سرویس هنر خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - معصومه رامهرمزی: مریم کاظمزاده یکی از چهرههای شاخص تاریخ جنگ است. بانوی هنرمند عکاسی که دوربین را مکمل نگاه کنجکاوانۀ خود یافته بود و جهان را از پشت لنز دوربین خود تماشا میکرد. مریم مثل بسیاری از زنان اثرگذار عصر حاضر، زندگی متفاوتی داشت. گویی هدف این زنان بهآسانی میسر نمیشود و برای رسیدن به خواستههایشان، مسیر صعبالعبوری را در پیش دارند.
شاید بتوان مریم کاظمزاده را تنها بانوی پیشگام در عکاسی دفاع مقدس دانست که زندگی پرفرازونشیب و تأثیرگذارش را در سکوت و صبر و پرهیز از هیاهو سپری کرد. اما امروز پس از رفتن آرام و خاموش مریم میتوان دربارۀ او با صدای بلند سخن گفت و به این پرسش پاسخ داد که مریم کاظمزاده که بود و چه کرد!
مریم در شهر شعر، شاعری، غزل و رایحۀ دلنشین بهارنارنج قدم به این دنیا نهاد. مادرش روحانیزاده و پدرش خوشنویس و کارمند ادارۀ فرهنگ شیراز بود. همین دو ویژگیِ خانواده او را بس بود که میل به معرفت دینی و عشق به هنر را سرلوحۀ زندگی قرار دهد. در شهر گل و بلبل و یاس رازقی و درختان بلند کاج و سرو، در میان باغهای زیبای ارم، خلیلی و جنت، زندگی آرام و مطمئنی را سپری میکرد. در عنفوان جوانی با دوربین عکاسی آشنا شد. برادرش اولین دوربین را به او هدیه کرد. شاید هیچکدام نمیدانستند که این هدیۀ ارزشمند، این شیء بهظاهر خاموش، چگونه زندگی مریم را تغییر میدهد و تا پایان عمر، مونس و همراه او خواهد بود.
دیپلمش را که گرفت، در امتحان آموزگاری در تهران پذیرفته شد. هنوز انقلاب اسلامی به پیروزی نرسیده بود. با اصرار خانواده برای ادامۀ تحصیل راهی کشور انگلستان شد. مریم خاطرهای کوتاه از لحظهۀ ورودش به فرودگاه لندن دارد: «همین که قدم به فرودگاه لندن گذاشتم، دلم برای خانوادهام تنگ شد. بهاصرار پدر و مادرم برای تحصیل به انگلستان رفتم. حس غریبی داشتم. هم خوشحال بودم هم ناراحت. ناراحتی بهخاطر دلتنگی و دوری از خانه و کشور، و خوشحالی از بابت داشتن خانوادهای که بهرغم داشتن تقیدات مذهبی، روشنفکر بودند و مرا اسیر تفکرات جنسیتی نکرده بودند. در زمانی که بعضی از دخترهای همسنوسال من در شیراز، از حق تحصیل محروم بودند، من بهاصرار خانواده برای ادامۀ تحصیل راهی فرنگ شده بودم.»
مریم قبل از انتخاب رشته در کالج، برای مسلطشدن به زبان انگلیسی، دو سال کلاسهای آموزش زبان را پشتسر گذاشت و پس از آن، رشتۀ ریاضی را برای ادامۀ تحصیل انتخاب کرد. او در کنار زبانآموزی، با شرکت در دورههای عکاسی، مهارت خود را در این رشته ارتقا داد. عکاسی بخش مهمی از زندگی مریم بود؛ بههمین دلیل همیشه دوربینش را بههمراه داشت. او دنیا را از پشت لنز دوربین، واقعیتر میدید.
میل به معارف دینی پای او را به انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور باز کرد. در آنجا با دانشجویان عرب و دانشجویان هندی و پاکستانی آشنا شد. جمعی یکرنگ و صمیمی که مثال امت واحده در دل یک کشور اروپایی بودند. آنها در کنار هم قرار گرفتند تا بتوانند هویت اسلامی خود را حفظ کنند و مرعوب فرهنگ غرب نشوند.
مریم در همانجا با انقلاب اسلامی آشنا شد. هرچند که پیش از رفتن به لندن، نام امامخمینی را از داییاش شنیده بود. در سالهایی نهچندان دور، دایی مریم برای دیدن حضرت امام خود را به نجف رساند. او پس از بازگشت از این سفر، شرح دیدار یار را با شور و حرارتی وصفناشدنی برای اعضای خانواده بازگو کرد. مریم از همان روز، دل به حضرت امام سپرد و آرزوی دیدارش را در دل پروراند.
رفتن به انگلیس پیش از آنکه مریم را گرفتار دنیا و ظواهرش کند، پلی برای رسیدن به اهدافی والا شد. در انجمن اسلامی با خواهر طاهره یا همان مرضیه دباغ، مبارز انقلابی، آشنا شد. خواهر طاهره را زنی شجاع و با اراده یافت؛ بانویی متفاوت که نقش مؤثری در پیروزی انقلاب داشت. این آشنایی سبب شد تا مریم همراه با خانم دباغ طی دو سفر به پاریس، از نزدیک با امامخمینی دیدار کند. جهانبینی مریم بعد از ملاقات با امام تغییر اساسی کرد. او دیگر زندگی را برای خودش نمیدید و نمیخواست. با خود عهدی بست که زندگیاش را وقف انقلاب و امام کند. او میتوانست با عکاسی در این راه قدم بردارد. خواستۀ درونیاش این بود که خبرنگار موفقی شود. در دیدار با امام، اولین چیزی که به ذهنش رسید، این بود که از رهبرش بپرسد: «آیا یک دختر مسلمان میتواند خبرنگار شود؟» امام با خط خودشان برای مریم نوشتند: «اصل رشته اشکال ندارد، مگر اینکه حجاب رعایت نشود.» با شنیدن این پاسخ، حجت بر او تمام شد و خودش را در کسوت یک خبرنگار زن انقلاب اسلامی میدید.
جریان انقلاب به اوج خود رسید و امام باید عازم ایران میشد. مریم دیگر حاضر نبود در انگلیس بماند. او می خواست جایی باشد که رهبرش در آنجاست. او انگیزهای برای ماندن در اروپا نداشت. باید میرفت که با دوربینش به انقلاب اسلامی خدمت کند.
مریم کاظمزاده روز ۱۴ بهمن عازم ایران شد و از لحظۀ ورود به کشور، با دوربین عکاسی به میان مردم رفت و به ثبت وقایع انقلاب پرداخت. از سنگرهای مردمی در مقابله با نیروهای امنیتی، از آمبولانسهایی که آژیرکشان مجروحین تظاهرات را به بیمارستانها میرساندند و از زنانی که کفنشان چادرشان بود، عکسهای بسیاری ثبت کرد.
بعد از سرنگونی رژیم ستمشاهی، روزنامۀ «انقلاب اسلامی» تأسیس شد. روزنامه به عکاس و خبرنگار نیاز داشت. مریم کار خبرنگاری را بهشکل حرفهای آغاز کرد. او برای روزنامه عکاسی میکرد. بعد از مدت کوتاهی وارد گروه خبر روزنامه شد. در همان ایام، گروهکهای مخالف انقلاب اسلامی در کردستان، شورشهای قومی برای خودمختاری به راه انداختند.
کنجکاوی، شور و هیجان و حادثهجویی، مریم را به کردستان کشاند. او ورای انتظار جامعه از یک زن، اراده کرد که به میدان جنگ برود و پابهپای مردان برای ثبت و ضبط وقایع تلاش کند.
غائلۀ پاوه در جریان بود و اخبار عجیبی از کردستان به گوش میرسید. مریم خودش را مسئول میدید که به آنجا برود و اخبار واقعی را بهدست آورد. دوبار درخواست رفتن داد؛ اما مسئولین روزنامه با او موافقت نکردند. ازنظر آنها وضعیت کردستان برای حضور یک خبرنگار زن اصلاً مناسب نبود. با پافشاری مریم، بالاخره مسئولین روزنامه با سفر او به کردستان موافقت کردند.
زمانی کاظمزاده وارد مریوان شد که غائلۀ پاوه جمع شده بود. همانجا برای اولینبار فرمانده «گروه دستمالسرخها»، اصغر وصالی را دید. وصالی با مریم بهتندی رفتار کرد؛ چراکه او فرصت ثبت و ضبط گزارشها را از دست داده بود. وصالی او را خبرنگار پشتمیزنشین خطاب کرد! این نوع برخورد برای مریم گران تمام شد. ازنظر او رفتن به کردستان برای یک زن بهاندازۀ کافی یک تصمیم شجاعانه بود؛ اما ازنظر اصغر وصالی، خبرنگار، خبرنگار بود و مرد و زن هم نداشت. خبرنگار باید در مکان و زمان مناسب حضور پیدا میکرد. تأخیر یا نرسیدن به موقعیت حادثه، عذر بدتر از گناه برای یک خبرنگار بود.
مریم در کردستان با دکتر چمران آشنا شد. مصطفی چمران راه را برای حضور او در کردستان هموار کرد. با اجازۀ شهید چمران و با دستور او، کاظمزاده با گروه اصغر وصالی همراه شد تا از عملیاتی که در پیش داشتند، عکس و خبر تهیه کند. مریم با گروه دستمالسرخها دو شبانهروز در دل کوههای سربهفلککشیدۀ کردستان پیش رفت. آب شرب گروه تمام شده بود و با وجود تشنگی بسیار، او سعی میکرد بر خودش مسلط باشد و از تشنگی یا خستگی شکایت نکند.
پس از افتادن در کمین دشمن، کلتی به مریم دادند تا در مقابل دشمن از خود دفاع کند. قبل از حرکت با گروه دستمالسرخها، بهتوصیۀ دکتر چمران، نارنجکی در جیبش گذاشت تا اگر در موقعیتی گرفتار شود که احتمال اسارت برود، از نارنجک استفاده کند. لحظات پرالتهابی را تجربه میکرد. او عادت داشت دوربین به دست بگیرد، نه اسلحه. اما میدان جنگ بود و قواعد خودش را داشت. او به اصغر وصالی ثابت کرد که خبرنگار پشتمیزنشین نیست و بهعنوان یک زن، قدرت مواجهه، با دشمن را دارد.
مریم بعد از چند روز همراهی با گروه اصغر وصالی به تهران بازگشت و مقالهای با این عنوان نوشت: «دستمالسرخها چه کسانی هستند؟» مریم بعد از آن سفر، دیگر طاقت ماندن در تهران را نداشت. شهر برایش کوچک و تنگ شده بود. از جوّ حاکم بر دفتر روزنامه و منممنمهای اطرافیانش آزردهخاطر بود. خیلی زود به کردستان برگشت تا از وقایع آن روزها عکس و گزارش تهیه کند.
تا ماهها بعد، مدام بین کردستان و تهران در رفتوآمد بود. بعد از آرامشدن اوضاع داخلی کردستان، گروه دستمالسرخها به تهران برگشتند. اصغر وصالی به دیدار مریم رفت و از او خواستگاری کرد. اصغر در ذهن مریم، یک قهرمان ملی بود. ازدواج با او را مثل یک رؤیا میدید.
علیاصغر از مبارزین با رژیم طاغوت بود. او در سالهای جوانی توانست با مشقت فراوان، از ایران خارج شود و دورههای چریکی را در میان مبارزان فلسطینی آموزش ببیند. پس از مدتی به ایران برگشت و زندگی مخفی خود را شروع کرد؛ اما سرانجام بهدست عوامل رژیم طاغوت دستگیر شد.
وصالی در بیدادگاه رژیم طاغوت، اول به اعدام و بعد با یک درجه تخفیف، به حبس ابد محکوم شد؛ ولی بعدها حکم تغییر کرد و دوازده سال زندان برایش در نظر گرفتند. با پیروزی انقلاب، علیاصغر مسئولیت انتظامات زندان قصر را بر عهده گرفت و در سال ۱۳۵۹ وارد تشکیلات نوپای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.
روحیۀ علیاصغر بههیچوجه با امور اداری و ستادی سازگار نبود؛ بههمین دلیل مسئولیت خود را در ستاد کل سپاه رها کرد و به جبهۀ غرب رفت تا با ضدانقلاب روبهرو شود. او با گردان تحت امرش در سختترین جبهههای غرب کشور خوش درخشید. نیروهای تحت امر علیاصغر وصالی، بهدلیل بستن دستمال سرخ بر گردنهایشان، به «دستمالسرخها» شهرت داشتند.
در روزهای پایانی شهریور ۱۳۵۹، مریم و اصغر با یکدیگر عقد و پیمان زندگی مشترک را بستند. مریم همچنان در دفتر روزنامه کار میکرد. اخباری از درگیریهای مرزی به گوش میرسید. با بمباران فرودگاههای کشور، جنگ عراق علیه ایران بهطور رسمی آغاز شد. همان روز، اصغر وصالی بهسمت جبهۀ غرب حرکت کرد.
مریم با او تا سرپلذهاب رفت و در آنجا در درمانگاه شهید نجمی مستقر شد. او هرازچندگاهی همراه با اصغر برای عکاسی به خط مقدم میرفت. یک روز یکی از رزمندهها با دیدن مریم، متعجب و تا حدی عصبانی شد. از دور با ایما و اشاره گفت: «خواهر، در خط مقدم چه میکنی؟» مریم هم پاسخ داد: «برادر، شما در خط مقدم چه میکنی؟!» رزمنده اسلحهاش را بالا گرفت و گفت: «میجنگم.» مریم هم دوربینش را بالا برد و گفت: «من هم عکس میگیرم!»
بیستوهشتم آبان ۱۳۵۹ مصادف بود با عاشورای حسینی. کمتر از سه ماه از ازدواج مریم و اصغر نمیگذشت که وصالی در تنگۀ حاجیان از ناحیۀ سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت. غروب همان روز، خبر مجروحیت اصغر را به مریم دادند. مریم خودش را به بیمارستان اسلامآباد غرب رساند. دوستان اصغر مثل رضا مرادی، عباس داورزنی، علی تیموری بسیار بیتابی میکردند. یکی از یاران اصغر سرش را به دیوار زد و به مریم گفت: «خواهر، دیدی چه شد؟ اصغر تیر به سرش خورد.» مریم دوستان اصغر را آرام کرد و گفت: «شما که چشمبسته به منطقه نیامدید! همۀ ما با آگاهی از شهادت و مجروحیت به جبهه آمدیم.» آن روز مریم نبود که حرف میزد؛ گویی کسی دیگر در حال سخنگفتن بود. اگر آن روز عاشورا نبود، مریم از پا درمیآمد. عاشورا به او قدرتی مضاعف داد تا با این غم بزرگ روبهرو شود. وقتی اصغر چشمهایش را برای همیشه بست، مریم هم چشمهایش را روی هم گذاشت و همسرش را به صاحب آن روز سپرد.
عمر همراهی آن دو بسیار کوتاه، اما رابطۀ آنها عمیق و ماندنی بود. اصغر را در کنار برادرش اسماعیل که چهل روز پیش از آن بهشهادت رسیده بود، در گلزار شهدای بهشتزهرا به خاک سپردند. مریم خیلی زود کولهبارش را بست و به منطقه بازگشت. او مدتی خبرنگاری را کنار گذاشت؛ زیرا مواضع روزنامۀ «انقلاب اسلامی» را قبول نداشت.
مدتی در درمانگاه شهید نجمی سرپلذهاب به امدادگری مجروحین مشغول شد و پس از آن به تهران بازگشت. قصۀ زندگی مریم بعد از کردستان ادامه پیدا کرد؛ اما واقعیت این است که حوادث کردستان هرچند کوتاه، پیرنگ قصۀ زندگی او را میسازد.
در سال ۱۳۶۲ بهتوصیۀ یکی از دوستانش بهقصد ادامۀ تحصیل به هند رفت و همزمان در روابطعمومی سفارت ایران در هند کار میکرد. او نتوانست زندگی در آن کشور را تاب بیاورد. با شنیدن اخبار جنگ در کیلومترها دور از وطن، آشفته و حیران میشد. طاقت دوری از سرزمین زخمخوردهاش را نداشت. پس از ۱۰ ماه اقامت در هند، به ایران بازگشت و در مجلۀ «زن روز» شروع به کار کرد.
مریم تا روزهای پایان جنگ برای گرفتن عکس و گزارش، راهی جبهۀ جنوب میشد. حضور خانمها در جبهه، سختتر از سالهای اول جنگ شده بود. مریم دیگر حمایت افرادی چون دکتر چمران و اصغر وصالی را نداشت. او با سرسختی، موانع را از سر راهش برمیداشت و خودش را به مناطق جنگی میرساند.
کاظمزاده در ادامۀ فعالیتهای رسانهای خود، بهمدت بیست سال در تحریریۀ روزنامۀ «کیهان» در دو سرویس گزارش روز و گزارش اجتماعی فعالیت کرد. مریم خیلی زودتر از آنچه تصور میشد، این جهان را ترک کرد و به سرای باقی شتافت. او در خرداد سال ۱۴۰۱ از میان ما رفت و میراث ارزشمندی را برای ما بهیادگار گذاشت.
مریم بعد از شهادت همسرش با مرتضی بیآزاران ازدواج کرد. حاصل این ازدواج، دو دختر است که نام مادر را برای همیشه زنده نگاه میدارند. فرزندان او نقل میکنند: «صداقت کلید شخصیت مادرمان بود. در تکهکلام هایی که داشت، روی صادقبودن تأکید میکرد: «با خودت صادق باش.» و «خوشحالم که با خودم صادق بودم.»
او عکس میگرفت تا صادقانهترین حرفها را بهدور از هرگونه شائبهای در اختیار دیگران قرار دهد. مریم مطابق سنت خانوادگیاش، دخترانش را محدود و محصور نمیکرد. به آنها اجازه میداد که زندگی را تجربه کنند. او بهصراحت میگفت: «این از اصول من است که دخترانم محدود نباشند.» مریم زنی بود با تجربۀ زیستهای متفاوت. او مثل بسیاری از زنان حاضر، در جبهه پشت پنجره در انتظار شنیدن اخبار جنگ نماند؛ دل به میدان زد تا خبررسان جنگ باشد.
زندگی مریم حالوهوای خاصی داشت. دخترش ریحانه نقل میکند: «وقتی کودک بودیم و مثل خیلی از بچههای همسنوسالمان با خواهرم در کمد و گنجههای خانه دنبال شکلات و خوراکی میگشتیم، همیشه بهجای شکلات، عکس پیدا میکردیم. در آن زمان فکر میکردم این روال همۀ خانههاست که در همهجا عکس پیدا شود!»
مریم دوربین عکاسی را مکمل نگاه کنجکاوانۀ خود یافته بود. او با دوربین و عکسها و خاطراتش زندگی میکرد. برای هر عکس یک دنیا خاطره داشت که تعریف کند. عکسها برای او زنده بودند و جان داشتند. وقتی عکسی را به دست میگرفت، تا پشت دیواری که در آنجا دیده میشد، خاطره داشت. مریم ساعتها از حوادث سالها پیش سخن میگفت، درحالیکه از آن حادثه تنها یک عکس بهیادگار مانده بود.
عکسهای مریم کاظمزاده برای نخستینبار در سال ۱۳۹۴ در نمایشگاهی در خانۀ هنرمندان ایران به نمایش درآمد. انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس، آثار عکاسی او از جنگ ایران و عراق را در سال ۱۳۹۶ به صورت کتاب به چاپ رساند. این کتاب حاوی مجموعهای از تصاویر مربوط به انقلاب و جنگ عراق علیه ایران است که بین سال های ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۵ از دریچۀ دوربین کاظمزاده به ثبت رسیده و با پارهای از خاطرات مریم کاظمزاده همراه شده است.
روحش شاد و نامش بلندآوازه باد.
پینوشت: ایران اسلامی مهد پرورش بانوان صاحبنامی است که با بینش و نگرش اصیل و زندگی سراسر تلاش و امید، نمونۀ افتخارآمیز زن مسلمان ایرانی هستند. وجود این سرمایۀ عظیم انسانی ما را برآن داشت تا ضمن مرور تاریخ معاصر، به معرفی این بانوان اثرگذار بپردازیم. خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) با همکاری دفتر تکریم بنیاد ملی نخبگان، سلسلهمقالاتی بهقلم معصومه رامهرمزی تدوین کرده و در هر مقاله، به معرفی یکی از زنان موفق پرداخته است.