگارش تاریخ» نیز به همین موضوع اشاره دارد. نویسنده کتاب مثل قهرمانانی که داستان‌شان را روایت می‌کند باور دارد که فهم تاریخ – به معنی آنچه از گذشته روی داده و به ما رسیده است – تنها راه درک معنای زندگی است.

سرویس تاریخ و سیاست خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): مرتضی میرحسینی - هرچند این کتاب همین امسال، به همت نشر ماهی به فارسی ترجمه و در کشور ما منتشر شد، از انتشار آن به زبان اصلی بیشتر از هشت دهه می‌گذرد. از این‌رو «به سوی ایستگاه فنلاند» به دوره‌ای دیگر از تاریخ تعلق دارد و محصول شرایطی بسیار متفاوت با شرایط زمان ماست. ادموند ویلسون نوشتن کتاب را از نیمه‌های دهه ۱۹۳۰ شروع کرد و در ۱۹۴۰ به کارش پایان داد. در گذر از این دوره حدوداً پنج ساله، چه برای او و چه برای اردوگاه چپ‌ها – که او به آن تعلق داشت – اتفاقات زیادی افتاد. شوروی با سرکوب و اختناق گسترده و کشتار چند میلیون نفر از اتباعش، که از آن به «تصفیه‌های استالینی» یاد می‌شود، اعتبارش را میان بسیاری از روشنفکران گوشه و کنار جهان از دست داده بود، تروتسکی را در مکزیک سربه‌نیست کرده بودند، ژید و اورول و دوس‌پاسوس آشکارا در نقد و نکوهش کمونیسم می‌نوشتند و حکومت شوروی را برای تزویر و قساوتی که از خودش نشان داده بود، محکوم می‌کردند.

اما ویلسون که تا آن زمان هرگز به روسیه سفر نکرده و زندگی و سیاست آن را از نزدیک ندیده بود، هنوز آماده پذیرش این واقعیت‌ها نبود و همچنان به امکان موفقیت تجربه شوروی باور داشت. او عمیقاً به ناتوانی نظام سرمایه‌داری در تأمین سعادت انسان یقین داشت و به تحقق آرمان کمونیسم دل بسته بود. گویا در ۱۹۳۵ در بحث با دوس‌پاسوس گفت: «استالین یک مارکسیست واقعی است که برای سوسیالیسم در روسیه کار می‌کند.» چندی بعد شرایط سفر به شوروی برایش مهیا شد. رفت و تقریباً همه‌چیز را خودش از نزدیک – بدون واسطه – به چشم دید. تجربه این سفر، ضربه سنگینی برایش بود. تصویری که از حکومت آرمانی کمونیستی در ذهنش ساخته بود، کاملاً فروشکست.

تا مدتی چیزی نمی‌گفت و در روایت خاطراتش، از زشتی‌ها و انحرافاتی که مشاهده کرده بود صحبت نمی‌کرد. اما سرانجام مجبور به اعتراف شد. «ما زودباور بودیم. پیش‌بینی نمی‌کردیم که باید مقدار زیادی از روسیه قدیم در روسیه جدید بر جای بماند: سانسور، پلیس مخفی، بی‌کفایتی اداری، استبداد قدرقدرت و بی‌رحمانه.» در صحبت با یکی از دوستانش گفت: «آن‌ها حتی مقدمات نهادهای دموکراتیک را ندارند. در واقع از این نظر از جایی هم که شروع کردند عقب‌تر رفته‌اند. چیزی که دارند سلطه تمامیت‌گرای یک ماشین سیاسی است.»

این اعتراف برای او نه آسان بود و نه بی‌هزینه. کار کتابش رو به پایان بود و باید چاره‌ای برای این دوگانگی پیدا می‌کرد. دوگانگی میان آرمان و عمل، میان آنچه شعارش را داده بودند و آن چیزی که واقعاً اتفاق افتاده بود. از یک طرف از آرمان‌ها و شعارهای انقلاب روسیه دفاع می‌کرد و قهرمان آن لنین را می‌ستود، و از طرف دیگر می‌دانست که هیچ‌کدام از شعارها و وعده‌ها محقق نشده‌اند و حتی در زمینه‌هایی پسرفت داشته‌اند. کتاب را هم بیشتر از آن دوست داشت که به کل کنارش بگذارد و از انتشار آن چشم‌پوشی کند. مدتی با خودش کلنجار رفت، اما چاره‌ای برای آن تضاد پیدا نکرد. کتاب با عنوان «به سوی ایستگاه فنلاند» زیر چاپ رفت و منتشر شد.

در آغاز موفقیتی نداشت و خوانندگان زیادی پیدا نکرد. هرچند سال یک‌بار تجدید چاپ می‌شد و تا اوایل دهه ۱۹۶۰ چند هزار جلد از آن فروش رفت. سپس شمار کسانی که آن را می‌خواندند بالا رفت و نام نویسنده‌اش را بیشتر از قبل سر زبان‌ها انداخت. سال ۱۹۷۲ میلادی ناشری آمریکایی امتیاز آن را از آن‌ِ خود کرد و چاپ تازه‌ای از آن را به بازار فرستاد. ویلسون هنوز زنده بود. مقدمه‌ای برای این چاپ جدید نوشت و فکر پشت روایتش را توضیح داد: «این کتاب من یکسره فرضش این است که گام بلندی به جلو برداشته شده، یک تحول اساسی رخ داده، و در تاریخ بشر هیچ‌چیز دیگر مثل قبلش نخواهد بود. من حدس نمی‌زدم روزی اتحاد شوروی از پلیدترین حکومت‌های جباری شود که جهان به خود دیده، و استالین بی‌رحم‌تر و بی‌وجدان‌تر از همه تزارهای سنگدل روسیه. پس این کتاب را باید روایتی اساساً معتبر دانست از آنچه انقلابیون گمان می‌کردند در راه جهانی بهتر انجام می‌دهند.»

او در این دیباچه، بسیاری از گفتنی‌ها را، با صداقتی درخور احترام گفت. استالین را محکوم کرد، از شکست انقلاب روسیه گفت و بر واقعیت‌هایی درباره ماهیت حکومت شوروی انگشت گذاشت. همه این‌ها را گفت تا از اعتراف به حقیقتی بزرگ‌تر شانه خالی کند. حقیقتی که بسیاری دیگر نیز یا آن را نمی‌دیدند یا می‌دیدند و از بیان صریح آن طفره می‌رفتند. به قول لوئیس مِنَند، ویلسون در توضیحاتش «نیفزود که رسواترین ویژگی‌های حکومت استالین – رعب‌افکنی، دادگاه‌های فرمایشی، اردوگاه‌های کار اجباری – همه را لنین در روسیه پی افکنده بود.» چشمانش را بست و به قهرمان کتابش، که او را الگوی روشنفکری و در عین حال مرد عمل می‌دید، همچنان وفادار ماند.

ویلسون، استالین را محکوم کرد و از شکست انقلاب روسیه گفت/ جستاری در کنش و نگارش تاریخ

«به سوی ایستگاه فنلاند»، جستاری در کنش و نگارش تاریخ

می‌توان باز به کاستی‌های دیگری در نگاه و نوشته ویلسون اشاره کرد، اما هیچ‌کدام از این‌ها از جذابیت «به سوی ایستگاه فنلاند» کم نمی‌کنند. کتاب، سیر پرکششی دارد و به تعبیری، داستانی از جهانی بر باد رفته را روایت می‌کند. ویلسون از نویسندگانی نوشت که دوست‌شان داشت و این دلبستگی به او کمک می‌کرد تا به درون‌شان رخنه کند، با کنش و واکنش‌های آنان همراه شود و با جملاتی انصافاً زیبا و عمیق، ما را هم با روایتش همراه کند. برای نمونه، در مرور زندگی مورخ فرانسوی، ژول میشله می‌نویسد: «میشله جدا از همالانش بزرگ شده و کمابیش تنها از منابع خود بهره برده بود. اوایل عمرش غم‌انگیز و فقرزده و طاقت‌فرسا بود. او در کلیسای قدیمی تاریک و نموری به دنیا آمد که سال‌ها متروک مانده بود. باد و باران از پنجره‌های شکسته‌اش تو می‌زد. پدرش آنجا را به بهای ارزانی برای استقرار دستگاه چاپ گرفت. دوران کودکی و نوجوانی میشله در محیط ماتم‌زده‌ای گذشت. خودش نوشت من مثل علفی دور از آفتاب در میان دو سنگ کف پیاده‌روهای پاریس به دنیا آمدم.»

سپس ادامه می‌دهد: «تا هنگامی که میشله پانزده ساله شد، گوشت و شرابی در خانه آن‌ها پیدا نمی‌شد؛ شکم‌شان را با نان و سبزیجات پخته پر می‌کردند. در زیرزمینی که در سال‌های تحصیل او محل زندگی خانواده بود، زمستان پشت زمستان را بدون بخاری سپری می‌کردند، پوست دستان ژول چنان ترک‌هایی خورد که جای آن‌ها تا پایان عمرش با او ماندند. خانه جای نفس‌کشیدن نداشت و پدر و مادر مدام به پروپای هم می‌پیچیدند و پسر چاره‌ای جز تحمل بگومگوهای آن‌ها را نداشت. هفده ساله که بود مادرش از سرطان مُرد. ژول در مدرسه بی‌حال و کسل و خجالتی بود و اسباب تمسخر پسران دیگر. نمی‌توانست با آن‌ها دوست شود: از دنیای دیگری آمده بود. آن‌ها از مدرسه که می‌رفتند، در خانه استراحت و فراغت بورژوایی در انتظارشان بود؛ ژول که به خانه می‌رفت، تازه باید پای دستگاه چاپ کار می‌کرد. از دوازده‌سالگی حروفچینی را یاد گرفت .»[۱]

می‌گویند ویلسون در نهایت یک نویسنده بود و پی برد که داستان خوبی برای گفتن پیدا کرده و معمولاً همین برای نویسنده کافی است. جالب اینکه عنوان کتابش را هم از یکی از رمان‌های ویرجینیا وولف («به سوی فانوس دریایی») الهام گرفت. اما عشق عمیقی که به ادبیات داشت، او را به خیانت به تاریخ سوق نداد. «به سوی ایستگاه فنلاند» اساساً کتابی درباره خود تاریخ است و عنوان فرعی‌اش، یعنی «جستاری در کنش و نگارش تاریخ» نیز به خوبی موضوع محوری کوشش و هدف ویلسون را نشان می‌دهد. او مثل قهرمانان کتابش باور داشت که فهم تاریخ – به معنی آنچه از گذشته روی داده و به ما رسیده است – تنها راه درک معنای زندگی است [۲] و انسان‌ها، فارغ از جغرافیا و طبقه اجتماعی که به آن تعلق دارند، باید در مواجهه با این «تاریخ» دست به انتخاب بزنند و در یکی از دو سمت آن بایستند: سمت درست یا سمت نادرست.

البته ویلسون این را هم می‌دانست که انسان‌ها – هرچقدر هم که «روشنفکر» و بر محیط پیرامونی خودشان تأثیرگذار باشند – محصول موقعیت‌های تاریخی و جغرافیایی هستند و این موقعیت‌ها (شرایط زندگی و شبکه منافعی که در آن قرار دارند) به افکارشان شکل می‌دهد و این افکار هم هستند که کنش و واکنش‌های آنان را تعیین می‌کنند یا دست‌کم بر آن تأثیر می‌گذارند. از این‌رو، همه ویژگی‌های «به سوی ایستگاه فنلاند» را که کنار هم می‌گذاریم، خواه‌ناخواه به این جمع‌بندی می‌رسیم که با کتابی ارزشمند و خواندنی سروکار داریم. که می‌شود بدون همدلی یا همفکری، با روایت ویلسون همراه شد و از کتابش چیزهای زیادی یاد گرفت.

*

[۱] ژول میشله متأثر این تجربیات می‌گفت و عمیقاً هم باور داشت «کسی که معنی فقر را بداند، همه‌چیز را می‌داند.»

[۲] به قول فردیناند لاسال، یکی از شخصیت‌های اصلی کتاب: «بزرگ‌ترین و فراگیرترین علم جهان، علمی که نزدیک‌ترین رابطه را با مقدس‌ترین علایق انسان دارد: علم تاریخ.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها