به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب «اخراجیها» نوشته محمدرضا همتی حاوی ناگفتههایی از دستة اخراجیهای گردان سلمان چاپ و روانه بازار نشر شد. اینکتاب دهمین عنوان از مجموعه «خاطرات شفاهی» است که انتشارات ۲۷ بعثت چاپ میکند.
در بخشی از اینکتاب میخوانیم:
غرورآمیزترین روز زندگی من، روز اعزام به جبهه بود؛ من که تا دیروز یک بچه مدرسهای بودم که روی نیمکت کلاس مینشستم و با همسن و سالهای خودم به درسهای دبیرهایمان گوش میکردم، در آن وقت، لباس خاکیرنگ رزم پوشیده بودم و همراه با جمع بزرگی از نوجوانان و جوانان پرشور در خیابانهای محلۀ پاسگاه نعمتآباد مشغول رژهرفتن بودم.
شور و حالی برپا بود. سربند «یا حسین!» و «یا زهرا!» و «یا رسولالله!» و «یا مهدی؟ عج؟ ادرکنی!» بر پیشانی بچهرزمندهها بسته شده بود. در میان هیاهو و بدرقۀ جمعیتی بزرگ به سوی جبههها در حرکت بودیم. مردم اسپند دود میکردند؛ نقل و نبات و شیرینی پخش میکردند؛ ما را از زیر قرآن رد میکردند؛ و ما غرق غرور و شادی از این همه محبت بودیم. مادر یک شهید، که قاب عکس فرزند شهیدش را در دست داشت، جانمازهای کوچکی را بستهبندی کرده بود و به بچهرزمندهها میداد و خوشبختانه یکی هم نصیب من شد.
حال و هوای عجیبی داشتم. در آن شلوغی و هیاهوی جمعیت فقط به یک چیز فکر میکردم «راه درستی رو اومدم.» خدا میداند چقدر احساس پاکی و مردانگی داشتم. من نوجوان ۱۶ ساله فکر میکردم راستی راستی آدمحسابی شدهام و میروم یک تنه دشمن را به زانو در بیاورم. در همین حال و هوا بودم که متوجه شدم یک مادر پیر برای ما دست تکان میدهد. چشمانم به صورت برافروخته و منتظرش که افتاد، فکر کردم من را صدا میزند. از دسته جدا شدم و به نزدش رفتم. او میخواست به یک رزمنده «خرج سفر» بدهد.
خدمتش رسیدم و گفتم: «سلام مادرجون، من رو صدا زدی.»
در حالیکه دستش را به طرفم دراز میکرد، گفت: «آره مادر بیا. این ناقابله. ایشالا به خیر و خوشی خرج کنی.»
فرصت نداد حرفی بزنم و ۳ اسکناس ۵۰ تومنی کف دستم گذاشت.
نمیدانستم چه بگویم. نمیتوانستم به خاطر این لطف صورت ماهش را ببوسم و تشکر کنم. فقط ناخودآگاه به سمتش خم شدم و سرم رو نزدیکش کردم. دستهای مهربانش را روی سرم گذاشت و گفت: «برو به امان خدا.»
چشمانم پر از اشک شده بود. دیگر نمیتونستم صبر کنم. خداحافظی کردم و دوان دوان خودم را به دسته رساندم. باید سوار اتوبوس میشدیم. جلوی هر اتوبوس یکی از برادرهای سپاهی ایستاده بود. او از بچهها میخواست هر چه زودتر سوار بشوند. من و یکی از بچهمحلهایمان که اسمش امیر بود، کنار هم نشستیم. خیلی طول نکشید که اتوبوسها با بوقهای ممتد رانندهها به راه افتادند.
در مسیر، مقصد اتوبوسها هم تغییر میکرد. بعضی به چپ میپیچیدند و بعضی به راست؛ ما به اول اتوبان تهران _ قم رسیدیم.
جلوتر که رفتیم، یکی از بچهها از جایش برخاست و رفت از آن برادر سپاهی پرسید: «میشه بگید کجا میریم،» و او جواب داده بود: «گفتن نگید.» کمی بعد دوباره کنجکاوی ما گل کرد. نفر بعدی داوطلب شد تا از همان سپاهی دوباره سؤال کند. اینبار هم برایمان جواب آورد: «قرار نیست بگیم.»
همین پاسخهای کوتاه، شدت هیجان ما رو بیشتر میکرد. البته، بعدها فهمیدیم این طور جوابدادن، بخشی از آموزش ما است. برای اینکه هر غریبه یا آشنایی پرسید که کجا میرویم، برای اینکه موقعیت استقرار گردان یا لشگر مشخص نشود، باید در یک کلام بگوییم: «گفتن نگید.» آخر معلوم نبود سؤالکننده خودی است یا از نیروهای نفوذی و ستون پنجم دشمن.
حدس و گمانها شروع شده بود. یکی میگفت به جنوب میرویم؛ یکی دیگر میگفت، شاید به غرب برویم؛ و یکی دیگر جواب میداد اگر قرار بود به غرب برویم، باید از جادۀ ساوه میرفتیم. ۳۵ کیلومتر از عوارضی اتوبان رد شدیم. در اینجا اتوبوسهای ما از جادۀ اصلی منحرف شدند. آنها پس از دور برگردان مقابل یک پادگان رسیدند و به ردیف منتظر ورود شدند.
پادگان سردار رشید اسلام، شهید علیرضا نوری، چه هیبتی داشت. عکس آن سردار با یک دست روی یکی از دیوارهای ورودی پادگان نقاشی شده بود. سرداری که دست راست خودش را در یکی از عملیاتها از دست داده بود، اما پای کار مانده بود تا به آرزویش، یعنی شهادت، برسد؛ این را بعدها برادر اسماعیلزاده، فرماندۀ گروهان آموزشی ما، گفت؛ او گفت، این سردار شهید از نخبههای جبهه و جنگ بوده و زمان شهادتش قائم مقام لشگر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بوده است.
در آن پادگان قرار بود یک دورۀ آموزشی فشرده و نفسگیر را پشت سر بگذاریم.
اینکتاب با ۱۹۱ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۹۵ هزار تومان منتشر شده است.
نظرات