سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): «فشار کار و بیخوابی و استرسی که بر روی تکتک افراد مؤثر در حین آمادهسازی موشک و در جریان پرتاب وارد میآمد، به اندازهای بود که بعد از پایان کار، هیچکس رمقی در خودش احساس نمیکرد. همه به دنبال این بودند که سریع جمع کنند و برگردند. ولی آن شب ناگهان ورق برگشت. حسنآقا با شور و اشتیاقی که شاید هوای خوب بهاری آن را ایجاد کرده بود، توپی را که همیشه پشت استیشن بود انداخت وسط موضع. همه بچهها دست از کار کشیدند. اول چند ثانیهای مبهوت حسنآقا شدند که آمده بود وسط و روپایی میزد، و بعد دورش جمع شدند. شور و نشاط حسنآقا در آن ساعت از نیمه شب بقیه را هم به شوق آورد. یارکشی کردند و با سنگ حدود دروازهها را تعیین کردند. خیلی وقت بود فوتبالی به آن خوبی بازی نکرده بودند.»
داستان زندگی شهید حسن طهرانی مقدم که فصولی از آن در کتاب «خط مقدم» نوشته فائضه غفار حدادی بازخوانی میشود، داستانی بسیار خواندنی است و چون خواندنی است، قطعاً ظرفیت خلق روایت سینمایی یا حتی ساخت مجموعهای تلویزیونی از آن وجود دارد. داستان این شهید، حداقل در دو ساحت، نظر هر خوانندهای را به خود جلب میکند و مخاطبش را به فکر فرو میبرد. یک ساحت آن زندگی مجاهدانهای است که در پایان به شهادت، به مرگ در حین انجام تکلیف منتهی شد. اینجا با مردی مواجهایم که پای اعتقادات دینیاش، پای تعهدی که باور داشت به نام اوست ماند و مسیر را تا به انتها رفت. اجرش را هم با رستگاری و شهادت گرفت. نام نیک و بزرگی هم از خودش به جای گذاشت. به تعبیری دیگر، حیف بود که این زندگی سراسر جهاد و کوشش، در پایان به چیزی جز شهادت بینجامد و فصل پایانی زندگی حسن طهرانی مقدم جور دیگری رقم بخورد.
به روایت کتاب، خط زندگی حسن طهرانی مقدم پر از حادثه است. پر از بالا و پایینهای ناگهانی و حساس. پر از موانع پیچیده. پر از «نمیتوانی» ها و دیگر «نمیشود» ها. پُر ازجمله «اینجا دیگر آخر خط است.» پر از سنگهایی که جلوی پایش افتاده و موانعی که جلوی راهش سبز شده؛ اما همه را گذرانده. هیچوقت نایستاده و توقف نکرده است. هیچوقت شیبش منفی نشده و هیچوقت برای بالارفتن، بر دیگران سوار نشده. همینها بوده که خدا هم انگار به خط زندگیاش برکت داده. هرچه به انتها نزدیکتر شده، خط زندگیاش هم مثل موشک اوج گرفته و بالاتر رفته. آنقدر بالا که قد ما به دیدن نقطه بالاییاش نمیرسد.
در اینجا، چنان که بالاتر اشاره شد، ساحت دیگری هم وجود دارد. داستان زندگی شهید طهرانی مقدم، داستانی است از کوشش برای رسیدن به هدف، یا هدف داشتن در زندگی و تلاش بیوقفه برای رسیدن به آن. این قصه از آن دسته قصههاست که به مخاطبش الهام میبخشد و او را با بازنگری در خود، به اندیشیدن دوباره به زندگیاش ترغیب میکند. اینجا با قهرمانی طرف هستیم که زندگیاش ارزشمند بود، چون در آن هدف و آرمان وجود داشت. چیزی را خواست و برای تحقق آن شب و روز تلاش کرد. همهچیز را هم از صفر - یا تقریباً از صفر - ساخت و میراث بزرگی از خودش به جای گذاشت. بعد که از بین ما رفت، حاصل کوششهایی او – و البته قطعاً کوششهای همکارانش – باقی ماند.
میشود گفت «زندگی» و حاصل عمر او آنقدر ارزشمند و گرانبها بود که این «زندگی» حتی بعد از مرگ او (شهادتش) همچنان، ولو به شکلی متفاوت ادامه یافت و برای نسلهای بعدی به میراث ماند. کتاب «خط مقدم» نشانمان میدهد که او از موانع بسیار و تنگناهای سخت گذشت تا اهدافی را که در سر داشت عملی کند. سرانجام نیز به موفقیت رسید. از این نظر، داستان زندگیاش به مخاطبی که کتاب «خط مقدم» را میخواند، انگیزه میدهد و او را در رویارویی با تلخیها و ناامیدیهای زمانه، دلیر و قوی میکند. بعید است کسی منکر نیاز جامعه ما به چنین داستانهایی، چه مکتوب و چه تصویری باشد.
میخوانیم: «بعد از سرو شام نور داخل هواپیما را کم کردند که مسافرها با خیال راحت بخوابند؛ اما منظرهای که از پشت پنجره کنار دست حسنآقا توی آن تاریکی دیده میشد، خواب حسنآقا را پرانده بود. هواپیما از بالای رشتهکوه هیمالیا میگذشت و مهتاب افتاده بود روی قله اورست. عظمت کوهستان و بهخصوص بلندی اورست توی یک شب مهتابی جلوه خاصی داشت. حسنآقا عاشق کوهنوردی بود. پایش که به کوه میرسید عوض میشد. بذلهگویی و شوخطبعیاش را آن پایین جا میگذاشت و توی لاک خودش میرفت. زیر لب ذکر میگفت و فکر میکرد. آهسته و یکنواخت قدم برمیداشت و دیرتر از همه خسته میشد. خیلی از مشکلات کاری و زندگیاش را در حین کوهنوردی برای خودش حلاجی کرده و راهحل پیدا کرده بود. کوهستان برایش آرامش دیگری داشت. جوری یاد خدا میافتاد که زیر زبانش حسابی مزه میکرد و دلش میخواست دوباره بیاید. هرچه راه صعبالعبورتر و قله دستنیافتنیتر میشد، شوق حسنآقا برای صعود و فتح قله هم بیشتر میشد.»
نظر شما