جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲ - ۱۱:۱۹
این چهار رمان برگزیده/ عشق‌ها و جنگ‌ها و آدم‌ها

در میان آثار راه یافته به مرحله نهایی جایزه ادبی شهید غنی‌پور، چهار رمان نیز در بخش رمان بزرگسال برگزیده شدند. رمان‌هایی که هرکدام به لحنی و روایتی، از عشق و از جنگ – با بعثی‌ها، با داعش، با کرونا – صحبت می‌کنند.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): خبر تعطیلی جایزه ادبی شهید غنی‌پور، در اختتامیه این جشنواره از سوی دبیرخانه‌اش اعلام شد و توجه رسانه‌ها را جلب کرد، اخبار دیگر مرتبط با این جایزه را به حاشیه برد و بر آثار برگزیده این دوره سایه سنگینی انداخت. تقریباً همه رسانه‌هایی که از دوره بیست‌ودوم جایزه ادبی شهید غنی‌پور (پاییز ۱۴۰۲) نوشتند، مسئله پایان کار آن و علل و عوامل موثر بر تصمیم متولیانش برای تعطیلی را پررنگ‌تر از توجه به نویسندگان و کتاب‌های برگزیده دیدند و از این‌رو به برندگان امسال این جشنواره، چنان که باید و شاید پرداخته نشد. پس بد نیست – و شاید هم ضروری باشد – که کمی به عقب برگردیم و به نامزدها و برگزیدگان نهایی جایزه بپردازیم. اجازه بدهید، نخستین بخش از بررسی خودمان را از میان رمان‌های بزرگسال شروع کنیم. اشاره به این نکته نیز لازم است که این آثار در سال ۱۴۰۰ منتشر شده‌اند.

به گفته دبیرخانه جایزه ادبی شهید غنی‌پور، در این دوره (یعنی دوره بیست‌ودوم) فهرستی بلندبالا، مشتمل بر بیش از هزار و دویست رمان برای ارزیابی وجود داشت و از میان این تعداد قابل توجه، سلیقه داوران به انتخاب چهار اثر، از دو نویسنده مرد و دو نویسنده زن منتهی شد. این آثار عبارتند از: «خسرو شیرین» نوشته خسرو باباخانی، «نبودن» نوشته مهدی زارع، «نوزده تماس بی‌پاسخ» نوشته خدیجه خانی، «و تن دادم وطن» نوشته مریم بصیری. از این چهار رمان، کار خسرو باباخانی، «خسرو شیرین» رای بیشتری گرفت و «به دلیل پرداختی واقع‌گرایانه، تأمل‌برانگیز و دردناک از جنگ و آوارگی مردم جنوب و خصوصاً مردم نجیب آبادان و احترام ویژه به عشق و وفاداری» با تصمیم داوران به عنوان اثر برگزیده انتخاب شد. ناگفته نماند که این دوره از جایزه، کار داوری بخش رمان بزرگسال به عهده ابراهیم زاهدی مطلق، مصطفی خرامان و گلعلی بابایی بود.

«خسرو شیرین»، داستانی از عشق، اما نه عاشقانه

باباخانی در «خسرو شیرین» از عشق می‌نویسد، موضوعی که بسیار درباره‌اش نوشته‌اند و خطر افتادن در دام کلیشه‌ها و بازتکرار آنچه قبلاً به قلم دیگران روایت شده، همیشه نویسنده را تهدید می‌کند. اما باباخانی از موضوعی تکراری، داستانی متفاوت بیرون می‌کشد. شاید حتی بشود گفت که او در این رمان، از عشق می‌نویسند اما داستانی عاشقانه را روایت نمی‌کند. «خسرو شیرین» داستان گذر ار خامی به تجربه، از تغییر درونی در مواجهه با تغییر و تحولات بیرونی (محیط و اجتماع)، در بازه زمانی دوره منتهی به انقلاب تا سال‌های نخست جنگ تحمیلی است. عمده اتفاقات این رمان در آبادان روی می‌دهند و اهل فن، توانایی نویسنده در خلق فضاهای مختلف و درگیر کردن احساسات و عواطف خواننده را ستوده‌اند. جملات باباخانی نیز ساده و کوتاه هستند، اما وظیفه‌ای را که به عهده دارند به خوبی انجام می‌دهند.

می‌خوانیم: دوم نظری بودیم، رشته ریاضی فیزیک. یک روز آفتابی پاییزی، دوست صمیمی‌ام داش سعید که کمی بچه‌ننه بود آمد سراغ ما. هول و ولا داشت! اول نگاهی به ما بعد به اطراف‌مان انداخت. وقتی از تنها بودنمان مطمئن شد، گفت: «فلانی چه نشسته‌ای؟» منظورش از فلانی ما بودیم. تازه ننشسته بودیم هم. سرپا بودیم. اصطلاحاً گفت چه نشسته‌ای. از سراسیمگی و برافروختگی صورتش معلوم بود، ترسیده است؛ نگران است. حتمی اتفاقی افتاده بود. اتفاقی که برای حلش نیاز به صحبت با ما بود و لابد به زور بازوی ما هم احتیاج بود! بالاخره هرچه نبود، ما و دو سه تا از بچه‌های کلاس، مثلاً جزء بچه‌های شر دبیرستان بودیم و به‌اصطلاح بزن‌بهادر. البته بگویم‌ها، همه ما پیش «سیّدی» معروف به «سیّد» هیچ بودیم! هنوز هجده ساله نشده بود که جای چاقو روی صورتش، روی لپ راستش، جا خوش کرد. ما حقیقتاً پیش سید جوجه بودیم. نوچه بودیم. لنگ می‌انداختیم. سید بود و یک دبیرستان. دروغ نگفته باشم سید بود و یک آبادان!

- چی شده داش سعید؟ نبینیم پریشونی؟

در همان حالت هم خندید. گفت: «مو نمی‌تونم با این لهجه تهرانیت کنار بیام!»

- ببند اون لب‌ولوچه رو.

- لب‌ولوچه نه کا. لنج.

- حالا بنال ببینم چته؟ درس زبان بمونه واسه روزای تعطیل.

- کا. اگر خدای نکرده دعوا معوا بشه هستی؟!

چنان یک‌دفعه و بی‌هوا گفت که اولش جا خوردیم، ولی سریع خودمان را جمع‌وجور کردیم و گفتیم: «هستیم داش سعید. تا تهش. لب بترکون. کافیه عکس نشون بدی و جنازه تحویل بگیری.» نخندید. معلوم بود حسابی نگران است. دست‌مان را گرفت و کشاندمان یک جای خلوت. گوشه حیاط بزرگ دبیرستان. نزدیک درخت کنار. وقتی مطمئن شد چشم و گوش نامحرمی نزدیک‌مان نیست، با خشم فروخورده گفت: «راستش مدتیه یه جوون دیگول آسمول جل، مزاحم خواهرمون می‌شه!» گمان می‌کنیم عمداً گفت خواهرمان تا رگ غیرت ما را هم بجنباند. شاید هم منظور دیگری داشت. نمی‌دانیم. این را که شنیدیم انگاری برق گرفت‌مان. داد زدیم: «مزاحم میترا می‌شه؟!»

سه رمان دیگر، قصه‌هایی از آدم‌های درگیر جنگ

قصه «نبودن» مهدی زارع نیز، قصه‌ای از جنگ تحمیلی است، اما ماجرایش به سال‌ها پس از پایان جنگ برمی‌گردد. به تعبیری، قصه «نبودن» ماجرای منصور، تخریب‌چی را تعریف می‌کند که تصمیم داشت تا بدون حتی یک تیر در جنگ حضور داشته باشد و از آدم‌ها و کشورش دفاع کند. حالا سال‌ها از آن ماجرا گذشته و امروز او مانده و پای جامانده‌اش و عشقی که اینجا به چند شکل حضور دارد. جایی اول قصه که منصور می‌گوید: «‌نمی‌دانم برای وصل کردن پای مصنوعی به زانویم از چه فعلی استفاده کنم. پای مصنوعی را پوشیدم؟ نه! شبیه شلوار که نیست. بیشتر شبیه کفش است. باید بگویم پای مصنوعی را پا کردم. هنوز نتوانسته‌ام کلمه جدیدی حتی برای مشکل خودم بسازم. انسان بدون کلمه چگونه می‌خواهد از خودش دفاع کند؟ نمی‌دانم؛ لابد با تفنگ.»

رمان «و تن دادم وطن» مریم بصیری، داستانی از جنگ خونین سوریه در سال‌های اوج تاخت‌وتاز داعشی‌هاست. این رمان را که با درنگ بر خرده‌داستان‌هایی از زندگی ده مرد و ده زن - از ملیت‌ها و مذاهب، با عقاید سیاسی متفاوت و حتی متضاد با یکدیگر - پیش می‌رود، در دسته رمان‌های اپیزودیک جای می‌دهند. «سلیمه لب‌هایش را مکید. چشم‌هایش را ریز کرد. بغضش را با نفسش فرو داد و ناگهان ضجه زد. ساحره تنها کاری که می‌توانست بکند آن بود که شانه‌های سلیمه را تکان بدهد. بارها گفته بود مثل او با رغبت نیامده است و از همان اولش هم به زور دارد جهاد می‌کند.

- گریه نکن! منم دلم برای پدر و مادرم تنگ شده. دعا کن جهادگرها پیروز بشن و ما هم بتونیم سربلند برگردیم خونه‌هامون.

سلیمه اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: سربلند! برادرم مُرد. خودم بی‌آبرو شدم. چه‌طور برگردم خونه؟

و دوباره اشکش سُرید روی گونه‌هایش.

- کفر نگو! نذار اجرت ضایع بشه.»

چهارمین رمانی که امسال در میان نامزدهای نهایی قرار داشت رمان «نوزده تماس بی‌پاسخ» نوشته خدیجه خانی بود که «به دلیل توجه به موضوع بیماری پاندمیک کووید ۱۹ و روایتی ساده از دل‌تنگی انسان‌ها در هنگامه بلایا و نیازشان به یکدیگر» به عنوان اثری شایسته تقدیر برگزیده شد. دو شخصیت اصلی رمان که داستان را پیش می‌برند، پدر و دختری در بحبوحه همه‌گیری کرونا هستند که به دلایلی از هم دور مانده‌اند و امکان بودن با یکدیگر را ندارند. پدر جانباز شیمیایی با گذشته‌ای پر از گفته‌ها و ناگفته‌هاست و شرایط خاص او، و تأثیر این شرایط بر زندگی اطرافیانش، یکی از مضامین محوری رمان را شکل می‌دهد. اما قصه‌های دیگری هم این وسط در جریان است. «نگهبان چند قدم برمی‌دارد و درِ کانتینر پنجم را باز می‌کند. جعبه دوم را می‌کشد بیرون. زیپ کاور را سُر می‌دهد پایین. صورت مردی حدود چهل‌ساله بیرون می‌ماند. الناز که در آن لحظه دست کمی از آن مرده‌ها نداشت، نزدیک‌تر رفته و خیره می‌شود به صورت مردی که سرش مو ندارد و لب‌های گوشتی‌اش به سفیدی گچ دیوار است. درحالی‌که سرش گیج می‌رود به‌سمت بازپرس می‌چرخد. دست جلوِ صورتش تکان می‌دهد و می‌فهماند که ویل نیست. آن روز الناز وقتی به خانه رسید لیندا و احمد او را در وضعیت آشفته‌ای دیدند و نگران شدند. الناز موبه‌مو برای‌شان گفت که چه لحظه‌های وحشتناکی را امروز تحمل کرده است. لیندا کنار او می‌نشیند و به حرف‌های او گوش می‌دهد و چهره غمگینی به خود می‌گیرد. احمد توی آشپزخانه جلوِ اجاق‌گاز ایستاده و بندری می‌خواند تا الناز از آن فضا کمی جدا شود.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط