سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): کتاب «دل آشوب» از کتابهایی است که امسال به همت انتشارات خط مقدم منتشر شده است و در دسته خاطرات جای میگیرد. البته نویسندهاش، محمدسرور رجایی دیگر میان ما نیست. تابستان ۱۴۰۰ بر اثر ابتلا به کرونا درگذشت. متولد افغانستان بود و از اوایل دهه هفتاد در ایران زندگی میکرد. شعر و مقاله مینوشت و در بسیاری از فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی افغانهای مقیم ایران نقش فعالی داشت. باور داشت مردم افغانستان و ایران بر «سفره مشترک فرهنگ» نشسته و از همدلی به «خون شریکی» رسیدهاند. حتی کتابی هم به همین عنوان، یعنی «خون شریکی» نوشت. کتاب «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» او نیز خاطرات رزمندگان افغانستانی از حضور در جنگ ما و بعثیهاست.
اما در «دل آشوب» با زنی به اسم مریم حسینزاده همراه میشویم که همسر شهید محمدرئوف رحیمی است. او از خودش صحبت میکند. از افغانستان، سرزمینی که در آن متولد شد. و از ایران، جایی که خودش را شناخت. از همسرش نیز میگوید. از اینکه چگونه با او آشنا شد، چطور باهم ازدواج کردند، چه تجربیات مشترکی را پشت سر گذاشتند و چه شد که راهی سوریه شدند. آنچه در سوریه تجربه کرد، مهمترین بخش خاطرات اوست. او در مرور آن سالها، نه فقط از خوشیهای زندگی در سوریه، که از چگونگی آغاز جنگهای داخلی سوریه نیز میگوید، و بعد ماجرای پیوستن همسر و فرزندش به نیروهای مکتب القائد و سپس همراهی آنان با نیروهای وطنی را بازگو میکند. به شهادت همسرش (بهار ۱۳۹۲)، که شهیدی بیمزار است نیز میرسد و از غمها و دلتنگیهای پس از آن روایت میکند.
میخوانیم: «شب سومین سال شهادت محمدرئوف بود. از سر شب بیجهت دلتنگش بودم، دلم عجیب گرفته بود؛ اما بهخاطر دل دخترها، بغضهایم را میخوردم. ایستادم به نماز. وقتی به خود آمدم دیدم دخترها کنارم هق میزنند. خودم را جمع کردم. هر دو را در بغلم گرفتم، نازشان کردم و بوسیدم. نمیدانستم کجا برویم؛ نه مزاری بود، نه نشانی و نامی که لرزیدن دل ما را آرام کند.»
راوی «دل آشوب» از آن دسته آدمهاست که فهمش از اتفاقات، روایتش از زندگی و تفسیرش از حوادث با دودوتا چهارتاهای مرسوم نمیخواند. زندگی، بارها و بارها به او سخت میگیرد و ایمانش را محک میزند، اما او میایستد و به پشتوانه همین ایمان، خودش را نمیبازد. میخوانیم: «ما را از خانه جواب کرده بودند. من، شهید آوینی را خیلی دوست دارم. همیشه صداهایش را گوش میکردم. در سختیها به مزارش میرفتم و کمک میخواستم. الان هم همینطور است. اول میروم مزار شهید آوینی، بعد میروم مزار محمدسرور رجایی. رفتم سر مزار شهید آوینی، گفتم «میگویند شهدا زندهاند. تو سیدی؛ آبرو داری؛ من بیخانه و درماندهام. پول پیش ندارم. دارند از خانه بیرونم میکنند.». به شهید آوینی گفتم که «میدانی من رو ندارم مشکلاتم را به دیگران بگویم. تو شاهدی. فقط یک خانه از تو میخواهم. یک خانه بده که آرامش داشته باشم و دغدغه کرایه نداشته باشم. تو میتوانی این کار را برای من بکنی.»
راوی میافزاید: به آن خدایی که میپرستید، من پنجشنبه از مزار که برگشتم، دکتر زندی که با بچههای فاطمیون کار میکرد، زنگ زد. سه سال پیش بود. گفت «مژده بده که یک خانه برایتان پیدا کردهام.». گفتم «مگر میدانی که ما جواب شدهایم؟» گفت «مگر صاحبخانه جوابت کرده؟» گفتم «دو ماه است و داریم دنبال خانه میگردیم.» گفت «فردا با نازنینزهرا میآیم. امیرحسین را هم میآورم. صبحانه آماده کن. بعدش برویم خانه را ببُریم.» مژگان، خانمش، هم آمده بود. خودشان صبحانه خریده و آورده بودند. ما هم نان سنگک گرفتیم. خوردیم و آمدیم اینجا را دیدیم. این منزل را من از شهید آوینی گرفتم. گفتند میتوانی پنج سال بنشینی. من پول پیش نداشتم که بابت خانه بدهم. بدون پول پیش، این خانه را گرفتم و الان اجاره میدهم.»
نظر شما