سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): مصطفی صدرزاده ۱۹ شهریور سال ۱۳۶۵ در شهرستان شوشتر استان خوزستان به دنیا آمد. در ۱۱ سالگی به همراه خانواده به استان مازندران نقل مکان کرد و پس از دو سال، همراه خانواده ساکن شهریار شد. سال ۸۷ وارد حوزه شد و حدود چهار سال در حوزه علمیه امام جعفر صادق (ع) تهران درس خواند. سپس در رشته ادیان و عرفان در دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکز تحصیل کرد.
صدرزاده یکروز پیش از شهادت به دوستانش گفته بود که با یک گلوله شهید میشود و اول آبان سال ۹۴ در عملیات محرم روز تاسوعا در مبارزه با تروریستهای تکفیری در حومه حلب به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار به خاک سپرده شد.
درباره شهید صدرزاده دو تا کتاب نوشته شده است که یکی از این کتابها؛ «سرباز روز نهم» است که به مناسبت روز شهادتش، تاسوعا سطوری از این کتاب را مرور کردیم. این کتاب حاصل مصاحبه با خانواده، نزدیکان و دوستان و همرزمان صدرزاده است به ویژه آنچه در یکی دو روز مانده به شهادتش گذشت.
[سید ابراهیم] گفتم: «مصطفی تو سال رفتی، دیگه بسه. برای چی میری؟ دیوانهای که سوریه میری؟ آخه نونت کمه، آبت کمه، زندگیت بده! امسال دخترت مدرسه میره. تو دو سال و نیمه که میری، کافیه.» گفت: «داش علی شما که مداح هستی دیگه چرا این حرفو میزنی؟» گفتم: «حرف بدی که نمیزنم سوریه به ما چه ربطی داره؟» گفت: «روضه شب عاشورا چیه؟» گفتم: «روضه شب عاشورا اینه که آقا میگه برید امشب مهلت بگیرید. امشب رو تا صبح به عبادت خدا بپردازیم.» گفت: «دیگه چی؟» گفتم: «روضه حضرت عباس میخونیم.» گفت: «نه، وقایع شب عاشورا.» گفتم: «خیمه برپا شد. اصحاب رو جمع کرد. حتی قاسم برای شهادت اجازه گرفت.» میخواست به جایی برسم. رسیدم به آنجا که شب آخر اباعبدالله به خیمهها سرکشی سرکشی کرد. شمشیرش را تیز کرد. گفت: «خب، داری نزدیک میشی.»
گفتم: «رفت به خیمه حضرت زینب سر زد.» گفت: «آفرین. توی خیمه حضرت زینب چه خبر شد؟» گفتم: «روضهاش اینه که حضر توی خیمه حضرت زینب میره و خنجرش را تیز میکنه. یکسری ابیات میخونه که نشاندهنده اینه که فردا به شهادت میرسه. حضرت زینب شیون و ناله میکنه. بعد هم میگه که آقاجان، شما به اصحابتون مطمئن هستید؟ سر امام حسن (ع) هم همین اتفاق افتاده بود. اصحابش تنها گذاشتن. یکی از اصجاب اباعبدالله بیرون از خیمهها صدای حضرت زینب رو شنید پیش حبیب بن مظاهر رفت و گفت: حبیب، دل حضرت زینب آروم نیست، به ما مطمئن نیست. حبیب گفت: بیایید یک بار دیگر بریم دم خیمه حضرت زینب و با اباعبدالله پیمان ببندیم تا دل ایشون آروم بگیره.»
مصطفی گفت: موضوع ما همون ماجرای اصحابه که دم خیمه حضرت زینب اومدن و یک بار دیگه پیمان بستن. گفتن یا زینب، تا زمانی که ما هستیم اجازه نمیدیم به حریم شما جسارت بشه. ما مدافعان حرم هم همین هستیم. تا زمانی که زنده هستیم اجازه نمیدیم به حرم حضرت زینب و به حرم حضرت رقیه بیاحترامی و بیادبی بشه.
مرتضی عطایی، یکی از دوستان و همرزمان مصطفی در سوریه ساعات قبل از شهادت او را چنین توصیف کرده است: ماه محرم بود. با سید ابراهیم به عملیات آزادسازی القراصی رفتم. القراصی موقعیتی استراتژیک بود. قبل از عملیات یکی از بچهها که مشغول فیلم گرفتن بود، به سید ابراهیم گفت: «سید ابراهیم اگه وصیتی داری بگو.» شب تاسوعا بود. سید گفت: «امشب، شب تاسوعاست و درهای رحمت خدا به روی همه بازه و خیلی حال میده آدم روز تاسوعا شهید بشه.» سید صحبت میکرد که یکدفعه از راه رسیدم. یک مقدار حبههای درشت انگور با خودم آوردم. آن کسی که فیلم میگرفت به سید گفت: «رفیق شما هم که اومد، اگه وصیتی داری بگو.» سید گفت: «من فلان مقدار قرض به بچهها دادم و برنگردون» و وصیت کرد. من جلوی دوربین او را بوسیدم و رفتیم که بخوابیم...
مصطفی تا قبل از این هر ذکری که میخواست بگوید، فقط روی زبانش بود و این کار را علنی انجام نمیداد. اما در آن روز زیارت عاشورا را از جیبش درآورد و گفت: «بچهها بیایید زیارت عاشورا بخونیم.» در این یک سال و خردهای که با هم بودیم، چنین چیزی سابقه نداشت که سید خودش زیارت عاشورا برای جمع بخواند.
در اوج آتش و انفجارها، از زیارت عاشورا خواندن او در صبح تاسوعا در حالی که سربند آبی «یاسیدالشهدا به سر داشت، فیلم گرفتم. آن سربند را خودم به او هدیه داده بودم. چیزهایی را که در منطقه خاص بود و مثل آن پیدا نمیشد، به سید ابراهیم هدیه میدادم.
نظر شما