سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - نورالهدی ماهپری، نویسنده و منتقد ادبی: باید اعتراف کنم که خواندن کتاب «سر بر دامن ماه» را با تردید شروع کردم. در میان آثار پرفروش و مطرحی مثل نامیرا، عشق در برابر عشق، رویای نیمهشب، نخل و نارنج، آبیها و سایر کتابهایی که در گونه ادبیات دینی قرار دارند، این کتاب خیلی مهجور بود!
به نظر میرسید، برای نویسندهای جوان و نهچندان نامآشنا، نوشتن از سوژهای تا این حد عظیم و البته غریب، باید کار دشواری بوده باشد. به ویژه که شکستن سیر خطی و انتخاب تکنیک سختِ جورچینی یا همان رفتوبرگشتی، ریسک بزرگی برای نوشتن یک کتاب تاریخی با وقایع متعدد است.
با اینحال با متنی آشفته و به قول جلال آلاحمد «قلمانداز» مواجه نشدم. فاطمه دولتی به حق موفق شده رمانی جذاب، شستهرفته، نفسگیر و چفتوبستدار درباره بانوحدیث، مادربزرگ امام زمان (عج) بنویسد. او در مقدمهای کوتاه میگوید که گرچه برخی رویدادهای فرعی کتاب، زائیده تخیل نویسنده هستند اما «کوشیده است از واقعیتهای تاریخی خرد، در راستای بیان واقعهای کلان استفاده کند.»
زنی ایستاده میان فتنه ها!
کل داستان از زبان «حدیث» روایت میشود. ما همراه اوییم از وقتی که دختری نوجوان است تا وقتی که بانویی کامل، دانا و مدبر میشود و این خبر تلخ را از زبان فرزندش حسنعسکری (ع) میشنود: «مادر! من در سال ۲۶۰ هجری، به زهر کین معتمد عباسی چشم بر دنیا میبندم.»
وقتی «حسنم» خبر شهادتش را به من داد، از او پرسیدم پس از شما چه کسی باید پاسخگوی این مردم، حافظ این خانه و ملجائی برای متحیران باشد؟ حسنبنعلی (ع) فرمود: «شما وصی من هستید.»
البته این اولین مواجهه بانو حدیث با شهادت عزیزانش نیست. پیشتر خلیفه عباسی، معتز، به بهانه مشورت، امام هادی (ع) را به قصر دعوت و ایشان را با آب انار آغشته به زهر مسموم کرده است. حدیث بر بالین همسرش چنین میگوید: «باید طاقت بیاورم، باید صبوری کنم. باید حکیمه را که همیشه در پی تسلی من بود آرام کنم. باید آرامش بریزم در جان حسن (ع). باید اشک از دیده بگیرم و برخیزم به دلداری این خانه عزادار؛ نه تنها خانه، بلکه تمام محله دربالحصا غمزده است. از بیرون صدای همهمه میآید. میدانم که معتز هنوز برای حکومتش نگران است و در که گشوده شود، چشمم به جاسوسانش خواهد افتاد. به یقین اینجا و آنجا پراکندهاند. با چشمانی چون صخره تراشخورده، شامهای چون بینی سگان و دلهایی همچون قطعات سرب. منتظرند تا این بار بر روزگار فرزندم حسن (ع) سایه اندازند… پیشانی میچسبانم به دستانم مولایم که آرامآرام سرد میشوند. زمزمه میکنم: جانی برای تسلیدادن در من نمانده. من اکنون خود صاحبعزایم.»
حدیث در زمانه آشوبها و فتنهها زندگی میکند. فتنه واقفیه که پس از شهادت موسیبنجعفر (ع) وصایت امام رضا (ع) را انکار کردند.
فتنه محمدیه که محمد، فرزند صالح و برومند بانوحدیث و امامهادی (ع) را، جانشین امام میدانستند و گرچه محمد در جوانی به رحمت خدا رفت و امام هادی (ع) به صراحت فرزند دیگرش حسن عسکری (ع) را امامِ بعد از خود معرفی کرد، زیر بار نرفتند.
و سرانجام فتنه جعفر کذاب که پیروانش میگفتند وقتی فرزندی برای حسن (ع) نیست، پس جعفر وصی برادر است! تحمل این آخری برای حدیث رنج بیشتری دارد. تا آنجا که با خودش واگویه میکند: «مادربودن سخت است. دیدن هلاکت فرزند سخت تر.»
کتاب شرح روزگار سرگردانی شیعیانی است که دایم میپرسند، امام ما بعد از حسن عسکری (ع) کیست؟ و بانوحدیث در سفر بر مزار فرزندش محمد، چه نیکو اوضاع را تحلیل و مردم را آرام میکند:
«خداوند در کتاب آسمانیاش فرمود: و لکل قوم هاد… از زمانی که خداوند شما را آفرید تا روزی که قیامت برپا شود زمین از حجت الهی خالی نخواهد ماند…»
رفت و برگشت ها از داستان اصلی به خرده روایت ها
در هر فصل از کتاب میان دو تا چند لوکیشن متفاوت در رفتوبرگشتیم. از خانه زهیر به پسکوچههای سامرا، از مدینه به کاخ متوکل عباسی، از خانه حکیمهخاتون، خواهر امام هادی (ع)، به قصر جواهرنشان جمیله که به آرزویش رسیده و زن متوکل شده است و… اما در تمام این موقعیتها، خردهروایات در خدمت روایت اصلی هستند؛ نخ تسبیح ماجراها پاره نمیشود و مخاطب سررشته داستان را گم نمیکند.
روایتها همه پرکشش و گیرا هستند. سالها زندگی در خانهای که ساکنینش مدام مورد تفتیش و بازرسی قرار میگیرند تا مبادا نوزاد پسری در آن متولد شود و طومار پادشاهی عباسیان را در هم بپیچد، به اندازه کافی دلهرهآور است، چه رسد به اینکه نویسنده در خلال این سالهای پرآشوب، هنرمندانه داستانهای جذابی تعریف میکند: «معجزه بارش تگرگ در دل گرمای تموز و کشتهشدن هشتاد سرباز عباسی، ماجرای زینب کذابه و نمازخواندن امام هادی در قفس شیرهای گرسنه، رذالتهای علیبناوتامش، زندانبانی که دلش از سنگ خاراست؛ نان کپکزده جلوی امام حسن عسکری (ع) میاندازد و میبیند که امام او را در قنوت نمازهایش دعا میکند. ماجرای بیاحترامیها و آزار و اذیتهای جعفر، فرزند ناخلف حُدیث و …»
برای من یکی از غمانگیزترین و تکاندهندهترین فصلهای کتاب، ماجرای کشتهشدن پیرمرد نامهرسان با کاسهای شیر مسموم بود. پیرمرد یکعمر نجیبانه و در سکوت، نامهها و وجوهات مردم را به دست امامهادی (ع) و امام حسن عسکری (ع) رسانده بود.
روایت میانی پخته تر و روایت های پایانی کم جان ترند
پایان هر فصل از کتاب، تعلیق جاندار و زیبایی دارد و ما را به ادامه مطالعه ترغیب میکند، البته روایتها در فصول ابتدایی و میانی پختهتر هستند و در دو سه فصل آخر ضربآهنگ تندتری به خود میگیرند و پرداخت کمی ضعیفتر دارند. گویی نویسنده میخواسته کار را هرچه سریعتر و با بودجهبندی مصوب به پایان برساند. از این رهگذر یکی دو شخصیت فرعی از اقوام تُرک به کتاب افزوده میشوند که حضورشان به دلیل عدم شخصیتپردازی و نقش کمرنگ، ذهن را کمی آشفته میکند.
با این حال نویسنده در سایر فصول به خوبی موفق شده تعدد شخصیتهای فرعی را کنترل کند. آنها هیچکدام زیر سایه کاراکتر حدیث قرار نمیگیرند و تیپیکال نمیمانند. ما ابوالادیان، بُریهه، صَقیل، هاتف، نحریرِ گوشبریدة ظالم، عبداللهبن خاقان، قمر و … را به خوبی به خاطر میسپاریم و به واسطه جزئیاتی که نویسنده از ظاهر و حالات آنها بیان میکند در ذهن تجسمشان میکنیم.
سر بر دامن بانو حدیث بگذاریم!
بانو حُدیث و سایر شخصیتها، هیچکدام لحن مبالغهآمیز و تصنعی ندارند. کلامشان روان و قابل فهم و به دور از لحن تاریخی ثقیلی است که گاه در برخی آثار تاریخی سینمایی و تلویزیونی میبینیم. نویسنده رقص قلم نمیکند و کلماتش را بیادعا اما اثرگذار و زیبا کنار هم میچیند: «فرزندان زهرا خورشیدند و خیال حبس خورشید کار جاهلان و سفیهان است.»
فضاسازیها ساده و به دور از قابهای سینماییِ آنچنانی هستند و نویسنده گاه با سادهترین عناصر، صحنهای قابل تجسم میسازد: «باد پارچههای سیاه بالای در خانه حسنبنعلی (ع) را به بازی گرفته است. گرد و خاک در شارع ابواحمد میپیچد. صدای گریه نوزادی در نزدیکی به گوش میرسد. از رقص بیرقهای سیاه دلآشوبه میگیرم.»
و سرانجام باید گفت برای ما منتظران ظهور که عمری یتیم ندیدن مولایمان بودهایم، کتاب تعدادی لحظه حسرتبرانگیز دارد. آنجا که امام کودکی پنجسالهاند و برای اولین و آخرینبار در جمع مردم حاضر میشوند و بر پیکر پدر بزرگوارشان نماز میخوانند، آنجا که برای نائبشان احمدبناسحاق نامه مینویسند، آنجا که تکجملهای خطاب به پیرمرد نامهرسان میگویند و…. تمام این لحظات حسرتی عمیق بر دل میگذارند که کاش ما در آن برهه و آن مکان بودیم و امام (عج) را میدیدیم. اینگونه است که هم برای یتیمان آنروز و هم منِ مخاطب «… حدیث چون ماه است در روزگاری پر مه. باشد که شیعیان سر بر دامنش بگذارند و راه بیابند.»
نظر شما