سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): نامش عینالله مصطفایی بود. اما همرزمانش مصطفی صدایش میزند. به همین نام هم میان نیروهای جبهه مقاومت شناخته میشد. تقدیرش در سوریه رقم خورد. پاییز ۱۳۹۴ جایی در غرب حلب، در درگیری با تروریستهای جبهه النصره به شهادت رسید. دوشادوش نیروهایش جانانه جنگید، اما تکفیریها بیشتر بودند. شب سختی بود. زخمی شد. به عقب بیسیم زد. گفت که زخمی شده است. سه گلوله خورده بود. خونریزی در پا و شکمش شدید بود. صدایش، که ساعت به ساعت ضعیف و ضعیفتر میشد به قوای پشتبانی میرسید، اما تا آنان برسند فرصت از دست رفته بود. تکفیریها منطقه را گرفتند و بعد هم جای پای خودشان را – موقتاً - محکم کردند. ارتباط با مصطفی هم قطع شد.
نیروهای جبهه مقاومت همان شب ضدحملهای را تدارک دیدند. اما نشد که آن گوشه از حلب را پس بگیرند. تکفیریها خوب سنگربندی کرده بودند و در موضع بهتری از خودشان دفاع میکردند. نیروهای مقاومت، به ناچار عقب نشستند. بیآنکه خبر درست و دقیقی از آنچه برای مصطفی اتفاق افتاده است داشته باشند. پیش خودشان میگفتند احتمالاً شهید شده است. صحبت از اسارت هم بود. اما کسی به یقین چیزی نمیدانست. همه حرفها در حد حدس و گمان بود. در آن وضعیت جنگی و ملتهب، چیزی قطعی و روشن نبود.
البته آن منطقه مدتی زیادی دست تکفیریها نماند. نیروهای مقاومت به سه ماه نرسیده، در عملیاتی پیروزمندانه آنان را عقب زدند و آن ناحیه غرب حلب را آزاد کردند. اما تا جایی که به مصطفی برمیگشت، اثری از او وجود نداشت. منطقه را به امید یافتن رد یا نشانی از او زیرورو کردند، اما فایدهای نداشت. عینالله مصطفایی را که میان دوستان و همرزمان به دلیری و مردانگی شناخته میشد، شهید خواندند و نامش را در فهرست مفقودین ثبت کردند.
کتاب «حوالی شش بعد از ظهر» از جدیدترین عناوین منتشرشده از سوی نشر شهید کاظمی، درباره همین شهید است. کتابی ۲۴۰ صفحهای به قلم کوثر امیدی، که زندگی شهید مصطفایی را با نگاهی به خاطرات او مرور میکند. «دهخدا میگوید معادل واژه دلیرانه میشود مردانه و شجاعانه. هروقت به عین الله فکر میکنم، یاد این واژه میافتم. تصویر قوی و شفاف از یک خاطره در ذهنم از عین الله مانده است که هیچ وقت فراموش نمیکنم. هویجه یکی از مناطق عملیاتی بود که تصرف و آزادسازی آن کار خیلی سختی بود؛ اما عین الله و گروهش هرطور که بود پسش گرفته بودند و حالا وظیفهشان حفظ آنجا بود.»
میخوانیم: «در یکی از آن روزها برای سرکشی به همراه یکی از همرزمان راهی آن منطقه شدیم. به محض ورودمان آتش به نسبت سنگینی بر سرمان آوار شد. ناخودآگاه به همراه هم رزمم زیر دیواری که مخفیگاه خوبی بود مخفی شدیم و منتظر ماندیم تا اوضاع کمی آرام بگیرد. میان آن همه صدا اما شنیدن صدای فریادهای مقتدرانه عین الله یک لطف عجیبی داشت. سرم را با احتیاط بالا گرفتم و دیدم عین الله خیلی با اعتماد به نفس و محکم در خط راه میرود و با تسلط بالا به عربی دستور و تاکتیک میگوید. انگار در عمرش تا به حال چیزی به نام ترس را تجربه نکرده بود.»
نظر شما