به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در اراک، کتاب «بیخود سانسوریها» اثر محسن تاج آباد به صورت مجموعه داستانکوارهها در ۱۷۴ صفحه و بالغ بر ۱۶۱ داستانکواره توسط انتشارات «دده» منتشر و به بازار کتاب راه یافت.
نویسنده این کتاب با بهره گرفتن از دیدنیهای جذاب روزمره با سبک ادبیات قصهگونه با ساختار کاملاً مردمی و جذاب به نگارش اثر پرداخته تا بتواند کاری جدید در سبک قصه ارائه دهد.
در پشت جلد کتاب «بی خود سانسوریها» آمده است: «ناگهان هزاران پیام که مملو از فحش و ناسزا بود، فضای مجازی را علیه سخنران انباشت که چرا سخنران به شهروندان توهین کرده است. سخنران تنها گفته بود که: «هنوز ظرفیت دموکراسی نداریم».
به گزارش ایبنا، دو داستانکواره را که در کتاب آمده است در زیر میخوانید:
۱– سودآورترین معاملهی من
«در حاشیه پیادهرو، بساط کرده است. هفت – هشت زیرپوش، تعدادی جوراب، چند کلاه کاموایی بچگانه سه – چهار شال و قدری خنزر پنزر دیگر.
بازنشسته نشان میدهد. با سر و وضعی کهنه اما تمیز. میگویم زیرپوشها چند؟ میگوید ۴ هزار و ۲۰۰ تومان. دویست تومانش را گذاشته برای چک و چانه.
با خودم فکر میکنم که زیرپوش بالاخره به دردم میخورد. میگویم یکی بدهید. زیرپوش را که میگیرم یک اسکناس ۱۰ هزار تومانی به مرد میدهم. اتوبوس آن طرف توی ایستگاه ترمز کرده با عجله مرد را ترک میکنم و میگویم اگر ندیدمت بقیهاش حلال.
میپرم توی رکاب و میآیم بالا، صندلی خالی کنار مسافری را برای نشستن انتخاب میکنم. دمق و زهوار در رفته است کنارش مینشینم و میگویم این زیرپوش را خیلی زیر قیمت میفروشم کمتر از یک چهارم قیمت اصلی، هزار تومان. مرد اصلاً حرفی نمیزند زیرپوش را میگیرد و دست که توی جیبش میکند اتوبوس در ایستگاه ترمز کرده است. به سرعت در حال پیاده شدن هستم که میگویم اگر ندیدمت حلال.
حالا که دو ایستگاه باقیمانده تا مقصد را باید پیاده بروم. با خودم میاندیشم. هرچند با یک گل بهار نمیکنم اما هیچ وقت معاملههایی به این سودمندی نداشتهام.
۲– دعوا تمام شد
«دعوا تمام شد. وقتی زن، عصبی و به هم ریخته وسط درگیری فریاد زد: به خدا قسم اگر تمامش نکنید چادر از کمرم وا میکنم.»
«طیب» سوئیچ دوچ قرمز رنگش را مثل همیشه به مصطفی کارگر کافه «مایاک» داد تا پارکش کند و خودش وارد کافه شد.
حسین رمضان یخی، برادرش تقی و چند نوچه هم وارد کافه شدند. چند استکان عرق که خوردند و سرشان که داغ شد به طیب گیر دادند. طیب که قمهها را زیر کتهایشان دید گفت: اینجا جای دعوا نیست برویم محل.
پای طیب که به لبه باغچه خورد و تعادلش را از دست داد تقی که سینهاش را قمه چاک کرده بود چاقو را تا دسته در پهلوی طیب فرو کرد. رمضون یخی و نوچهها خونین و مالین بودند. دور دعوا مثل معرکه ی پهلوانهای دوره گرد، جمعیت جمع شده بود و کسی جرأت نمیکرد جلو بیاید.
همسر طیب که خبر درگیری را از پسر بچهاش بیژن شنیده بود حلقه معرکه را شکافت و داخل درگیری شد و فریاد کشید: به خدا اگر تمامش نکنید، چادر از کمرم وا میکنم.
و دعوا تمام شد.
نظر شما