به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) کتاب «جام زهر» که در فهرست تولیدات امسال نشر شهید کاظمی جای میگیرد و در میان زندگینامههای داستانی دستهبندی میشود، قصه زندگی جوان کشتیگیری است که در پایان جنگ تحمیلی، در تابستان ۱۳۶۷ در شلمچه شهید شد. نامش اصغر امنزاده بود و زمان شهادت بیست سال بیشتر نداشت. اما همین زندگی کوتاه او آنقدر جالب و عمیق است که بشود داستان یا حتی داستانهای خواندنی از آن بیرون کشید و روایت کرد.
کتاب ۱۶۸ صفحهای «جام زهر» کاری از ثریا منصوربیگی است و او کوشیده تا با زبانی شاعرانه، صفا و معنویتی را که در زندگی خانوادگی شهید امنزاده وجود داشت و حسرتی را که او با رفتنش بر دلها گذاشت، هرچه لطیفتر و احساسیتر روایت کند. اما سایه غمی بزرگ نیز، بر – قلب راوی و - متن او سنگینی میکند. «درست نمیدانم کدام روز بود که انگاری ابر سیاهی بر دلم خیمه زده بود. نمیدانستم هوا ابری بود یا من همهجا را تیره و تار میدیدم. احساس خفگی داشتم. گویی هوایی در خانه برای نفس کشیدنم نمانده بود. بغض هم که همچنان در گلویم جا خوش کرده بود و اشکهایم حریف آن نمیشد. نفس عمیقی کشیدم. جای بغض در گلویم تیر میکشید و راه گلویم را سد کرده بود. دست و پایم از شدت ضعف، به رعشه در آمده بود و رمقی در بدنم باقی نمانده بود. مقابل دریچه کولر نشسته بودم و مدام نفسهای عمیق میکشیدم. دلم میخواست بال در میآوردم و از پنجره نیمهباز اتاق فرار میکردم و خودم را به آسمان میرساندم. جایی که هیچ سقفی بالای سرم و هیچ چهارچوبی در اطرافم نباشد. کالبدم تبدیل به یک سلول انفرادی شده بود که دلم میخواست از آن خلاص شود.»
و در ادامهاش میخوانیم: «از پشت پرده لغزان اشک، به قاب عکسش چشم دوختم که هنوز هم نگاهش آرام و مهربان بود. کاش میتوانستم به او بگویم چقدر دل تنگش هستم! کاش میتوانستم او را از عالم افکارم و از دنیای خاطراتم بیرون بکشم و یک دل سیر نگاهش کنم، سرم را روی شانههایش بگذارم و آنقدر گریه کنم بلکه کمی آرام بگیرم. هرچقدر با خودم کلنجار میرفتم، افاقه نمیکرد. دلم مثل کودکی زبان نفهم که مرغش یک پا داشته باشد، فقط حرف خودش را میزد و به هیچ صراطی مستقیم نبود.»
حتی قصه نیز، با درنگ بر تجربیات مادر شهید و آنچه او در روزهای پس از شهادت فرزندنش پشت سر گذاشت شروع میشود. «کاش آن لحظههای تلخ فقط یک کابوس بود که مدت کوتاهی در آن گرفتار شده بودم و فقط تلنگری لازم بود تا برای همیشه از دست آن خلاص شوم اما نه همه چیز واقعیت داشت. ثانیه به ثانیه آن لحظههای وحشتناک حقیقت داشت و بخشی از زندگی واقعیام بود. با روحم در جدالی تنگاتنگ بودم. از او اصرار بود و از من انکار. روحم در اندوهی عمیق فرورفته بود و باور کرده بود که اصغر از این دنیای خاکی هجرت کرده اما من مدام انکار می کردم. به قاب پنجره تکیه دادم و پلکهایم را روی هم گذاشتم. در همین حین صدای زنگ خانه را شنیدم... وقتی در را باز کردم و قامت مردانهاش را در چهارچوب در حیاط دیدم، از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. گردوخاک روی موها و محاسن سیاهش نشسته بود. لبخند ملایمی زد که به آن چهره آرام و جذابش خیلی میآمد. بیاختیار آغوشم را برایش باز کردم: اومدی دردت به جونم؟ دلتنگی امانم رو برید. چرا اینقدر دیر کردی؟»
مادر، از پسر رشید و سربهراه و سختکوش خودش صحبت میکند که مصمم به تحصیل در رشته پزشکی بود و تا یک قدمی اجرای این تصمیم هم پیش رفت، اما بعد – در آن مقطع پایانی جنگ - با جمعی از دوستانش راهی جبهه شد. جام زهری هم که در عنوان کتاب دیده میشود، به پایان جنگ و پذیرش قطعنامه اشاره دارد. همان روزهایی که بعثیها – چنانکه از آنان انتظار میرفت - زیر قولوقرارهای خودشان زدند و حتی پس از قطعنامه، باز به چند نقطه از خاک ما دستدرازی کردند. اصغر امنزاده نیز در یکی از همین حملات بعثیها شهید شد.
از قول یکی از همرزمان شهید میخوانیم: «صدام حتی به تعهدی که خودش آن را امضا کرده بود، هم پایبند نبود. میخواست به هر طریقی که شده زهرش را به ایران بریزد چون بعد از هشت سال جنگ و آن همه هزینههای گزافی که داده بود، نتوانسته بود حتی یک وجب از خاک ایران را به چنگ بیاورد. این موضوع انگاری خیلی برایش گران تمام شده بود و میخواست در نبرد نابرابری که به وجود آورده بود، تمام زورش را بزند بلکه خودش را برنده جلوه دهد. حرص و طمع قدرت و کشورگشایی او را دچار جنون کرده بود… در حوالی منطقهای که ما مستقر بودیم یک بیمارستان صحرایی بود که من و اصغر به اتفاق مددکارهایی که هنوز در جبهه بودند، زخمیها را به آنجا منتقل کردیم. اصغر کنار کادر درمان ماند تا در معالجه بیماران به آنها کمک کند اما من از آنجا بیرون آمدم تا به کمک زخمیها بروم. مسافت زیادی از بیمارستان صحرایی فاصله نگرفته بودم که ناگهان صدای انفجار مهیبی، زمین زیر پایم را لرزاند. به سمت صدا برگشتم. عراقیها بیمارستان را کوبیده بودند.»
نظر شما