یکشنبه ۱ مهر ۱۴۰۳ - ۱۲:۰۹
داستان شهیدی که عاشق زندگی بود

با همان چشم‌های اشک‌بار به مرتضی گفتم: بامعرفت پس من چی، منو به کی می‌سپری؟ لبخند آرامی زد و گفت: نگران نباش، بهت قول می‌دم، خودم همه‌جا، همه وقت، هر طوری هم که بشه هواتو دارم...

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ کتاب «هواتو دارم» از آن دسته کتاب‌هاست که درگیرتان می‌کند. ساده و صمیمی است، و وقتی شروع می‌کنی به خواندنش، جایی از اعماق قلبت را نشانه می‌گیرد. «شروع کرد تک‌تک اعضای خانواده را به من سپرد، خانواده خودش که تمام شد شروع کرد به سفارش اعضای خانواده من. منتظر بودم بین همه این حرف‌ها سفارشی هم برای خودم داشته باشد؛ ولی چیزی نگفت، همه را که به من سپرد از روی صندلی بلند شد، با همان چشم‌های اشک‌بار به مرتضی گفتم: بامعرفت پس من چی، منو به کی می‌سپری؟ لبخند آرامی زد و گفت: نگران نباش، بهت قول می‌دم، خودم همه‌جا، همه وقت، هر طوری هم که بشه هواتو دارم…»

در «هواتو دارم» زندگی شهید مدافع حرم، مرتضی عبدالهی است که بازخوانی می‌شود. کتاب کاری از رسول ملاحسنی است. نویسنده‌ای که اینجا به دل خاطرات می‌زند و شهید عبدالهی را، درست همان‌گونه که بود جستجو می‌کند. به روایت او، شهید عبدالهی آدم پیگیری بود، به اصطلاح سمج و سرسخت. تصمیم که می‌گرفت، تا اجرای کامل تصمیم جلو می‌رفت. آدمی نبود که با دیدن سختی‌ها، در مواجهه با ناملایمات پا پس بکشد. حتی وقتی داوطلب اعزام به سوریه شد، باز مسیر آسان و همواری پیش روی او نبود. رسم رزمندگی و جهاد را از پدرش – کهنه‌سرباز دفاع مقدس - آموخته بود و خوب می‌دانست انتهای مسیر به کجا ختم می‌شود.

در روایت ملاحسنی با مرتضایی سروکار داریم که عاشق زندگی بود و آن را – همچون نعمتی الهی – قدر می‌شمرد. برای آینده‌اش برنامه داشت و در رسیدن به اهدافش، سخت‌کوش و مصمم بود. اما عشق او به زندگی، با آلودگی به دنیا تفاوت‌های بسیاری داشت. وقتش که رسید، میدان جهاد را که مهیا دید، در رفتن تردید نکرد. حتی زمانی که او را نخواستند و به‌ظاهر تکلیف از دوشش برداشته شد، باز برای رفتن کوشید. این کتاب، به تعبیری دیگر، روایتی از سیر و سلوک آدم‌ها، از زمین به آسمان است. البته نه همه آدم‌ها، روایت آن‌هایی که فرصت‌ها را غنیمت می‌شمرند و نشانه‌ها را خوب و دقیق می‌بینند.

«هواتو دارم» کتابی ۳۰۴ صفحه‌ای از تولیدات نشر شهید کاظمی است. خاطرات این کتاب از زبان همسر شهید روایت می‌شوند و او هم از شهید، هم از خودش، و هم از آنچه میان‌شان گذشت صحبت می‌کند. «صدای اذان که از مناره‌های مسجد محل داخل خانه ریخت، چشم‌هایم باز شد. نور جای تاریکی را گرفت. همه آن چیز که دیده بودم، خواب بود؛ ولی خیلی روشن. یک تصویر کاملاً گویا که می‌خواست من را زنده کند… برای رسیدن به آرامش به وضو پناه بردم. سرودستی شستم و بی‌اختیار چادر نماز گُل‌گلی خودم را سر کردم. کمی بعد، ضربان قلبم آرام‌تر شده بود. دودستی چسبیده بودم به چادر. در آن بی‌قراری احساس می‌کردم نخ این چادر مایه آرامش من شده. به خوابی که دیده بودم فکر می‌کردم. خوابی که تمام وجودم را شکست، زندگی‌ام را به هم ریخت و من اراده کردم دوباره آن را بچینم؛ ولی با شکل‌وشمایلی متفاوت. نمی‌دانستم دقیقاً باید چه‌کار کنم. تنها چیزی که در آن شک نداشتم، این بود که باید تغییر کنم. همان‌طور که نشسته بودم، به مامان گفتم: می‌خوام از همین امروز دیگه چادر سر کنم!»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها