سرویس تاریخ و سیاست خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - مرتضی میرحسینی: سقوطش که قطعی شد، ظاهر و رفتارش تغییر کرد. فرانک دیکوتر در کتاب «آداب دیکتاتوری» مینویسد: «آن موقع، آدم دیگری شده بود. هاینریش هافمن او را چنین توصیف کرد: سایهای لرزان از خودِ سابقش، لاشه نیمسوز کشتیای که مدتها پیش، تمام زندگی و آتش و شعله از آن رخت بربسته بود. موهایش جوگندمی بود، کمرش قوز داشت و موقع راه رفتن لخلخ میکرد… حتی سرسپردهترین پیروانش در برگهوف هنگام ورود هیتلر به اتاق از جایشان بلند نمیشدند. اگر گفتوگوها به درازا میکشید، بعضی روی صندلی خوابشان میبرد و دیگران بیهیچ نگرانی با صدای بلند صحبت میکردند.»
رسیدن روسها به حوالی برلین و تنگتر شدن مداوم حلقه محاصره نیز وخامت اوضاع او را تشدید کرد. شروع کرد به دستوپا زدن. هنوز باور داشت - یا وانمود میکرد که باور دارد - بار رسالتی تاریخی را به دوش میکشد و مرد برگزیده تقدیر است. که هرچقدر هم اوضاع بد و نامساعد به نظر برسد، پیروزی نهایی از آن اوست. حتی بیانیهاش از رادیو پخش شد. وعده داد شرایط تغییر میکند و ورق دوباره برمیگردد. «به شدت به ریشخندش گرفتند، حتی اعضای حزب؛ یکی از آنان با تمسخر فریاد کشید: یک پیشگویی دیگر از رهبر. سربازان علناً از مالیخولیای او سخن میگفتند. با شکستن خط در جبهه نزدیک، مردم عادی صلیبهای شکسته (نماد نازیها) را از ساختمانهای عمومی پایین آوردند و از تسلیمنشدن رهبری عصبانی بودند. دیگران تصویرش را از اتاق نشیمن خانهشان برداشتند. پیرزنی گفت: او را سوزاندم!»
به پناهگاه مشهورش، که زیر ساختمان صدارت ساخته بودند، پناه برد. شاید فکر میکرد واقعیت آنجا به سراغش نمیرود یا شاید «سلاحی معجزهآسا یا تغییر ناگهانی بخت و اقبال» او را در واپسین لحظات رستگار میکند. اما چنین نشد. نه معجزهای در کار بود و نه تغییری در روند حوادث. شب تولد ۵۶ سالگیاش بود که نخستین خمپارهها روی برلین افتادند. ساختمان وزارت تبلیغات با خاک یکسان شد و بسیاری از مردان اصلیاش، یکی بعد از دیگری گریختند. کشتی حکومت نازیها به زودی غرق میشد و سرنشینان آن - که ناخدا را مقصر میدیدند - فقط به فکر نجات جان خودشان بودند.
پایان آوریل، هیتلر که نزدیکترین یارانش را از دست داده و تنها مانده بود، خودکشی کرد (۳۰ آوریل ۱۹۴۵). چون شنیده بود که در ایتالیا با جنازه موسولینی چه کردهاند «دستور داده بود جنازهاش را بسوزانند تا اینطوری مانع هتکحرمت به جنازهاش شود. بدون او و اوا براون، معشوق قدیمیاش را که روز قبل با او ازدواج کرده بود، از پناهگاه بیرون کشیدند، روی آنها بنزین ریختند و آتششان زدند.» به جز او، بسیاری دیگر از سران حزب نازی خودکشی کردند. اما کسی در مرگ هیتلر سوگوار نشد، «کسی اشکی نریخت یا حتی ناراحتیاش را نشان نداد» و «هیچ نمایش خودجوشی از سوگواری عمومی یا فوران اندوه» برگزار نشد.
کتابهایی درباره هیتلر و حزب نازی
کتاب درباره هیتلر بسیار است و از میان شان، شمار قابل توجهی به فارسی هم ترجمه شدهاند. از میانشان میشود به کتاب «تا به آخر با هیتلر» از نشر میلکان اشاره کرد که خاطرات هاینتس لینگه، پیشکار اوست و تصویری با جزییات از خلقوخو و طرز فکر هیتلر در اداره کشور و مدیریت جنگ و برخورد با اطرافیانش به خواننده ارائه میکند. کتاب «امپراتوری هیتلر» نوشته گیل استوارت که در مجموعه تاریخ جهان نشر ققنوس جای میگیرد نیز نگاهی مختصر اما درخور اعتنا به سالهای زمامداری هیتلر دارد. ماریتن بلینکهورن نیز در کتاب «فاشیسم و راستگرایی در اروپا» به هیتلر، به گرایش سیاسی و مجموعه عقاید او میپردازد و نازیسم را – که هیتلر نماد و نماینده و صدای آن در تاریخ است – به دقت و موشکافانه بررسی میکند.
ریچارد اُوری را هم نباید فراموش کرد که در کتاب «ریشههای جنگ جهانی دوم» بحث چگونگی و چرایی شروع دومین جنگ جهانی را پیش میکشد و روایتی نسبتاً متفاوت از نقش هیتلر در شروع آن جنگ عرضه میکند. به نظر اُوری، که یکی از برجستهترین مورخان زمان ماست، بسیاری از محققان در تأکید روی نقش هیتلر اغراق و افراط کردهاند و در بحرانی که به شروع جنگ دوم جهانی انجامید، نمیشود سیاست منفعتطلبانه انگلیسیها و فرانسویها را نادیده گرفت. او مینویسد: «تمرکز صرف بر (هیتلر و) آلمان با معضلی همراه است و آن اینکه چه بسا از یاد ببریم اساساً جنگها در خلاء رخ نمیدهند. آلمان صرفاً بخشی از نظام بینالملل جهان بود و در واقع بخش نسبتاً کوچکی از آن به شمار میرفت.»
اما به نظرم هیچ کتابی در روایت تاریخ زندگی و زمانه هیتلر، به پای شاهکار فرانک مکدانو، یعنی کتاب «هیتلر و ظهور حزب نازی» نمیرسد. مکدانو از جربیات شخصی و سرگذشت هیتلر مینویسد، زندگی او را در بستری بزرگتر به خواننده نشان میدهد و بعد به نقشی که او در آلمان پس از جنگ ایفا کرد میرسد. در «هیتلر و ظهور حزب نازی» میخوانیم که هیتلر چگونه به چهرهای مهم در سیاست کشورش تبدیل شد، چگونه حزب نازی را به مهمترین حزب آلمان تبدیل کرد و بعد چگونه خودش قدرت را به دست گرفت. مینویسد: «در تاریخ بشریت هرگز چنین نظام ویرانگر، غیربشری و خشونتباری سراغ نداریم که با ابزار قانونی و دموکراتیک زمام قدرت را در دست گرفته باشد.»
مکدانو مینویسد دموکراسی در آلمان بعد از جنگ اول جهانی دوام نیافت و جای خود را به دیکتاتوری حزب نازی داد، چون «نظامی جلوه میکرد ناتوان از برقراری ثبات پایدار. سیاستمداران آلمانی در ظاهر بسیار خبره، اما درواقع عمدتاً بوروکراتهایی سالخورده و کودن بودند. در هیچیک از احزاب سیاسی دموکراتیک سنتی، رهبری قدرتمند و مقتدر سر بر نکشید. در ۱۹۲۸ که حزب نازی قد علم کرده بود، خلاء رهبری صاحباراده فرصتی طلایی نصیب هیتلر ساخت. حال مرد عمل در برابر بوروکراتهای گمنام و کودن عرضاندام میکرد.»
نظر شما