به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب «اردوگاه مخفی» خاطرات خودنوشت محمدحسن میرزایی از اردوگاه اسرای عراقی تا اردوگاه اسرای ایرانی با بازنویسی و تدوین میثم غلامپور از سوی انتشارات میراث اهل قلم منتشر شد.
در پشت جلد این کتاب درباره نویسنده میخوانیم: محمدحسن میرزایی، زاده شهر رودهن از توابع شهرستان دماوند است. در کوچه پسکوچههای همین شهر بود که قد کشید و رشد کرد. دیپلمش را که گرفت، عازم خدمت سربازی شد. دوره سربازیاش همزمان بود با سالهای آخر جنگ عراق علیه ایران. بخشی از این دوره را در اردوگاههای اسرای عراقی در ایران گذراند و بخشی را هم در جبهههای جنگ و در همین دوره بود که به اسارت نیروهای عراقی درآمد. در اوج جوانی دو سال را در اردوگاههای عراق، به خصوص قسمتی به نام مُلحَق از اردوگاه شماره ۱۲ تکریت سپری کرد؛ اردوگاهی مخفی، دور از چشم نیروهای صلیب سرخ، در بیخبری کامل و به صورت مفقودالاثر. این کتاب، حاصل تلاشی است برای ارائه شرحی گویا از آن دوران و آن خاطرات.
در قسمتی از کتاب آمده است: کمی که جلوتر رفتیم، به سنگرهایی خالی رسیدیم. سنگرها را به امید پیدا کردن آب و نانی گشتیم. یکی از بچهها توی آن وضعیت وسایل واکس پیدا کرد و شروع کرد به واکس زدن کفشهایش. میگفت: «دیگه نجات پیدا کردیم و میتونیم برگردیم تهران.» امیدی که البته واهی بود و این را چند دقیقة بعد فهمیدیم؛ وقتی که من داشتم با اسماعیل صحبت میکردم و یکدفعه صدای تیراندازی شنیدیم. اولش فکر کردیم نیروهای خودمان هستند و ما را با عراقیها اشتباه گرفتهاند. این بود که یکی از بچههای اهواز جلو رفت و گفت: «نزنین؛ ما ایرانی هستیم.» در جوابش اما صدایی شنیدیم که با لهجة عربی چیزی گفت. خودی نبودند. آنجا بود که انگار دنیا روی سرمان خراب شد. همهمان خشکمان زد. نمیخواستیم اتفاقی که برایمان افتاده را باور کنیم؛ اما همه چیز واقعی بود. ما محاصره شده بودیم.
نه فشنگ و مهماتی داشتیم و نه نایی برای فرار یا مقابله. البته راهی هم برای فرار نداشتیم. تا به خودمان آمدیم، دیدیم تانکهای عراقی نزدیکمان شدهاند و بالگردهایشان هم بالای سرمان چرخ میخورند. بعد از آن همه زجر و عذابی که آن چند روز کشیده بودیم، آخرش اسیر شدن توی عمق خاک خودمان برایمان خیلی سخت بود. آن لحظه چیزی که به ذهنم رسید این بود که به طرف رودخانه بروم و اسلحهام را بیندازم توی آب. اسلحه غنیمت عراقیها بود و اگر آن را دستم میدیدند، حسابم با کرامالکاتبین بود. بچهها میگفتند: «نرو؛ خودت رو به کشتن میدی.» من اما رفتم و اسلحه را آرام انداختم داخل رودخانه. نیروهای دشمن انگار فقط میخواستند ما را زنده به اسارت ببرند و قصد کشتنمان را نداشتند. وقتی که برگشتم، عراقیها دیگر آمده بودند جلو و من را که دیدند، با قنداق اسلحه از خجالتم درآمدند. ما حدود هشتاد نفری میشدیم که اسیر شدیم.
نزدیکیهای آنجا بالای پل، قرارگاهی زده بودند و ما را به آنجا بردند و شروع کردند به بستن دستهایمان. از سرباز عراقیای که داشت دستم را میبست، خواستم یواشتر این را بکند؛ اما انگار فکر کرد ناسزایی چیزی گفتهام و برای همین با سیلی و لگد افتاد به جانم. تشنه بودم و کمی بعدتر به عراقی دیگری که کنار تانکی ایستاده بود، هر طوری بود فهماندم آب میخواهم. دلش برایم سوخت و از قمقمة خودش که آب یخ داشت، به من داد. چیزی نگذشت که ما را سوار ماشین کردند و به طرف دهلران حرکت کردیم. تانکها مثل مور و ملخ همینطور ردیف از جاده میآمدند. حسابی ترسیده بودیم. عراقیها که مدام همدیگر را سیدی صدا میزدند، همین که صدایی از ما بلند میشد، تهدیدمان میکردند تا ساکت شویم. نَفَسمان توی سینه حبس شده بود. صدای دو تا از بچهها اما قطع نمیشد؛ زخمی شده بودند و انتهای ماشین زیر دست و پا آه و ناله میکردند و کاری هم از دست ما برنمیآمد.
وقتی توی راه بودیم، دیدیم گره دستها را میشود باز کرد و یواشکی آنها را باز کردیم؛ کاری که البته هیچ سودی برای ما نداشت و فقط باعث شد عراقیها بعد از اینکه ماجرا را فهمیدند، از دستمان کفریتر شوند. ما را از دهلران به طرف موسیان بردند و آنجا که رسیدیم، ماشین ایستاد و پیادهمان کردند. وقتی پیاده شدیم، دیدیم آن دو نفر زخمی که همراهمان بودند، دیگر سروصدایی نمیکنند. فهمیدیم هر دوتایشان طاقتشان طاق شده و مظلومانه شهید شدهاند. به دستور عراقیها گودالی نیممتری کندیم و تنهای بیجان همرزمهایمان را داخلش گذاشتیم و رویش خاک ریختیم. بعدش ما را روی زمین با فاصله از هم نشاندند. میخواستند تفتیش بدنیمان کنند. کیف، عکسهای یادگاری خانوادههایمان، پول، انگشتر، ساعت و هر چیزی که همراه داشتیم را جمع کردند و ما را همانطور زیر آفتاب سوزان جنوب، با لبهای تشنه تا ظهر نگه داشتند. آن موقع بود که دوباره سوار ماشینمان کردند و به سمت مقصدی که نمیدانستیم کجاست، حرکت کردیم. توی راه اجساد زیادی از هموطنهایمان را میدیدیم که غریبانه کنار جاده افتاده بودند. منظرة غمناکی بود. خطها همه شکسته شده بودند.
کتاب «اردوگاه مخفی» خاطرات خودنوشت محمدحسن میرزایی از اردوگاه اسرای عراقی تا اردوگاه اسرای ایرانی با بازنویسی و تدوین میثم غلامپور با ۱۴۴ صفحه، شمارگان ۱۰۰۰ نسخه و بهای ۱۵۰ هزارتومان از سوی انتشارات میراث اهل قلم منتشر شد.
نظر شما