سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): خاطراتی که دربارهاش نقل میکنند، خواندنی است و اندکی از ویژگیهای خاص او را نشانمان میدهد. «یک شب که تعدادی از خلبانها مشغول خوردن شام بودند، صحبت از جنگ شد. یکی میگفت: من به خاطر حقوقی که به ما میدهند میجنگم، یکی دیگر میگفت من به خاطر بنیصدر میجنگم. یکی میگفت من به خاطر خودم میجنگم و دیگری گفت من به خاطر ایران میجنگم. شهید کشوری گفت: من همه اینها را قبول ندارم تنها چند تا را قبول دارم و گفت: من به خاطر خدا میجنگم. جنگ برای خداست، ما نباید بگوییم که ما به خاطر فلان چیز میجنگیم. مگر ما بت پرست هستیم. ما به خاطر خدا، به خاطر اسلام میجنگیم. اسلام در خطر است نه بنیصدر. اسلام در خطر است ما به خاطر اسلام میجنگیم و جنگ ما فقط به خاطر اسلام است.»
یا روایت میکنند: «صبحانهای که به خلبانها میدادم، کره، مربا و پنیر بود. یک روز شهید کشوری مرا صدا زد گفت: فلانی! گفتم: بله. گفت: شما در یک منطقه جنگی در مهمانسرا کار میکنید. پس باید بدانید مملکت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی به سر میبرد. شما نباید کره، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید درست است که ما باید با توپ و تانکهای دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمیشود ما این گونه غذا بخوریم. شما باید یک روز به ما کره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید. در سه روز باید از اینها استفاده کنیم وگرنه این اسراف است. من از شما خواهش میکنم که این کار را نکنید.»
روحیه و رفتارش چنان بود که فرماندهانش را تحت تأثیر قرار میداد. از جمله از شهید فلاحی نقل شده که من شبی برای انجام مأموریت سختی در کردستان داوطلب خواستم و هنوز سخنانم تمام نشده بود که جوانی از صف بیرون آمد. دیدم کشوری است. او از همان آغاز چنان از خود کیاست، لیاقت و شجاعت نشان داد که وصف ناکردنی است. نیز روایت کردهاند در آخرین روزهای پرواز ابدیش در جمع بچهها صحبت میکرد. گفت: «دیشب خواب (شهید خلبان) سهیلیان را دیدم. حمیدرضا را در یک باغ و مزرعه بسیار بزرگ دیدم که زیباییاش خیرهکننده بود، آنجا پر از درختهای میوه و سرشار از سرسبزی بود. داخل باغ ساختمانی را به من نشان داد و پرسید: «این خانه زیباست؟ این خانه مال توست، خیلی وقت است که منتظرت هستم، چرا نمیآیی؟»
کتابها و خاطرات، روایتهایی درباره شهید احمد کشوری
کتاب «چای آخر» مجموعه خاطراتی از زندگی این شهید بزرگوار است. شهیدی که حتی پیش از شروع رسمی جنگ تحمیلی، در درگیریها و ناآرامیهای غرب کشور در صف نخست مواجهه با نیروهای ضدانقلاب حضور داشت و بعد هم در مواجهه با دشمن متجاوز، آنچه در توان داشت برای دفاع از کشور انجام داد. در نخستین پاییز جنگ تحمیلی حوالی آسمان میمک به شهادت رسید. پانزدهم آذر ۱۳۵۹ در بازگشت از مأموریتی سخت، نزدیک دره بینا با دو میگ عراقی مواجه شد بالگردش را با راکت هدف گرفتند. به هر زحمتی بود خودش را به منطقه خودی رساند و بعد در آغوش وطن، به آسمان پر کشید. کتاب در پنج فصل کودکی و تحصیلات، هوانیروز و دوران دانشجویی، مبارزات سیاسی، پیروزی انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی و ایلام و دفاع مقدس تنظیم شده و خاطرات موجود در آن، خاطراتی کوتاه و خواندنیاند.
کتاب «ققنوس» نیز روایتهایی درباره شهید احمد کشوری است. این کتاب، سیوسومین جلد از مجموعه سرداران ایران (انتشارات امیرکبیر) محسوب میشود و زینت عطایی کار تألیف آن را به عهده داشته است. میخوانیم: «وقتی حمله کردیم به ستون، آفتاب داشت غروب میکرد. آفتاب علیه ما بود و منطقه هم خطرناک. نزدیک غروب بود که ما از حالت اختفا خارج شدیم و اوج گرفتیم. ستون نیروی عراقی روی جاده مهران در حال حرکت بودند. اول طول ستون کم بود ولی هرچه پیشروی میکردن تعدادشون بیشتر میشد چون دو طرف جاده قرارگاههای عراقی قرار داشت و مدام نیرو به انتهای ستون اضافه میشد. احمد گفت: باید دو تا هلیکوپتر کبری با هماهنگی یکدیگر و چسبیده به زمین پیش بریم و همزمان تیراندازی کنیم. شرط موفقیتمون اینه که با دقت کار کنیم و هدف رو بزنیم. نه اینکه فقط گلولهباران کنیم. از فاصله دو هزار متری شروع کردیم به زدن کامیونها و نفربرها. عمود به ستون حرکت میکردیم و زیگزاگ تا گلوله نخوریم.»
مادرش به یاد میآورد که احمد از همان سالهای نوجوانی، بسیار پایبند حلال و حرام و آموزههای شرعی بود. «کلاس دوم راهنمایی که بود، مجلات عکس مبتذل چاپ میکردند. در آرایشگاه، فروشگاه و حتی مغازهها این عکسها را روی در و دیوار نصب میکردند و احمد هرجا این عکسها را میدید پاره میکرد. یک مجلهای با عکسهای مبتذل چاپ شده بود که احمد آنها را از هر کیوسک روزنامهای میخرید. پول توجیبیهایش را جمع میکرد. هر بار بیست تا مجله از چند روزنامهفروش میخرید و وقتی میآورد در دستهایش جا نمیشد. توی باغچه میانداخت، نفت میریخت و همه را آتش میزد.»
بعدها نیز این روحیه را در خودش تقویت کرد. خلبان بازنشسته، مسعود جولایی که شهید کشوری را از نزدیک میشناخت نیز در خاطراتش به همین روحیه و خلقوخوی شهید اشاره میکند. «ما را به عنوان خلبانان تعویضی به کشور عمان اعزام کردند… تا شورشیان منطقه ظفار را سرکوب کنیم. هنگامی که آنجا بودیم حتی یک گلوله هم شلیک نکردیم. مدتی که در عمان بودیم بهترین فرصت برای احمد بود تا از نظر تخصصی نیز خود را بالا بکشد. چرا که میتوانست کتابهای بسیاری را بخواند. موسیقی، نقاشی، کتابخوانی و ورزش کردن اوقات فراغت احمد را پر میکرد. در طول سالهای ۵۲ و ۵۳ هر بار که به عمان میرفتیم دو ماه میماندیم.»
راوی میافزاید: «نخستین گرایشات مذهبی احمد را وقتی که در عمان بودیم، دیدم. او بسیار باتقوا بود و هیچگاه فعلی حرام انجام نداد. از آنجایی که من با او بسیار صمیمی بودم متاسفانه بعضی از خلبانان از این رفتار احمد ناراحت میشدند و از من تقاضا میکردند تا با او صحبت کنم تا به زعم خودشان، رفتارش را اصلاح کند، اما احمد کوتاه نمیآمد و میگفت: اگر من دوست خوبی باشم نباید اجازه بدهم دوستانم گناه کنند. اوایل سال ۱۳۵۴ به ایران بازگشتیم و هفت نفرمان را به پایگاه هوانیروز کرمانشاه منتقل کردند. احمد تمام نوارهای موسیقیاش را پاک و بر روی آنها قرآن ضبط کرد و کتابهایی از دکتر علی شریعتی را که رژیم شاهنشاهی آنها را ممنوع اعلام کرده بود، مطالعه میکرد.»
نظرات