سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ رمان «سوپ سیاه» نوشته مرجان بصیری سال ۹۹ توسط نشر کتاب کوچه منتشر شد. این کتاب سه فصل دارد و شخصیت اصلی آن دختری به نام تندیس است که به خاطر یک بیماری خاص به نام فیبرومیالژیا شرایط پیچیدهای را پشت سر میگذارد.این بیماری یک سندرم درد اسکلتی-عضلانی مزمن است که با درد در سطح گسترده، نقاط حساس، خستگی و اختلال خواب مشخص میشود و علتشناسی آن ناشناخته است. درد مزمن عضلانی و نقاط اتصال عضلانی مشخصه آن است.
عنوان کتاب، خوراکی از گوشت خوک، خون، نمک و سرکه است که این سوپ غذای لشکریان اسپارتی و آتنی را تشکیل میداد و علیرغم خوشمزهنبودن، سرباران را زنده نگاه میداشت.
در رمان «سوپ سیاه» که مکان و زمان جغرافیایی و تاریخی مشخصی ندارد، شخصیت تاثیرگذاری به نام «مهتر» نیز حضور دارد که سرپرستی تندیس را بر عهده میگیرد. مهتر گرچه پیوسته بر تندیس اثر میگذارد اما خودش در هالهای از ابهام پنهان شده و نمیتوان به کیستی او به سادگی دست یافت.
مهتر قلب تپنده رمان است و شیخ طنان در قطب دیگری حضور دارد. او مردی است با ویژگیهای عینی که کاملاً در رمان تعریف شده اما در عین حال غریب؛ شیخ طنان در رمان تنها کسی است که زیر سایه مهتر قرار نگرفته است. این شخصیت شباهتهایی با عرفای پیشین ما دارد.
تندیس سفر خود را از سکونت در خانهای عجیب آغاز میکند؛ خانهای که در آن همه چیز در حال فروریختن و ساخته شدن است. تندیس در فصل آخر این رمان، با واقعیت خودش و دنیای آدمهای دیگر مواجه میشود و در نهایت تلاش میکند فضای مطلوبی را بسازد که در آن به ایدهآلهایش دست پیدا کند.
داستان در فصل اول به شیوه نامهنگاری یکطرفه میان تندیس و مهتر شکل گرفته و پر است از کاراکترهایی که چیزی جز سایهای از یک شخصیت نیستند. آنچه نقطه اتصال خواننده با این شخصیتهای سایهوار و رفتوآمدهای مکرر آنها به خانه راوی میگردد سایه سنگین مهتر است. یکایک این شخصیتها اذعان دارند که به دستور مهتر در خدمت راوی هستند، اما هیچیک هرگز او را ندیدهاند.
در فصل دوم نویسنده با با تغییر راوی و موضوع دست به خلق شخصیتی به نام «طنان» میزند. طنان شیخی است معتمد که ناخواسته دست به قتل رفیق خود زده و در اقدامی ناگهانی جسد او را در چاهی افکنده است. در فصل سوم نیز مواجه با یک جدال میان راوی و مهتر هستیم.
در بخشی از متن کتاب آمده است: «تابستان بود و گرما تنم را بیشتر میانداخت. ماه که بالا میآمد و کامل میتابید، انگار بهجای نور مهتاب، روی پوست سراسر تنم موم ریخته باشند. سنگین و خسته و ناتوان. گاهی تا صبح با پلکهای بسته بیدار میماندم. این حرفهای دربارۀ طلوع خورشید و انرژیبخشیاش بهتمامی چرت است. هیچچیز تغییر نمیکرد. اگر به خواب میرفتم، بعد از چند ساعت میبایست پرستار بیاید و بهزور تکان بیدارم کند. اما خوبی روشنای صبح این بود که با همۀ سرکشی و بدقلقیهای جسمم باز ژینا را میدیدم و باز میدانستم شما هستید…»
نظر شما