سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): «کشتی تا گلو میان گل نشسته بود، اما با همه سنگینیاش مثل پر کاهی روی دستهای اروند بود. امواج سینه میکشیدند و کوههکوهه خودشان را میکوبیدند روی بدنه زنگزده و پوسیدهاش. کمکم آب از دیواره کشتی بالا میکشید، به جان سوراخها میافتاد، سرریز میشد و زانوهای زخمی ستار را در خود فرو میبلعید. باید بیرون میزد به هر طریق ممکن. ماندن در کشتی، بیخ گوش عراقیها مرگ تدریجی بود.» ستار فرمانده است، فرمانده گردان در عملیات کربلای چهار. زخمی شده و تنها مانده است. داستان «دهلیز انتظار» نوشته حمید حسام، داستان این تنهایی است. اما ماجرا، به تنهایی یک رزمنده شجاع یا فرماندهای وظیفهشناس محدود نمیشود و روایت حسام، لایهای عمیقتر هم دارد.
«دهلیز انتظار» درنگی بر جنگ و دفاع، و تأملی چندوجهی بر رستگاری و رهایی انسان است. ستار، برای کمک به غواصهای خطشکن به آن سوی اروند میرود، با دشمن درگیر میشود و بعد از حدود یک روز درگیری، در شرایطی که مجروح شده است چارهای جز بازگشت نمیبیند. اما بازگشت برایش ممکن نمیشود. داخل یکی از کشتیهای رهاشده در ساحل – ساحل نزدیک دشمن – پناه میگیرد و آنجا، در یک قدمی دشمن و در دل خطر، با خودش خلوت میکند. داستان، در حاشیه عملیات کربلای چهار روی میدهد و اندکی از حوادث آن نبرد بزرگ را نیز روایت میکند. هرچند داستان ستار، به معنا و مفهومی گستردهتر از یک نبرد و یک عملیات اشاره میکند.
جذابیت «دهلیز انتظار» در این است که نویسنده در پرداخت درونیات شخصیت اصلی خود، از آنچه در بیرون میگذرد غفلت نمیکند و جنگ و حوادث و آدمهای آن را نادیده نمیگیرد. میداند که اتفاقات بیرون – با همه تلخیها و شیرینیهایش - بسیار مهم هستند و ندیدنشان، به تصویری که او از طریق روایتی داستانی، مصمم به نمایش آن است آسیب میزند. میخوانیم: عینک شیشهگرد و ته استکانیاش را که بالا زد، تارهای سفید روی ابروهایش زیر تیغ آفتاب آشکارتر شد. پلکهایش را خواباند و پنجههایش را در هم گره زد و بالش ساخت و زیر سپیدار پیر که هیچ سهمی از سایه نداشت، دراز به دراز افتاد. به آنی خورشید مغز سرش را جوشاند. تَف آن چند لایه عرق، میان پیشانیاش نشاند. همانطور که خوابیده بود با پشت آستین سفیدش خیسی صورت را گرفت و به خاطر اینکه راحتتر نفس بکشد، قلاب آهنی کمربند چرمیاش را باز کرد. راحتتر خرناس کشید و با هر نفس شکم توپی ورقلمبیدهاش بالا و پایین شد. هیئت غریب او چشمان دو بسیجی نوجوان را گرد کرد.
- این بابا چرا اومده اینجا هواخوری!؟
بسیجی دوم، قیافه پیرمرد را در شهر دیده بود. خوب او را شناخت؛ اما از سر شیطنت جواب داد:
- خب حتماً اینجا آب و هواش از پشت جبهه بهتره!
پیرمرد هنوز خرناس میکشید. موهای سفید و ریش سفیدترش نشان میداد که رزمنده نیست. هیچ نشان و لباسی از رزم هم در تنش نبود. نگاهی از سر انکار به پیرمرد انداخت. خودش هم از گرما کلافه بود. بیحوصله و کمی عصبی گفت: «البته که این هوای شرجی و گرمای پنجاه درجه وقتی که با بوی باروت قاطی میشه سینه رو جلا میده و بعدش آدم رو خفه میکنه!»
این داستان، به تعبیری دیگر، هم تحسین شجاعت و مقاومت انسان ایرانی در مواجهه با سختترین سختیها و دشوارترین آزمونها است، هم ستایش آنهایی که در آن روزهای سخت، سهمی در دفاع از کشور داشتند و با آنچه از دستشان برمیآمد رودرروی دشمن ایستادند. «گِلهای خشکشده دور پلکها و مژههایش را با پشت دست ریخت. با زحمت تن زخمدارش را تا یک سکوی آهنی بالا کشید و از دهلیزی که موشک آر. پی. جی میان سینه کشتی انداخته بود، سر به بیرون برد.» حسام، شخصیت اصلی داستانش، و نیز آدمهای از جنس او را میشناسد و با آنان زندگی کرده است. میداند که آنان به میل، جنگ را انتخاب نمیکنند، اما اگر مجبور به آن شوند، پا پس نمیکشند و چیزی آنان را از عمل به وظیفهای که احساس میکنند بر دوش دارند بازنمیدارد.
نظر شما