سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، سمیه حسننژاد وایانی: هیچکس برای کتابفروشیها جشن تولد نمیگیرد! همسایهها هم احتمالاً یادشان نیست، ۴۵ سال از شهریور تابستان ۱۳۵۸، از روزهایی که محمد فرجی ۲۹ ساله، چراغ اولین کتابفروشی محله تهرانپارس یا به قول خودشان «تهران پاریس» پایتخت را روشن کرد، گذشت. چراغی که تا امروز، در سالگرد تولدش همچنان روشن است.
تولد یک کتابفروشی
- «همه این قفسهها که اینجا میبینی، به دست من ساخته شده؛ همون ساله ۵۸.
اوایل سال که فروشگاه رو تحویل گرفتیم تا شهریور کار کردیم تا آماده شد. کار اولم رو داشتم؛ پس بعد ازظهرها میاومدم اینجا، نجاری و آهنگری و نقاشی رو خودم انجام میدادم. اون زمان تهرانپارس در حال ساخت بودُ خیلی خلوت و بِکر؛ ساخت و ساز که شروع شد من هم دیدم پاخور خوبی داره»
و با پیشبینی آقای فرجی درباره آینده کار کتاب در محله تهرانپارس، داستان کتابفروشی «اسد» شروع شد.
قبل از پیشیه کتاب فروشی، زندگی با کتاب را به اعتبار مادری که قرآن و دیوان لسانالغیب را از حفظ داشت، آموخته بود و به بقیه هم تجویز میکرد و به دست جوانها میرساند تا تنها در کتابخانه نماند؛ بهاصطلاح خودمان، سازوکاری برای «گردش کتاب» ساخته بود برای کسانی که به قول خودش «کتاب را عزیز دل» میدانستند؛ آنهایی که با دل و جان در کتابخانه شخصیاش شریکشان کرده بود.
- «یه حس بود تا دیگران هم دسترسی به کتاب داشته باشن.»
با باز شدن درِ کتابفروشی این تجربه و انس با کتاب به کارش آمد...
- «میدونید یکسری از آدما کتاب جمع میکنن اما کتابخون نیستن؛ من توی همین کتابفروشی این آدمهایی که کتابخون نبودن رو جمع میکردم. بخش جذاب کار کتابفروشی برای من جمع شدن همین آدمها است.»
ادمهایی که تجربه آقای فرجی و کتابهایی به قلم بزرگانی مثل ذبیحالله منصوری، با لذت خواندن، آشنا شدند.
- «خُب طرف میگفت، من توی خونه کتابخونه دارم؛ کمک کن تا کتابهای شیکی توش بچینم من هم همراهی میکردم؛ کتابهایی بهش میدادم که بهاصطلاح دو تا حُسن داشت؛ هم کتابخونش شیک و پُر میشد هم برای مطالعه راهشون مینداختم. یکسری افراد به همین روش راه افتادن، هم کتاب میخریدن و هم کتاب میخوندن.»
خرید چکی کتابهای امیرکبیر
قفسههای چوبی که ۵-۶ ماهی، آقای فرجی برای ساختنشان عرق ریخته بود، جایشان قرار گرفتند، نوبت آمدن کتابها بود.
- «رفتم پیش رفیقم که توی کتابفروشی امیرکبیر شعبه ناصرخسرو کار میکرد. بهش گفتم چه کمکی میتونی به ما بکنی؟ گفت به همه کتابفروشیها، کتاب رو چکی میفروشیم و پولشو ۶ ماهه میگیرم؛ میتونی از این فرصت استفاده کنی و یه تعداد کتابی که دلت میخواد رو بخری. با ناشران دیگه هم آشنات میکنم مثل ناشران بازار تهران. خب همین طوری ادامه پیدا کرد. همون زمان هم البته لوازمالتحریر ضمیمه کتاب بود؛ اما بخش غالب کتاب بود.»
بخشی از خریدهای چکی از ناشران و یک عمر کتاب فروشی، آقای فرجی کتابخانه و یک انبار از کتاب دارد.
- «اون موقعهها هر کتابی که میآوریدم یک نسخه برای خودم برمیداشتم.»
دوست کتابدوست من
همهچیز دست به دست هم داده بود تا کتابفروشی «اسد»، بشود چشم و چراغ محله تهرانپارس. آقای مرندی، دوست خانوادگی آقای فرجی، مرد جوانی که رسم مردمداری و رفاقت را میدانست، همان سالهای اول کار، وارد میدان کتابفروشی شد؛ کتابشناس بود و کاربلدِ پیوند دادن آدمها با دنیای کتاب.
- «پسر پُرانرژی، خوشبیان و باسوادی بود؛ آدمی که ما نیاز داشتیم. این همه علاقه به کتاب باعث شد پاش اینجا باز بشه» اما این حضور و تجربه همکاری طولانی نبود و تا اوایل دهه ۶۰ یعنی حدود سه سال، بیشتر طول نکشید اما حضور این دوست برای کتابفروشی اسد که در ابتدای کار بود، به مکان جذابتری برای جوانهای محل تبدیل شده بود.
شاید حضور همین دوست کتابدوست آقای فرجی و پاتوق شدن کتابفروشی، مشتریهای قدیمی را همچنان پابند کرده؛ مثل مشتری دیروز که آقای کتابفروش دربارهاش میگفت.
- «از اون سر شهر؛ غرب تهران اومده بود…»
بعد از ۴۰ سال و خیلی دورتر؛ بیرون از مرزهای ایران زندگی کرده بود.
- «گفت: دلم هوای شما رو کرده بود؛ اومدم تجدید خاطره کنم.»
از شهریور تابستان ۱۳۵۸ تا شهریور ۱۴۰۳، مردم از کتاب به مرور فاصله گرفتهاند؛ آقای فرجی، مقصر این دوری را فضای مجازی، تورم و گرانی کتاب میداند. مقایسه قیمت ۷۰۰ هزار تومانی یک کتاب چاپ جدید با قیمت ۵۲ تومانی چاپ قدیماش، شاهدی بر همین تحلیل آقای کتابفروش است.
- «وضعیت کتاب خوب بود تا وقتی که فضای مجازی اومد؛ باورکردنی نیست که دیروز حتی یک کتاب هم نفروختم. البته قیمت کتاب خیلی موثره؛ شرایط اقتصادی هم فرصت کتاب خواندن را از کتابخوانها گرفت.»
- «قیمت کتاب تقریباً از سالهای دهه ۷۰، ۸۰ و به مرورتا ۹۰ قابل تحمل بود بعد از اواخر دهه ۸۰ به نظر میرسه، کتاب کلاً نیاز قطعی خانوادهها نیست.»
و همین وضعیت بازار کتاب آقای کتابفروش را به این نتیجه رسانده که - «کتاب به مرور از سبد خانوادهها حذف بشه.»
نگاهی که هرچند از سر دلسردی است اما از ناامیدی نیست؛ امیدی که همچنان چراغ کتابفروشیاش را روشن نگه داشته و اگر پایش بیفتد به جوانهای تازهوارد این میدان هم کمک میدهد.
- «مخالفتی نمی کنم؛ فقط پیشنهاد میکنم؛ کنار کتاب، صنایع دستی و لوزامالتحریر هم داشته باشند و البته کتاب روز خیلی مهمه و اینکه انتظار سود فوق العاده نداشته باشه ریتم نرم و کندی داره کسی که کار فرهنگی میکنه باید انتظارش در همین حد باشه.»
آرزوی آقای کتابفروش
به حساب دودوتا چهارتای روزگار، ماندن در کاری مثل کتابفروشی، عاقلانه نیست اما کتابفروشان را نمیتوان با حساب و کتابهای متداول تحلیل کرد. مزد اصلی آنها حس خوب عاشقی با کتاب است. داستانی از جنس آقای فرجی که کتابفروشیاش منهای کتاب، مشتری کم ندارد اما دست رد به همه پیشنهادها زده و میخواهد بماند.
- «در این سالها پیشنهاد داشتم که یا بفروش یا اجاره بدم»
به این استدلال که
- «از اینجا که درآمدی نداری؛ بیا تغییر شغل بده اما میگم تا وقتی زنده هستم کتابفروشی هم هست؛ انشاالله.»
پایداری که همه رو به تعجب میندازه…
نظرات