سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیمخانیِ سامانی، دکترای زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در یازدهمین یادداشت خود پیرامونِ مثنوی معنوی، حکایتِ کوتاهِ ناشنوایی را میکاود که به بیماریِ نشنیدنِ حرفِ دل خود و دیگران، مُبتلاست، امّا نمیداند و در مَقامِ بیمارپُرسی از دیگری است.
امروز میخواهم در این یادداشت، حکایتِ کوتاهی را از مثنوی بررسی کنم که بعید میدانم عاشقانِ ادبِ فارسی، آن را نخوانده، نشنیده یا لااقل با کُلیّتِ آن آشنا نباشند. این حکایت با عنوان «به عیادت رفتنِ کرّ بر همسایۀ رنجورِ خویش» در دفترِ نخستِ مثنوی آمدهاست. پیش از بررسیِ آن، لازم میدانم این نکته را یادآوری کنم که شاکلۀ قصّه، شبیهِ حکایتِ «مُرتد شدن کاتبِ وحی …»، «دعا کردنِ بَلعمِ باعور…» و «اعتماد کردنِ هاروت و ماروت بر عصمتِ خویش» است که بهترتیب و مُتّصل، پیش از این حکایت آمدهاند و بر این مسأله تأکید دارند که وقتی آدمها با قیاسهایِ محدودِ خود میکوشند به آنچه میخواهند برسند، به مصداق: «خَتَمَ اللَّهُ عَلَیٰ قُلُوبِهِمْ وَعَلَیٰ سَمْعِهِمْ وَعَلَیٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِیمٌ»، «خداوند بر دلهای آنان و بر شنوایی ایشان، مُهر نهاده و بر دیدگانشان پَردهای است و آنان را عذابی دردناک است»، (بقره، آیۀ ۷) بر قوایِ مُدرِک درونیِ آنان، مُهرِ نافَهمی زدهمیشود.
امّا برویم سُراغِ داستان. به مردِ ناشنوایی خبر میدهند، همسایهات در بسترِ بیماری افتادهاست. او تصمیم میگیرد به عیادتِ بیمار برود، امّا از آنجا که نمیشنوَد، با خود میاندیشد وقتی آنجا رفتم، چون همسایه بیمار است، حتماً آهسته سخن خواهدگفت و من حرفهایش را بهخوبی نخواهمشنید. بر همین مبنا، نمایشنامۀ یک عیادت فرضی را پیمیریزد که دو شخصیّت دارد: خودش که از درونِ بیمار است و همسایهاش که از بیرون نِزار:
آن کَری را گفت افزونمایهای
که تو را رنجور شد همسایهای
گفت با خود کَر که با گوشِ گران
من چه دریابم زِ گُفتِ آن جوان؟
خاصه رنجور و ضعیفآواز شد
لیک باید رفت آنجا، نیست بُدّ
چون ببینم کآن لبش جُنبان شود
من قیاسی گیرم آن را هم زِ خَود
(مولوی بلخی، ۱۳۷۳٫۳: ۲۰۷)
مردِ گرانگوش در ذهنش فضایِ اتاقِ بیمار را ترسیم میکُند و میانِ گفتههایِ خود که بر پایۀ پرسشهایِ پیشفرضش بنا شده و پاسخهایی که احتمالاً خواهدشنید، به بیمارپُرسیِ همسایه میرود:
چون بگویم: چونی؟ ای مِحنتکَشم!
او بخواهدگُفت: نیکم یا خَوشَم
من بگویم: شُکر! چه خوردی اَبا؟
او بگوید: شربتی با ماشبا
من بگویم: صُحّ! نُوشَت! کیست آن
از طبیبان پیشِ تو؟ گوید: فُلان
من بگویم: بس مبارکپاست او!
چونک او آمد، شود کارَت نکو
پایِ او را آزمودهستیم ما
هرکجا شُد، میشود حاجت رَوا
این جواباتِ قیاسی راست کرد
پیشِ آن رنجور شد آن نیکمَرد
(همانجا، ۱۳۷۹٫۱: ۲۰۷)
آنگونه که خواندیم، آن ناشنوا از «اَبا» (نانخورش) میپُرسد و پاسخِ «ماشبا» (آشِ ماش) میشنود و عکسالعملِ «صُحّ» (صحیح است) و «نوشِ جانت» را تمرین میکند. از طبیبش جویا میشود و چون احتمال میدهد نام طبیبی را ببرد، پیشفرضانه از مهارت و حاذق بودنش میگوید.
ناشنوایِ قصّۀ ما اکنون پای در میدانِ واقعیّت نهاده، میخواهد با حقیقتی روبهرو شود که همیشه از قرار گرفتن در بطنش هراسان بودهاست. ناشنوا سؤالهای از پیش آمادهکردهاش را میپُرسد، امّا در پاسخ فقط ناله و افغانهایی را میشنود که منطبق بر حقیقتِ مَهجوری و واقعیّتِ رنجوری است و البتّه با قیاسهایِ او اصلاً مطابقت ندارد:
گفت: چونی؟ گفت: مُردم، گفت: شُکر!
شد از این رنجور پُر آزار و نُکر
کین چه شُکر است؟! او عَدُوِّ ما بُدهست؟
کَر قیاسی کرد و آن کَژ آمدهست
بعد از آن گُفتش: چه خوردی؟ گفت: زَهر
گفت: نوشَت! صُحّه! افزون گشت قَهر
بعد از آن گفت: از طبیبان کیست او
کو همیآید به چاره پیشِ تو؟
گفت: عزرائیل میآید، بِرَو
گفت: پایش بس مبارک! شاد شو!
کَر برون آمد، بگفت او شادمان:
شُکرِ آن کز پیش [کردم] این زمان!
گفت رنجور: این عَدُوِّ جانِ ماست
ما ندانستیم کو کانِ جفاست
(همانجا، ۱۳۷۳٫۱: ۲۰۷ و ۲۰۸)
ابیاتِ بالا بهخوبی گویایِ نوعی از «زبانپَریشی» در یک گفتمانِ ساده است.
اکنون بیایید و با دقّتِ بیشتری به رمزها و تأویلهایی که میتوان از حکایت استخراج کرد، نگاهی بیندازیم.
به نظرِ من، ناشنوایِ این قصّه، رَمزی از مردمانی است که در دنیایِ خودشان غرق هستند و گوشی برای شنیدنِ صداهایِ دیگران و واقعیّتهای زندگی ندارند.
اینان دنیا و مردم را با ذهنهایِ کوچکِ خود مقایسه میکنند. در جهانبینیِ این گروه از آدمها، دو چیز گم شدهاست: «واقعیّت» و «حقیقت». حالا حاکمی را در نظر بگیرید که در یک نمایشِ عوامفریبانه، میخواهد خودی نشان دهد و از رُعایایش دلجویی و اِستمالت کند، امّا چون سالهاست، بر گوش و دلش مُهر و در برابرِ دیدگانش، پردهای کشیدهاند، از عُهدۀ یک گفتوگویِ ساده نیز برنمیآید. این حاکمِ بیچاره که درحقیقت بیمارِ واقعی اوست، نه همسایۀ رنجورش، با گذشتِ سالیان، مخزنی شده از خودخواهی، غفلت، جَهل و دهها صفتِ ناپسندِ دیگر که دنیایش را از دیگران جدا کردهاست.
او که مَستِ غرور و غرقِ در جهالت و غفلت است و از «واقعیّت» و «حقیقت» دور افتاده، نه تنها گوشی برای شنیدنِ حرفهایِ دیگران ندارد، بلکه در پایانِ آن نمایشِ مُضحک، خود را مثلِ همیشه فاتح و پیروز میداند و دوباره به بُرجِ عاجش باز میگردد:
او نشسته خوش که خدمت کردهام
حقّ همسایه بهجا آوردهام!
بهرِ خود او آتشی افروختهاست
در دلِ رنجور و خود را سوختهاست...
گوشِ حِسِ تو به حرف اَر در خور است
دان که گوشِ غیبگیرِ تو کَر است
(همانجا، ۱۳۷۳٫۱: ۲۰۸ و ۲۰۹)
افسوس از جهانی که دلناشنوایان، با تظاهر به دلآگاهی، میکوشند نمایشنامۀ حماقتِ خود را بر اساسِ پیشفرضهایشان تدوین کنند و در پایان، بیآنکه از واقعیّت و حقیقت بویی بِبَرند، احساسِ رضایت هم کُنند!
مأخذِ شواهد:
مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، ۴ ج، چاپ دوم.
نظر شما